زن بارداری که پس از ١٦ ساعت از زیر آوار نجات یافت! +عکس
نیروهای هلالاحمر بسیج شدند تا شاید بتوانند این زن باردار را در میان آوار پیدا کنند.
روزنامه شهروند: ١٦ساعت گذشته بود. هنوز نتوانسته بود همسرش را پیدا کند. فریادزنان، اسم همسرش را صدا میزد. اجازه نمیداد کسی بولدوزر را روشن کند. امید داشت به زندهبودن همسرش؛ با صدای بلند میگفت: «فرانک باردار است، باید نجاتش بدهیم.»
نیروهای هلالاحمر و ارتش همگی با هم بسیج شده بودند تا شاید بتوانند این زن باردار را در میان آوار پیدا کنند. کمکم امیدها ناامید شد. هیچکس هیچ صدایی از میان آوار نمیشنید. نیروهای امدادی و مردم تقریبا مطمئن شده بودند که زن جوان در میان این همه خاک جان باخته است.
مگر میشود کسی در این ویرانه جا مانده باشد و نفس بکشد. آن هم بعد از این همه ساعت؛ بنابراین عملیات آواربرداری با روشنشدن بولدوزر آغاز شد. مرد جوان اما دستبردار نبود. باز هم در میان خاکها به دنبال همسرش میگشت. چند ثانیه مانده بود تا شروع عملیات که ناگهان صدایی از میان خاکها شنیده شد.
مرد جوان فریاد زد «زنده است.» نیروهای امدادی به سمت صدا رفتند. مرد جوان با اشک اسم همسرش را صدا میزد و حالا دیگر فریادهایش پاسخ داشت. همسرش هم او را صدا میزد. درنهایت فرانک ٢٤ساله زیر خروارها خاک پیدا شد. او را بیرون آوردند و به بیمارستان منتقل کردند.
معجزه اصلی اینجا بود که این زن بعد از ١٦ساعت هم خودش و هم فرزندش سالم بودند.
١٦ ساعت وحشتناک
فرانک صحیح و سالم در کنار شوهرش نشسته است. او هم مرتب خداراشکر میکند. باورش نمیشود که زنده مانده است. هرکس او را ببیند، باور نمیکند که چندین ساعت زیر آوار بوده و خروار خاک رویش ریخته است. فرانک هم از ١٦ساعت ترس و دلهرهاش در زیر خاک میگوید:
چی شد که زیر آوار جا ماندی؟
وقتی زلزله آمد، من داخل خانه نشسته بودم و تلویزیون نگاه میکردم. مادرشوهر و خواهرشوهرم به میهمانی رفته بودند. خانه عمویم بودند. شوهرم هم پیش یکی از دوستانش در پارک رفته بود تا کاری انجام دهد.
پدرشوهرم هم داخل حیاط بود. ناگهان خانه لرزید. پدرشوهرم توانست فرار کند، ولی من تا آمدم فرار کنم، ناگهان خانه ترک برداشت. کنار چارچوب در رفتم. میخواستم بروم بیرون که ناگهان پاره آجری به سرم خورد و روی زمین افتادم. دیگر خانه خراب شده بود و راه فراری نبود. گیر افتادم در میان خاکها و سنگها.
به هوش بودی؟
تمام مدتی که آن زیر بودم، به هوش بودم. همه صداها را میشنیدم، حتی صدای شوهرم را هم میشنیدم که مرتب فریاد میزد و اسمم را صدا میکرد.
تو چه کار میکردی؟
من هم فریاد میزدم. کمک میخواستم. شوهرم را صدا میزدم. اما چون آوار زیاد بود، کسی صدایم را نمیشنید. خانه ما یک خانه دو طبقه است. تمام دو طبقه تخریب شده و روی سرم ریخته بود. از طرفی خانه دو طبقه همسایه هم روی خانه ما افتاده بود. برای همین خاکها و سنگها زیاد بودند و صدایم شنیده نمیشد.
میتوانستی نفس بکشی؟
معجزه اصلی همینجا بود. من نه درد داشتم و نه راه نفسم بسته شده بود. میتوانستم کاملا راحت نفس بکشم، حتی جاییم هم نشکسته بود که درد بکشم. فقط خیلی ترسیده بودم. از طرفی سرد بود و داشتم میلرزیدم. تمام بدنم از سرما و وحشت میلرزید. همه جا تاریک بود. نمیدانستم سرنوشتم چه میشود، حتی نمیتوانم آن لحظات را توصیف کنم.
اصلا بیهوش نشدی؟
نه بیهوش شدم و نه خوابم برد. تمام مدت ١٦ساعت بیدار و هوشیار بودم. صداها را هم میشنیدم. نیروهای ارتش و هلالاحمر آمده بودند. به همراه شوهرم به دنبال من میگشتند، اما صدایم به گوش آنها نمیرسید تا اینکه شنیدم میخواهند بولدوزر را روشن کنند. تمام مدت ترسم از همان بولدوزر بود. با خودم میگفتم من زندهام و به هوشم. اگر بولدوزر بندازند و من تکهتکه شوم، چه!
از لحظه نجاتت بگو؟
بالاخره از آنچه میترسیدم، به سرم آمد. بولدوزر را روشن کردند. میشنیدم که میگفتند همسرت دیگر زنده نیست. کار آواربرداری را شروع کنید. فقط اسم خدا را صدا میزدم. دعا میکردم به خاطر بچهام که شده، نجاتم دهند. هنوز نمیدانستم بچهام سالم است یا نه؛ ولی امید داشتم. صدای روشنشدن بولدوزر آمد. همزمان همچنان صدای شوهرم را میشنیدم. تمام شب را دست برنداشت. حاضر نمیشد تسلیم شود. مرتب صدایم میزد. درست وقتی که مرگ را جلوی چشمانم میدیدم، در یک لحظه صدای شوهرم را از نزدیک شنیدم. انگار همانجایی ایستاده بود که من دفن شده بودم. بلافاصله هرچه توان داشتم، فریاد زدم. بالاخره پیام صدایم را شنیدم. فریاد زد همسرم زنده است. نفس راحتی کشیدم. آمدند آوارها را کنار زدند و مرا بیرون آوردند.
