هنرمندی که زیبایی را برای نجات جهان میجست
آندری تارکوفسکیِ دلزده از نیستانگاری مدرنیته، با تاکید بر پیوند هنر و معنویت میگوید: «تنها هنر میتواند امر مطلق را بشناسد و آن را نشان دهد» و به دلیل همین کارکرد هنر است که به اعتقاد او در نهایت «زیبایی جهان را نجات خواهد داد». اندیشیدنِ آدمیان و رفتار کردنِ آنها تطابقی ویژه با هم دارند. خودمان هرگز پی نخواهیم برد که چرا اینگونه رفتار میکنیم، زیرا ما همینگونه فکر میکنیم. تنها هنگامی که بتوانیم به شیوهی دیگری بیندیشیم، قادر خواهیم بود رفتارهای رایجمان را که نتیجة اندیشیدنمان به همان شیوة رایج است، تبیین کنیم. به عبارت دیگر اندیشه و رفتار ما خاستگاههای یکسانی دارند، و به عنوان مختصات وجود انسانیِ ما موقعیت ما در جهان و زندگی را ترسیم میکنند. ما چه در حوزه تفکر و چه در حوزه رفتار بسته و زنجیرشده به پارادایم معنایی خاصی هستیم. هر سنجش فکری و نظری دربارة این دو حوزة، در داخل همین پارادایم صورت میگیرد و لذا همواره نابسنده است. بدین معنا که یک شخص هرگز نمیتواند توضیحی درباره سلایق، علایق و رویکردهای حسی خود بدهد که منطقی، مفهومی اقناع کننده و مبتنی بر نظریهای انضمامی باشد، زیرا به طور کلی نمیتوان از داخل پارادایم به نحو سنجشگرانه و نقادانه به خود آن پارادایم اندیشید. در چنین مواقعی عقل و منطق ناکارآمد میمانند و درست در همین مواقع هنر رخنمایی کرده، جای باز میکند؛ آری «هنگامی که اندیشه به بنبست میرسد، هنر آغاز میشد». دلیل این موضوع سهل و ممتنع است؛ پارادایم معنایی هنری با پارادایم آگاهی متفاوت است. هنر حوزه آگاهی نیست و با قیود آگاهی، سنجیده نمیشود. به همین دلیل است که گویا هنر قادر است هم به اندیشه و هم به کردار از بیرون و حتی شاید از بالا بنگرد! و باز به همین دلیل است که در طول تاریخ به ابزاری تاثیرگذار برای بیان مقولات بنیادین این دو حوزه تبدیل شده است؛ کسی نمیتواند منکر پرداختها و تاثیرات اخلاقی، اجتماعی و سیاسی هنرهایی مانند ادبیات، سینما، تئاتر و حتی موسیقی شود و همچنین کسی نمیتواند منکر عدم تاثیر سیستمسازیهای فکری و مفهومی در خصوص اخلاق و اجتماع و سیاست شود؛ تاریخ نشان میدهد که آثار هنریای که با محور اخلاق شکل گرفتهاند به مراتب تاثیرگذارتر از آثار فلسفی و نظری اخلاقی بودهاند؛ برای مثال گلستان و بوستان سعدی در اخلاقی کردن آدمیان به مراتب تاثیرگذارتر از کتاب اخلاق ناصری خواجه نصیرالدین طوسی بوده است. شاعران گویی تاثیرات بیشتری بر آدمیان داشتهاند تا فیلسوفان. در غرب هم هومر بیش از افلاطون و گوته بیش از هگل بر آدمیان نفوذ داشتهاند. فیلسوفان و نظریهپردازان آنچه را که ارائه کردهاند عموما برای ارتباط با مخاطب و تاثیرگذاری بر آنها عقیم بوده است؛ شاید به این دلیل که موضوعات احساسی و انضمامی که دلمشغولیهای آدمیان را رقم میزنند در تفاسیر تجریدی و مبتنی بر عقل محض فیلسوفان جایگاهی نداشته و اصولا نمیتوانسته جایگاهی بیابد. مطالعه و واکاوی تاریخ اندیشه بشر بویژه در غرب فرایند فاصله گرفتن مقوله هنر با مقوله آگاهی را روشن میسازد، آگاهی هر چه پیش رفته خود را از جهان زیسته آدمیان جدا ساخته و هنر با داعیه بیان احساسات و حسیگری (البته نه به معنای اخلاقی آن) برای ارائه موقعیت انسان آگاهیزده و دورافتاده از جهان تلاش کرده است. اگر نخواهیم از موضوع اصلی دور افتیم باید باز به این نکته برگردیم که ما نمیتوانیم به پاسخی قطعی در باب برخی پرسشهایی که در قالب مفهومی طرح شدهاند برسیم، زیرا آن پرسشها به حوزه آگاهی مرتبط نیستند. این موضوع نباید ما را بر آن بدارد که دیگر به چنین پرسشهایی نیندیشیم. اساسا اصیلترین پرسشهای ما، پرسشهای بیپاسخاند و از این رو اصیلترین اندیشهها، اندیشههای معطوف به اینگونه پرسشها است. از سوی دیگر ما ناگزیر از اندیشیدنایم حتی اگر اندیشیدن ما را به پاسخی رهنمون نشود. اگر کسی از شما بپرسد برای مثال چرا به آثار ونگوگ علاقهمندید و چرا این علاقه را مثلا درباره آثار فرانسیس بیکن ندارید؟ چه پاسخی خواهید داد؟ احتمالا از کاربرد رنگ، طرح، ایدهها، عناصر زیباشناختی و ... در آثار این دو نقاش سخنپردازی خواهید کرد و دلایلتان را پشت دلیل ارائه میکنید تا پاسخی اقناع کننده برای این پرسش داشته باشد. اما در پایان باز از پاسخ خود راضی نیستید؛ گویی هم خود و هم پرسشکننده میدانید که این پاسخها اقناع کننده نبوده و صرفا در بردارنده نظر شما درباره آثار ونگوگ و بیکن بوده است. چرا چنین است؟ در فرایند پاسخگویی به چنین سوالی شما تلاش میکنید دریافت حسیتان را به دریافت مفهومی تبدیل کرده و آن را به دیگری منتقل کنید، زیرا اساسا دریافت حسی در این معنا قابل انتقال به دیگری و یا قابل اشتراکگذاری نیست. فرایند مفهوم ساختن حس در هنر، همان عنصر اصلی فلسفه هنر و زیبایی شناسی است؛ فیلسوفان هنر مدتهاست تلاش میکنند زیبایی و حسی را که انسان از رویت آن دارد در قالب مفهومی تبیین کنند و طبق معمول هم هر کسی از ظن خود با این موضوع یار شده است و کسی هنوز نتوانسته دیگران را اقناع کند. نهایتا پارادایمهایی ساخته میشود و مدتی بر اریکه نظریهپردازی هنری حکومت میکند تا فیلسوف تازهای ظهور کند و پارادایم خود را حاکم نماید. آنچه که در این میانه کمتر مورد پرداخت قرار گرفته پذیرفتن زیبایی در یک اثر هنری به مثابه رازی سر به مهر است. زیبایی به عنوان امری مطلق که تعریف ناپذیر و مفهوم ناشدنی بوده و تنها میتوان وجوهی از آن را در یک اثر هنری مثلا نقاشی نشان داد، کمتر مد نظر قرار گرفته است. غرور آدمی در به چنگ آوردن هر چیزی در قالب یک مفهوم که زاده پارادایم فکری و اعتقادی عصر مدرن است، اجازه نمیدهد که زیبایی را امری غیرمفهومی، مطلق و متعلق به جهانی جز جهان مادی و قابل قسمت خودمان در نظر بگیریم. در حالی که به لحاظ پدیدارشناسانه کاری که زیبایی با آدمی میکند دقیقا همین است؛ زیبایی تصور امر مطلق را در وجود آدمی بیدار کرده، احساسی معنوی و غیرمفهومی برایش ایجاد میکند و او را به جهانی دیگر -غیر از جهانی که به آن انس یافته- سوق میدهد. دیدن یک اثر نقاشی زیبا، یک فیلم زیبا و یا خواندن داستان و شعری زیبا بارها این احساس را در ما بوجود آورده که ما هیچگاه نتوانستهایم آن احساس را برای کسی بازگو کنیم. بازگو کردن همین حس زیبا اگر هم ممکن باشد، باز تنها در قالبی هنری امکان مییابد نه قالبی مفهومی! و اینگونه گویا ما در دام زیبایی و هنر به عنوان یک دور یا تسلسل گرفتار میمانیم؛ زیرا انگار تنها هنر است که میتواند نیاز درونی ما را برای بیان امر مطلق برآورد. هنر را تنها میتوان با خود هنر روشن کرد و زیبایی تنها با خود زیبایی قابل بیان است و این یعنی «نشان دادن» نه «تعریف کردن»! هنر و زیبایی هنری تنها نشان میدهد و نشان داده میشود، نه تعریف میکند و نه تعریف میپذیرد؛ تنها ابزار بیان امر مطلق در جهان ما، هنر و زبان زیبایی است و یگانه امر مطلق جهان هم که اتفاقا غیر قابل تعریف است همان خالق زیبایی است. آندری تارکوفسکی فیلمساز برجسته روسی (4 آوریل 1332) که او را هم شاعر سینمای جهان و هم فیلسوف فیلمسازان نامیدهاند در جایی گفته است «تنها هنر میتواند امر مطلق را بشناسد و آن را نشان دهد». هنر در این معنا متعهد است؛ این هنر کنشی است برای نشان دادن امر مطلق، و این کنش از نظر تارکوفسکی همواره با آئینی اخلاقی همراه است. تارکوفسکی ادامه میدهد «هر چیز تازهای در هنر همواره به جهت برآوردن نیازی معنوی ایجاد میشود». او هنرمندان را با پیامبران مقایسه میکند و میگوید «آنها(هنرمندان) از این نظر به پیامبران شبیهاند که زیبایی را همراه با آئینی اخلاقی میآفرینند.» تارکوفسکی که خود دچار «نوستالژیا»ی روزگار نو بود، رویایش را در «آینه» روستای زادگاهش میدید و امر مطلق را در "منطقه" «استاکر» و "توده" «سولاریس» جستوجو میکرد و در این راه تنها به ابزار هنر دل بسته بود خاطرنشان میکند که در نهایت «زیبایی جهان را نجات خواهد داد». منبع: تسنیم
دیدگاه تان را بنویسید