حسرت مهدویکیا ازندیدن مادر قبل ازفوت
«کی به مادرش وابسته نیست. مادر همیشه مادر است و مادر من هم زندگی ام بود. خدابیامرز خیلی وقت ها شده بود که می گفت «مهدی آخرش نشد تو رو یه دل سیر ببینم.» حق هم داشت.
مشرق: «کی به مادرش وابسته نیست. مادر همیشه مادر است و مادر من هم زندگی ام بود. خدابیامرز خیلی وقت ها شده بود که می گفت «مهدی آخرش نشد تو رو یه دل سیر ببینم.» حق هم داشت. سایت باشگاه پرسپولیس نوشت: تیم باید به رشت می رفت، قرار بود کیا هم یکی از آنهایی باشد که همراه تیم است. مهدی با خود عهد کرده بود کنار پرسپولیس باشد چون نمی خواست حرف هایش در برنامه 90 تنها یک ادعا تلقی شود. تیم راه افتاد و او هم قرار بود با ماشین شخصی راهی رشت شود.البته کمی دیرتر. هوا تازه تاریک شده بود که این بار کیا تماس می گیرد. شماره اوست که با مدیر روابط عمومی تیم تماس گرفته اما همسرش پشت خط است:« الو سلام ..» صدا مضطرب است و همراه با اشک. او خبری تلخ دارد. مادر کاپیتان کیا به رحمت خدا رفته و مهدی به جای رشت عازم اراک است.
رضا ترابیان، یحیی گل محمدی و ادموند بزیک هرچه تلاش می کنند نه هادی در دسترس است و نه مهدی. خبر صحت دارد. تیم به شوک فرو می رود. مدیر تیم هم موفق به تماس با او نمی شود. خبر رسانه ای می شود و سیل پیام های تسلیت است که روانه می شوند. مراسم تدفین در همان اراک و با حضور خانواده کیا، خیلی سریع برگزار می شود. ظهر شنبه تیم برای بازی بزرگ آماده است. در رشت همه پرسپولیسی ها جمعند تا با پیروزی بتوانند بعد از دو سال در آستانه دریافت یک جام واقعی باشند. آنها اما ناگهان مهمانی ویژه را در جمع شان می بینند. مهدی مهدوی کیا ، او گاز ماشین را گرفته و آمده به اردوی تیم؛« دلم آنجا بود. مراسم که جمعه در چشمه برگزار شد، صبح شنبه رسیدیم تهران، تقریبا بیشتر اقوام و آشنایان آمده بودند و لطف داشتند اما ظهر که شد تصمیم گرفتم بروم پیش بچه ها. مطمئنم مادرم هم دوست دارد پرسپولیس قهرمان شود. گفتم شاید حضورم در جمع بچه ها یک ذره کوچک بتواند در روحیه تیم اثر بگذار . برای همین سریع با بردار همسرم راه افتادیم و رفتیم رشت.» مهدی این جملات را درباره دلایل حضور سرزده اش در رشت می گوید و ادامه می دهد:« وقتی به بچه ها رسیدم ، راستش انتظار دیدنم را نداشتند اما تمام شان لطف کردند و شرمنده ام کردند. یحیی بغلم کرد و به بچه ها گفت برای مهدی هم که شده باید این بازی را ببریم. رضا ، ادموند و بقیه بچه ها هم فکر می کنم با دیدنم کمی با انگیزه تر از قبل شدند. البته این لیاقت خودشان بود که توانستند این بازی را ببرند ولی فکر می کنم روح مادرم هم شاد شد از این پیروزی . البته جا دارد تشکر کنم از مردم خوب رشت که چند ماهی هم در کنارشان زندگی کرده ام. آنها که در ورزشگاه یکصدا با خانواده ام همدردی کردند و تسلیت گفتند . من شرمنده محبت شان هستم.» سئوال این است:« راستی این اتفاق چطور افتاد؟ او با ترجیعبند همیشگی کلامش در زمان افسوس ، آهی می کشد و می گوید:«حیف شد.» واژه ای که هر بار نام مادر مرحومش را می آورد ، تکرارش می کرد. می گوید:« نشد ببینمش . تعلل کردم. دلش هوایم را کرده بود اما نرفتم. حیف شد... ( آهی می کشد. صدایش بغضناک است )» و می گوید:« پنجشنبه بود. عصر همان روز که حالش بد شد. مادر بیماری قند داشت اما هیچ وقت مشکل قلبی پیدا نکرده بود. عصر کمی در قفسه سینه اش احساس درد می کند. داداشم را صدا می کند تا بروند دکتر خودش سوار ماشین می شود و راه می افتند. برادرم کمربندش را نبسته بوده. به او می گوید کمربندت را ببند و خدا بیامرز این آخرین جمله ای است که می گوید.» مادر حتی به بیمارستان نرسیده. حمله ای مجدد و پایان یک عمر زندگی با عزت. مادری که پسران زیادی دارد اما از بین همه این پسران ، یکی شان شده پسر محجوب فوتبال ایران. شده موشک ، شده کاپیتان کیا. مادر اما فرقی بین هیچ کدام شان نمی گذاشت. مادر