آن آقای بازیگر، آن پدرِ خنیاگر، آن صاحب تبع زمانه، آن ارباب دبیرخانه، آن شمع هنر بازیگری، آن نام آور به یاریگری، آن نقطه کمال، آن فخر فیلم و سریال، آن شیخ اصحاب هنر، آن دارای انعطاف عین فنر، آن پیر ارباب ذوق، آن برپا کننده شور و شوق، آن معدن استعداد، آن هنرهای نمایشی را نماد، آن یگانه فروتنی، آن دشمن ما و منی، آن قطب اکابر، آن گریان بر منابر، آن دارای قبقبِ پر دمبه، آن صاحب چشمان قلمبه، آن پیر پیش کسوتان، آن خانِ مظفرِ هزاردستان، آن چهرة ماندگار، آن سیقلی بیزنگار، آن آسمان هنر را هما، آن ناصرالدین شاه سینما، آن اسوه صفا و با مرامی، مولانا عزت الله انتظامی - دامت توفیقاته-.
در کارش عالم دهر بود و مدیر داوران جشنواره شهر بود و با اکران گران «مینای شهر خاموش» قهر بود. از او کرامات و عجایب بسیار نقل است. ابتدای کار او این بود که فرمود: « من مش حسن نیستم. من گاو مش حسنم! » این گفتة مولانا، به جان اکابر و بزرگان، سخت خوش آمد و او را بر سر گذاردند و حلوا حلوا بکردند و جملة انورالمتفکرین قوم! به به نمودند و چه چه فرمودند و در آیینه سخن او، خود بدیدند!!! و از شدت جوری که به قوم میرفت، گریهها سر دادند و بر بلوریان لعن و نفرین در دادند. پس از آن، سالها گذشت و به پاس بازی در گاوخونی او را اجر گذاردند و سیمرغی دادند! که ار سی گاو!!!! میداند شایستهتر بود و این از اسرار است که چرا هر کجا در سینما طوقیراف!، از آن بیزبان سخنی در بین است، شیخ را نیز نامی است در میان!!!! الله اعلم. گویند روزی مریدی او را گفت: «آن چیست که ما را گوشت، شیر، ماست، کفش و لباس دهد؟» مولانا انتظامی فرمود: «بازی در فیلمهای مسعود ده نمکی!» مرید تا این بشنید حیران شد و به سوی مولانا ده نمکی دوان شد و در این بین اشک استاد روان شد. در اقوال آمده است هر چه او را میگفتند: «گریه میکرد و به غایت اشکش دم مشکش بود!»
نقل است روزی مریدی او را از حکمت این پرسید. فرمود:
مرد را اشکی اگر باشد خوشست
درد بیاشکی علاجش آتش است
نقل است آن قدر اشک ریخت که خانهاش به زیر آب رفت!! و مولانا بهمن فرمان آرا خانهای بر روی آب برای وی بساخت و شیخنا را در آن قرار بداد. نقل است مولانا انتظامی در افتتاحیه جشنواره فیلم شهر فرموده بود: «این روزها معنای انسانیت تغییر کرده است و انسانها به هم مهربانی نمیکنند.» و فرموده بود: «در گذشتههای دور همه ما نسبت به یکدیگر محبت داشتیم نمیدانم چه اتفاقی افتاده است که دیگر رحم نداریم و فقط به فکر خودمان هستیم.» پس یکی از بدخواهان که گویند منتسب به جریان انحرافی نیز بود، فریاد برآورد که: «این همه سیاه نمایی از چه روی است و ندا سر داد که: همه چی آرومه من چه قدر خوشحالم!!!» پس مریدان شیخ را در گرد خود گرفتند و گفتند: «یا شیخ مثالی بیار که این بیخبر، از جهل خلاصی یابد.» فرمود: «نمونه همین که به هیچ کس اعتماد نتوان کرد، از صبح تا به حال از هرکه پُرسم: ساعت چند است؟ هرکس یک چیز گوید!!!!! انسان نداند حرف کدامین باور کند!!!! دیگر آنکه چندی پیش مرد همسایه، دو ساعت از نیمة شب گذشته، با مشت به در خانة ما میکوبید! پس آن مرید منحرف با شنیدن این قول عرض نمود: واقعاً که!!! عجب آدمهای مردم آزاری پیدا میشوند.
حتماً شما را از خواب شیرین بیدار کرد؟ مولانا فرمود: خیر، خوشبختانه ما خواب نبودیم، زیرا نور چشممان مجید، با ارکستر سمفونیک موسیقی، مشغول تمرین بود و خانة ما از آن صوت داوودی بهشت برین بود و از کیف اجرای موسیقی چشمانمان به بیخوابی قرین بود!!!!»
نقل است مولانا حاتمی با آنکه اجل زیادت مهلتش نداد، اما عمر با عزّتی داشتی و در هر کاری از عزتنا انتظامی استفاده نمودی!!! یادش گرامی باد. از کرامات مولانا آنکه فرموده بود: «آدمهایی که با هم زندگی میکنند و در کنار هم نفس میکشند، چقدر خوب است که آدم باشند!!!!» نقل است فرموده بود: «مردم ندانند که ما گرفتاری نان و حتی شیر خریدن داریم.» مریدی این بشنید و پرسید: «یا شیخ ایراد از کجاست یارانة نان که زکات دولت شده است و مسکینان را به آن روزی دهد، دیگر مشکل چیست؟» فرمود: «ما به نانوایی که میرویم شاطر گوید که نان تا فلان جا تمام است، بقیه بروند. پس ما هر چه اصرار کنیم که جمعتر بایستید، به ما هم برسد، گوششان بدهکار نیست!!!!» پ. خالتور
دیدگاه تان را بنویسید