فرزندت سالم است؟
به بیمارستان رفتیم. هم فرزندم سالم است هم خودم. باورم نمیشد که حتی فرزندم را هم از دست ندادهام. با خودم میگفتم حتما او مرده است، ولی ما همگی زندهایم و سالمیم. از اعضای خانوادهمان هم هیچکس فوت نکرده است.
شما هم درس میخوانی؟
بله. من دانشجوی رشته روانشناسی هستم.
چند وقت بود در این خانه زندگی میکردید؟
من که سهسال است. از وقتی که ازدواج کردم. ولی خانواده شوهرم چندینسال است که در این خانه زندگی میکنند. ما هم رفتوآمد زیادی به اینجا داشتیم. من و شوهرم با هم پسرعمو و دخترعمو هستیم.
قصه یک معجزه
پیام حالا خیلی خوشحال است. با اینکه خانهاش خراب شده و دیگر هیچ زندگی ندارد، اما در میان جمعیت تقریبا تنها کسی است که خوشحالی در چشمانش موج میزند. هر ازگاهی خدا را شکر میکند. به همسرش نگاه میکند و از خدا تشکر میکند. بعد از گذشت سهروز همچنان باور ندارد که همسرش سالم در کنارش نشسته و همچنان فرزند کوچکشان را با خودش حمل میکند. پیام برخلاف زلزلهزدگان دیگر نمیگرید، میخندد. او جزییات قصه این معجزه را به «شهروند» توضیح میدهد:
شما هنگام وقوع زلزله کجا بودید؟
من از خانه بیرون رفته بودم. در پارک پیش دوستانم بودم. فرانک در خانه با پدرم تنها بود. ناگهان زمین لرزید و چون من بیرون بودم، هیچ آسیبی ندیدم.
بعد از زلزله چه کار کردید؟
بلافاصله به خانه رفتم. پدرم و همسرم تنها بودند. وقتی رسیدم شوکه شدم. خانه تبدیل به ویرانه شده بود. وحشتناک بود. جز خاک و سنگ و کلوخ چیز دیگری ندیدم. بلافاصله سراغ همسر و پدرم را گرفتم. پدرم همانجا روی زمین افتاده بود. کمی آسیب دیده بود ولی زنده بود. وقتی سراغ فرانک را گرفتم، پدرم گفت که او در خانه بود. بلافاصله دوروبر خانهمان را گشتم ولی اثری از همسرم نبود. هیچکس او را ندیده بود. تا نیروهای امدادی برسند خودم دست به کار شدم و به دنبال همسرم گشتم ولی نه صدایی شنیدم و نه اثری از همسرم بود.
چطور او را پیدا کردید؟
تمام شب را فریاد زدم. امیدم را از دست ندادم. انگار کسی درونم میگفت فرانک نمرده، زنده است. دیگر تمام مردم و نیروهای هلالاحمر و ارتش هم پا به پای من به دنبال همسرم در میان آوار میگشتند، اما هیچ صدایی شنیده نمیشد. هیچ اثری هم از فرانک نبود. تقریبا همه ناامید شدند. بولدوزر را روشن کردند و میخواستند کار آواربرداری را آغاز کنند. اگر بولدوزر را میزدند، دیگر باید با همسرم خداحافظی میکردم، ولی نمیخواستم امیدم را از دست بدهم. از ته دل دعا کردم. خدا را صدا زدم. به او گفتم معجزهای نشانم بده. همان لحظه یعنی چند ثانیه تا شروع آواربرداری به سمت آوار رفتم. در میان خاکها بدون اینکه بدانم کجا میروم، جلو رفتم تا اینکه جایی ایستادم و باز هم همسرم را صدا زدم. از خدا خواستم که در آخرین لحظات معجزهاش را نشانم دهد. ناگهان صدایی شنیدم. صدای فرانک بود. انگار از ته چاه بود، ولی مرا صدا میزد. با خوشحالی به نیروهای امدادی گفتم زنده است. همگی به سمت صدا رفتیم. همسرم آن زیر بود. او را پیدا کردیم و نجاتش دادیم.
سالم بود؟
بله. معجزه شده بود. همسرم سالمسالم بود. حرف میزد و به راحتی میتوانست حرکت کند. باورم نمیشد.
همسرت چندماهه باردار است؟
سهماهه. بعد از اینکه از آوار نجات پیدا کرد، او را به بیمارستان بردیم، حتی فرزندم هم سالم است. خدا آنها را به من برگرداند. من از ته دل دعا کردم و خدا هم صدایم را شنید. باور کنید این یک معجزه بود. کار انسان نبود. کار خدا بود. من که یک مرد هستم، نمیتوانم در میان آنهمه آوار تاب بیاورم، آنهم ١٦ساعت، ولی همسر باردارم تحمل کرد و حالا در کنار من است.
چند وقت بود که ازدواج کرده بودید؟
سهسال. من عاشق همسرم هستم و حالا که او زنده است، دیگر هیچ چیزی از خدا نمیخواهم. خانهام ویران شده. سهروز است که روی یک زیرانداز در سرما میخوابیم. هیچی نداریم، ولی باز هم فقط خدا را شکر میکنم. خدا دنیای مرا به من بازگرداند.
شغلتان چه بود؟
من لیسانس حقوق دارم، ولی بیکارم.
دیدگاه تان را بنویسید