خیلی زود رفته بود اما همان طوری رفت که همیشه دعایش را می کرد:« مدام دعایش این بود؛ خدایا زمین گیرم نکن... دعایش مستجاب شد . روی پای خودش رفت اما حیف. رفت و من ندیدمش.» مهدی دلگیر است. دلگیر از اینکه قبل از عید نرفته دیدن مادر. او قرار بود یک روز قبل از برنامه 90 آخر سال برود چشمه . مادر دلش هوای پسر کوچولویش را کرده بود؛« زنگ زد. قبل عید بود. بعد از اینکه گفتم دیگر بازی نمی کنم. احساس کرده بود که حالم خیلی خوش نیست. گفت پاشو بیا می خواهم ببینمت. من اما نرسیدم. تا 28 اسفند که تمرین بودیم ، بعد هم با هادی رفتیم دو روزی شمال. زنگ زدم و گفتم مادر جان بعد از بازی با داماش می آیم پیشت. وقتی اتفاقات برنامه 90 افتاد ، با خودم گفتم حتما باید از روز اول بروم سر تمرین تا حرف و حدیثی نباشد. برای همین برنامه اراک مان را انداختیم برای بعد از عید که نشد. دیر شد. حیف شد ( و باز افسوس و تکرار واژه حیف شد ، حیف...) مهدی حسابی بغض کرده . خش صدایش را از این ور تلفن می شود احساس کرد؛«کی به مادرش وابسته نیست. مادر همیشه مادر است و مادر من هم زندگی ام بود. خدابیامرز خیلی وقت ها شده بود که می گفت «مهدی آخرش نشد تو رو یه دل سیر ببینم.» حق هم داشت. از 16 یا 17 سالگی که فوتبالم شروع شد ، همه اش اردو بود و بازی. بعد هم که وابستگی ام به مادرم خیلی زیاد بود. مادرم همیشه می گفت هیچ وقت تو رو سیر ندیدم ، 11 سال آلمان بودم و دور از خانواده بعد هم که دوباره درگیر فوتبال. خلاصه این فوتبال همه چیز به من داد اما ما را از خانواده مان گرفت. آن طور که باید نشد در کنارشان باشیم. نشد آن طور که دوست داشت برایش باشم. حیف ...» و مادر. او حالا می خواهد از مادر بگوید. مادری که مهدی را تربیت کرده. یکی از استثناء های فوتبال ما. کسی که همه از حسن خلقش می گویند. حالا او از مادرمی گوید ، از زهرا زمانی ، متولد 1324 در روستای ابراهیم آباد: «نه اینکه چون پسرش هستم بخواهم از او تعریف کنم اما این حرف همه است. وقتی اسم مادرم می شد همه این را درباره اش می گفتند. تمام فامیل از هر جای ایران آمده بودند تا زیر تابوتش را بگیرند. حتی آنهایی که خیلی اهل مسجد و این چیزها هم نیستند. اسم مادر که می آمد همه می گفتند خوش اخلاق ، خوش اخلاق ، خوش اخلاق و صبور.خدا بیامرز همیشه دعای خیرش بدرقه راه مان بود. خیلی زود رفت . حیف... واقعا نمی دانم چطور باید با نبودش کنار بیاییم.» کمی مکث و یاد خاطره ای می افتد...:«خدا نکند تو یک بازی می دید که پایم آسیب دیده یا خوردم زمین. دیگر دل توی دلش نمی ماند. 100 بار زنگ می زد تا حالم را بپرسد و مطمئن شود خوب هستم. همه چیز را برای ما می خواست ، اخلاقش الگوی مان بود. گذشتش مثال زدنی بود. صبر و فداکاری اش بی نظیر بود. همیشه سعی کردم صبوری مادرم را در زندگی داشته باشم. می گفت بدی دیدید ، بدی نکنید. مهربون باشید و مهربونی کنید.» مهدوی کیا ها خودشان یک تیم فوتبال پرسپولیسی هستند اما آیا مادر هم پرسپولیسی بوده؟ مهدی کمی از این سئوال تعجب می کند و بعد می گوید:« تو خانواده ای که همه پرسپولیسی هستند ، مادرم بنده خدا هم پرسپولیسی شده بود. این جو فامیل ، او را هم پرسپولیسی کرده بود. همیشه 90 می دید. اخبار ورزشی هم نگاه می کرد. وقتی می آمد آلمان ، می آمد بازی هایم را از ورزشگاه می دید. خلاصه به فوتبال علاقمند شده بود.