ماجرای کارگری عماد مغنیه

کد خبر: 176632

عماد مغنیه به آرامی جلو رفت و از صاحب باغ تشکر کرد. از باغ که بازگشت مستقیم رفت پیش روحانی روستا.

شفاف؛ اشعه مستقیم آفتاب می‎ گداختش. می‎ دانست که پدر هم در زیر همین گرمای طاقت فرسا مشغول به کار است. با ارّه ای نسبتاً بزرگ به جان درختان خشک و بر زمین ریخته باغ افتاده بود. صاحب باغ که آمد از کار دست کشید و به تنه کوچک درخت پرتقال تکیه زد و نگاهش را به سمت او روانه ساخت. - « با این که هوا گرم است امّا خوب کار کرده‎ای. آفرین. در این دو ماه چهره باغ عوض شده. می‎ دانم کم است. می‎ دانم. امّا چه می شود کرد. بیا بگیر. این هم دستمزد این مدّت. » عماد مغنیه به آرامی جلو رفت و از صاحب باغ تشکر کرد. از باغ که بازگشت مستقیم رفت پیش روحانی روستا. - « می‎ دانم کم است. امّا با خودم عهد بسته بودم همه دست‎مزدم را بدهم به شما که برای ساخت مسجدِ روستا خرج کنید... . »

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فردانیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها

      تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فردانیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد