خاطرات خواندنی گل آقا از شهید رجایی
آقای رجایی به شوخی به آنها گفت: "آقا این كلت را از صابری بگیرید. او یك مرغ را هم نمیتواند بكشد. ضد انقلاب بدون اسلحه میآید و اسلحهاش را از دستش میگیرد و با آن ما را میكشد."
پارس توریسم: مرحوم كیومرث صابری فومنی معروف به «گل آقا» برای مردم ما شخصیتی شناخته شده است. به گزارش تاریخ ایرانی جالب است بدانیم كه وی سالیان سال با شهید رجایی همكار بوده است (از زمان تدریس در یك مدرسه گرفته تا زمان وزارت آموزش و پرورش شهید رجایی و بعد هم نخست وزیری و ریاست جمهوری شهید رجایی) و در تمام این مدت رابطهای نزدیك با ایشان داشته و لذا خاطرات تلخ و شیرین فراوانی از وی دارد. در زیر، برخی از خاطرات گل آقا در همین باب را مرور میكنیم: «زمانی كه رجایی از پنجره اتاق من نگاه میكرد (چون مشرف به اتاق بنی صدر بود) خدا میداند آنجا هم من اشك این مرد را دیدهام. هنوز نگفتهام. فقط برای بهشتی من اشكش را دیدهام. گریه كرد. گفت: "من چه كار كنم از دست او [بنی صدر] كه نه تقوی دارد، نه دین دارد، نه راست میگوید." گفتم: "ببین این مملكت امام زمان است رجایی. اگر ما سقوط كنیم یعنی اینكه ما هم باطل بودهایم. اگر امام بر حق است، این بنیصدر سقوط خواهد كرد" و كرد.» (خاطرات گل آقا، نشر عروج، صفحات ۳۴ و۳۵) «در یكی از جمعههای اردیبهشت ماه ۶۰، همراه شهید رجایی به قم رفتیم.... دم در صحن، از اتومبیل پیاده شدیم. تا لحظهای كه رجایی از در وارد نشده بود، توجه هیچ كس به او جلب نشد. داخل جمعیت شده بود و داشت میرفت، ما نیز همراه او. تازه از در داخل شده بودیم كه كسی یك خرده او را شناخت و به صدای بلند گفت: صل علی محمد یار امام خوش آمد. یك باره موج جمعیت رجایی را از جا كند و برد و برد و ما را به دنبال او. چند قدمی نرفته بودم كه صادق [یكی از همراهان] از پشت یقه كتم را گرفت و كشید. در یك لحظه موج جمعیت رفت و من و صادق باقی ماندیم. التهاب و شوق بودن با جمعیت، مرا از توجه به واقعیت باز داشته بود. یك بار با جمعیت و همراه رجایی رفته بودم و نزدیك بود زیر دست و پا بمانم. از آن روز به بعد، همین كه جمعیت به طرف رجایی میآمد، من از صحنه میگریختم! آن روز هم برای اینكه عقب نمانیم، قبل از بازگشت رجایی از حرم، به داخل اتومبیل پناه بردیم. دقایقی بعد، جمعیت انبوه، رجایی را تا دم در ماشین آورد. وقتی رجایی به داخل ماشین آمد، عرق كرده و خسته بود. هر كس میخواست او را ببوسد، دستش را بگیرد و خود را به او برساند. جمعیت چندین هزار نفری همه چنین توقعی داشتند و عجیب بود كه رجایی هم از این كار بدش نمیآمد! در داخل اتومبیل به او گفتم: "اگر این وضع ادامه پیدا كند و شما هر جا كه میروید، اینطور لای جمعیت منگنه میشوید، دست و پای سالم برایتان باقی نخواهد ماند." همان طور كه نفس نفس میزد گفت: "چند نفر دستم را گرفته بودند و به طرف خود میكشیدند، جمعیت هم مرا به طرف دیگر میبرد. در یك لحظه احساس كردم كه دستم دارد از شانهام كنده میشود." گفتم: "اگر چند محافظ بین شما و جمعیت حائل شوند، شما از مردم جدا میشوید و این وضع پیش نمیآید." گفت: بیدست هم میشود زندگی كرد، ولی بیمردم نمیشود.» (خاطرات گل آقا، صفحات ۱۱۱ تا ۱۱۳) «یك بار با آقای رجایی به كرمانشاه رفته بودیم و از آنجا میخواستیم به سنندج برویم وقتی آماده حركت شدیم چون میخواستند همه ما را مسلّح كنند از جمله به من هم یك كلت داده بودند. آقای رجایی به شوخی به آنها گفت: "آقا این كلت را از صابری بگیرید. او یك مرغ را هم نمیتواند بكشد. ضد انقلاب بدون اسلحه میآید و اسلحهاش را از دستش میگیرد و با آن ما را میكشد." آنها هم باور كردند و اسلحه را از من گرفتند!» (خاطرات گل آقا، صفحه ۱۱۶) «آقای رجایی خیلی پركار بود. به دلیل اینكه از اول صبح كارش را شروع میكرد و در طول روز هیچ استراحتی نداشت در جلساتی كه بعد از ظهر با معاونان و مسئولان وزارتخانه [آموزش و پرورش] داشت گاه از فرط خستگی حالت چرت به او دست میداد كه مشاهده آن برای دیگران صورت خوشی نداشت. این امر ما را وادار كرد تا در نخست وزیری در اتاق مجاور كارش كه یك اتاق كوچك بود برای او یك موقعیتی ایجاد كنیم كه دقایقی استراحت بكند، چون از آن طرف همگاه تا پاسی از شب جلسات او ادامه داشت. من به دلیل اینكه خیلی با او نزدیك و صمیمی بودم تا ایشان داخل اتاق میرفت كه استراحت كند درب را از پشت میبستم. گاهی وقتها به در میزد كه آقا من كار دارم! میگفتم: "كار داشته باشی یا نداشته باشی در قفل است و باید نیم ساعت بخوابی!" بعد از دو سه روز كه دید مسئله خیلی جدی است و من نمیگذارم كسی در را باز كند یك روز آمد و به من گفت: "آقای صابری این بازیها چیه كه با من میكنی؟" گفتم: "در وزارت آموزش و پرورش با شما بودم شما در این ساعت یك چرتی بهتان دست میدهد نیم ساعت تمام كارها را تعطیل كنید و این نیم ساعت را بخوابید." البته اول برای ایشان خیلی سخت بود كه حتی همین نیم ساعت را هم كار نكنند ولی بعد وقتی اثراتش را دید كه در جلسات خیلی سرحال است گفت: "خدا پدرت را بیامرزد چه راه حل خوبی پیشنهاد كردی!" با این حال من با عاطفه زیادی كه نسبت به ایشان داشتم باز كماكان در را به روی او قفل میكردم چون میدانستم آدمی است كه به دلیل تعهدی كه دارد و تكلیفی كه احساس میكند، نفس وجود كار برایش وسوسهانگیز است و اگر كوتاه بیایم فكر میكند در این نیم ساعت استراحت كارها تعطیل میشود و دوباره قید خواب را میزند، لذا در را میبستم و كلید را هم با خودم میبردم. ایشان هم كه عملاً میدید در بسته است و كسی جز من كه با او خصوصی و مشاور فرهنگی مطبوعاتیاش بودم كلید ندارد با خود میگفت كه حالا كه در بسته است بهتر است بخوابم.» (خاطرات گل آقا، صفحات ۱۳۵و ۱۳۶) «در یكی از جلسات مدیران كل استان وزارت آموزش و پرورش با آقای رجایی... بحث جلسه بر سر این بود كه حالا كه ما در بعضی از نقاط كشور نمیتوانیم مدارس پسرانه و دخترانه را از هم تفكیك كنیم در این نقاط كه مشكلات خاصی هست، دخترها و پسرها توی یك كلاس درس بخوانند. یكی از آقایان گفت: "خوب است چون این جوری از بحث نتیجه گیری نمیكنیم، رأی گیری كنیم." آقای رجایی گفت: "چه میكنید؟" گفتم: "میخواهیم رأی بگیریم." پرسید: "كه چه بشود؟" گفتم: "تا هرچه اكثریت نظر داشت همان كار را بكنیم." گفت: "آمدیم شما رأی گرفتید و اكثریت هم گفتند بله، من كه این را اجرا نمیكنم." دوران وزارت ایشان هم زمانی بود كه بعضی هنوز كراوات داشتند. یكی از آنها پرسید: "اگر ما در اینجا نتوانیم بر اساس رأی اكثریت عمل كنیم پس تكلیف مسئله دموكراسی چه میشود؟" آقای رجایی گفت: "اگر تصمیمی كه شما میگیرید با آن چیزی كه اسلام گفته مغایرت داشته باشد و همه شما هم به این رأی موافق بدهید و نظرتان این باشد كه من بر اساس رأی اكثریت آن را انجام بدهم هرگز این كار را نمیكنم. چون در این مورد اسلام نظرش این است كه اختلاط نباشد، من اجرا نمیكنم و شما هم بهتر است به جای رأی گیری فكرهایتان را به كار بیندازید و راه حل پیدا كنید."... پس از این اعلام نظر بعضی از مدیركلها به هم نگاهی كردند و گفتند این جوری كه نمیشود كار كرد و استعفا دادند و رفتند.» (خاطرات گل آقا، صفحات ۱۲۹ و ۱۳۰) «یك بار كه با آقای رجایی به نخست وزیری میآمدیم، پیرمردی كه معلوم بود مدتی به انتظار ورود ایشان نشسته تا دید آقای رجایی دارد میآید در حالی كه گریه میكرد جلو آمد و به آقای رجایی گفت: "آقای نخست وزیر، بچه من در آمریكا مرده است، من چند هزار دلار پول میخواهم و معادل ریالیاش را هم پرداخت میكنم تا جنازه او را بیاورم و در ایران دفن كنم." آقای رجایی گفت: "من نمیتوانم این كار را بكنم." آن مرد بحث زیادی كرد و خیلی هم اشك ریخت كه دل من هم به حالش سوخت. آقای رجایی به او گفت: "ببین آقا جان اگر من اینجا باشم و تو بخواهی همهاش حرفت را بزنی نه مشكل تو حل میشود نه مشكل این مملكت. بچه تو عزیز است و من به تو تسلیت میگویم به هر حال رفته و در آنجا مرحوم شده، بگویید همانجا او را دفن كنند." بعد به او گفت: "آقا خدا شاهد است در این وقتی كه تو با من داری صحبت میكنی از جبهه به من تلفن كردهاند كه عراق به بچههای ما حمله كرده و عدهای شهید شده و جنازه آنها مانده و نتوانستهاند جنازهها را عقب بیاورند و از من سؤال كردند چه كار كنیم گفتم همان جا دفنشان كنید." بعد به آن پیرمرد گفت: "تو هم بگذار فرزندت را همانجا دفن كنند" و ادامه داد: "متأسفانه من كه از خودم پولی ندارم كه به تو بدهم و این پولی هم كه در اختیار من است پول من نیست كه به تو بدهم." پیرمرد هم خیلی تند شد و خیلی پرخاش كرد كه شما چه دینی دارید؟ شما بی دین هستید. آقای رجایی هم كه تحمل زیادی در این جور مواقع داشت هیچ پاسخی به او نداد. من به پاسدارها اشاره كردم ایشان را ببرند كه نخست وزیر مملكت این قدر توهینها را تحمل نكند. ... به سراغ پیرمرد آمدم و گفتم: "بابا جان چیه؟" او هم چند دقیقه نشست و گریه كرد و با من درد دل كرد. من هم احساساتی هستم. پس از اینكه صحبتهایش را شنیدم به او گفتم: "اگر من نتوانم این كار را بكنم هیچ كس دیگری نمیتواند برای تو كاری بكند. بگذار من بروم پیش آقای رجایی و مسئله را حل كنم." رفتم پیش آقای رجایی گفتم: "آقای رجایی این پیرمرد ده هزار دلار بیشتر نمیخواهد. بچهاش مرده است خب به او بدهید." گفت: "آقای صابری تو چه فكر میكنی؟ فكر كردهای اگر من به او جواب منفی دادم به تو جواب مثبت میدهم؟ اگر حل این مشكل راهی داشت كه به او میدادم. مگر تو با او چه فرقی برای من میكنی؟" گفتم: "یعنی من ده هزار دلار برای تو ارزش ندارم؟" گفت: "تو ده میلیون دلار برایم ارزش داری اصلاً من قربان تو میروم." گفتم: "خب حالا كه این طور است پس ده هزار دلار را میدهی؟" تا گفت نه، من احساساتی شدم و گفتم: "پس ما بگذاریم و برویم بهتر است." حقیقتش این است كه میخواستم با این جملات او را تحت فشار قرار بدهم كه با توجه به رفاقت دیرینه و موقعیتی كه در پیش او داشتم مبلغ مورد نظر آن پیرمرد را حداقل به خاطر حرمت من بدهد، ولی دیدم زیر بار من هم نرفت. پیش پیرمرد بازگشتم و گفتم: "بابا جان برو بچهات را همانجا در خارج دفن كن، نمیشود این مبلغ را از آقای رجایی گرفت." او هم چند تا فحش به من داد و رفت. من دوباره آمدم پیش آقای رجایی و گفتم این طور شد. گفت: بنشین. صابری تو كم داری و هنوز ساخته نشدهای. بعد از نماز بیا بنشین كمی با تو صحبت كنم. تو كم داری و باید ساخته بشوی.»
دیدگاه تان را بنویسید