تقریبا همه همبازی هایم را در تیم ملی و پرسپولیس می شناخت اما چون در آلمان که بودیم با کریم و وحید هاشمیان رفت آمد خانوادگی داشتیم ، با آنها بیشتر آشنا بود. با رضا ترابیان هم همین طور. آن سالی که رضا ترابیان بلژیک بود با مادرم رفتیم خانه اش و با رضا هم خیلی خوب بود. اتفاقا قبل از بازی وقتی رضا در رختکن دیدم ، خاطره ای از ان سفر و مادرم خدا بیامرز گفت. حیف...» مادر و یاد یک روز به یادماندنی؛« خب هیچ اتفاقی برایش مثل بازی ایران و استرالیا نبود. آن بازی ما چند روزی دیرتر آمدیم تهران ولی تقریبا خانه ما شده بود محل تردد همه مردمی که می آمدند و تبریک می گفتند. خیلی هایی که حتی پدر و مادر، آنها را نمی شناختند اما از آن برد شیرین خیلی خوشحال بودند. همیشه می گفت آن روز را با دعای همین مردمی که این قدر شاد بودند ، بردید. می گفت خدا خواسته دل مردم را شاد کند. می گفت اگر این دعا ها نبود چند تا گل می خوردید و بد می باختیم!» و دوباره یاد مادر حالش را می گیرد:« این همه سال من گیر فوتبال بودم و از او دور شدم . حالا که فوتبالم تمام شد، الان که سرم خلوت است دیگر مادری نیست که کنارش باشم.» خانواده کیا مراسم ترحیم را خیلی سریع و در همان چشمه برگزار کردند ، اما چرا این تصمیم گرفته شد؟:« می دانی که ما اصالتا برای همان جا هستیم. مادرم که متولد ابراهیم آباد بود و پدرم هم با خواهران و برادرهایم در همان چشمه زندگی می کنند. خواهرانم می گفتند بهتر است مادر همان جا دفن شوند که آنها زود به زود و هر وقت دلتنگش می شوند سر مزارش بروند. این یک تصمیم جمعی بود که بزرگترها گفتند و همه ما هم پذیرفتیم.» برنامه 90 و اشک های مهدی. مادر آیا ان برنامه را دیده بود؟؛« راستش قبل از برنامه من به هیچ کس نگفتم که می روم 90. فکر می کردم چون شب عید است کسی هم برنامه را نمی بیند. بعد از برنامه وقتی آن اتفاقات افتاد ، مدام خدا خدا می کردم ، مادر برنامه را ندیده باشد. ولی متاسفانه او برنامه را تا آخرش دیده بود. صبحش زنگ زد . صدایش بغض داشت. زنگ زده بود که پسرش را دلداری بدهد. کلی قسمش دادم ، توضیح دادم که ناراحت نیستم. وقتش بوده که خداحافظی کنم. این تصمیم به نفعم بود چون در اوج و با خاطره خوش فوتبالم را تمام کردم. ولی اشک هایم را دیده بود ، ناراحت شده بود... هی ...حیف...» قبل از عید خیلی سعی کردم او را به این نتیجه برسانم که این اتفاق خیر بوده و خوشبختانه خدابیامرز را به این نتیجه رساندم. مهدی با بغض و اشک حرف می زد. حالا که صادقانه ترین جملات را به زبان می آوری، یک سوال داریم، آیا واقعا دل شما و یحیی با هم صاف شده؟ یعنی مشکلی بین شان نیست؟ «آدم دورویی نیستم. هر چه بود همان جا در برنامه 90 گفتم و اتفاقا دلم مان از آن روز صاف تر شد و اتحاد بیشتری پیدا کردیم. یحیی هم سعی کرده بود تصمیمی بگیرد که به صلاح من باشد. من و یحیی ، رضا و ادموند دوستان قدیمی هستیم که روابط خانوادگی داریم. ما با هم در پرسپولیس شروع کردیم. این آرزوی قلبی ام است که او امسال قهرمان شود و سال اولش در پرسپولیس با جام به پایان برسد. او نیتش خیر بود و باعث شد که فوتبالم در اوج تمام شود. من که همه کار برای قهرمانی تیم می کنم. خیلی دوست دارم که قهرمان جام حذفی باشیم و روز فینال ، وقتی فوتبالم تمام می شود جام روی دستانم باشد. من و یحیی ، هر دوی مان بعد از برنامه 90 دیگر دلخوری از هم نداشتیم. بعد از برنامه 2 بار با او حرف زدم تا مطمئن شوم که به تمرینات می آید. بعد از بازی هم یحیی زنگ زد و لطف داشت و گفت برای قهرمانی تمام تلاش شان را می کنند. من از همه بچه های تیم ممنونم که به خاطر من پرسپولیس و هواداران از جان شان مایه گذاشتند. ما امسال را حتما باید با یک قهرمانی تمام کنیم.» و این لحظه پایان است. او می خواهد تشکر کند؛« راستش مردم در این مدت حسابی شرمنده ام کردند. شنیدم در سایت های مختلف هم برایم کامنت های تسلیت گذاشتند. باید از همه آنها تشکر کنم و بخواهم برای مادرم ، فاتحه ای بفرستند. او که دیگر دستش از دنیا کوتاه است. البته همه مادران بهشتی هستند و او با این همه مهربانی اش حتما بهشتی می شود. برای مادرم دعا کنید. دستش از دنیا کوتاه است...، خداحافظ!» مهدی خداحافظ را می گوید و صدای بوق ممتد است که می شنویم. مهدوی کیا اشک می ریزد و ما هم ناخودآگاه قطرات اشک را از روی گونه هایمان پاک می کنیم و به روح این مادر عزیز درود می فرستیم.
دیدگاه تان را بنویسید