توصیههای حاج قاسم برای «حاج قاسم» شدن
ایران امروز میخواهد یکتن باشد و آنهم سردار سلیمانی. رجز هر ایرانی این روزها برای دشمن یک جمله است؛ «همه ما سردار سلیمانی هستیم.» جمله پرعاطفهای که رسیدن به آن شرط دارد. خاطرات «حاج قاسم» راه «سرباز قاسم» شدن را نشان میدهد.
با زمینگیر شدن داعش، نام فرمانده سپاه قدس ایران، ارزش خبری بسیاری از اخبار روز رسانههای جهان شد.
سرداری که اردیبهشت 1390، «باراک اوباما» رئیسجمهور وقت آمریکا نامش را در فهرست چهرههای تحریم شده توسط آمریکا و خطری برای امنیت پوشالی آمریکای مهاجم و جنگافروز قرار داد. درحالیکه تنفر مردم جهان از سیاستهای خودمحور این کشور به خاطر حمایت از تروریست هر روز بیشتر می شود. ادعایی که اخبار حرکتهای خودجوش مردمی در گوشه گوشه جهان، حاکی و راوی آن است و ترور بزدلانه این سردار ملی و به تعبیر مقام معظم رهبری چهره بینالمللی مقاومت صحت آن را تایید می کند.
حالا که همه ما دوست داریم در امتداد #انتقام_سخت از دشمن، مثل سردار که به خود میگفت: «سرباز قاسم»، سربازی غیور برای کشور باشیم، روایتهایی از سردار، برگرفته از کتاب «حاج قاسم»، جستاری در خاطرات حاج قاسم سلیمانی راه را نشان می دهد. روایتهایی 167 صفحهای که در قالب خاطرات کوتاه درباره یک شهید «اسوه» دفاع مقدس از نگاه سردار مقاومت، غبطه و مباهات او به کاروان شهدای انقلاب اسلامی ایران که به تعبیر خودش از آنها جامانده بود را مرور میکند. آنچه میخوانید موجز و #کلید-واژه این خاطرات و نقشه راه است.
حسین پسر غلامحسین این را میگوید
کلمهها هم جان دارند. این را خیلی خوب میتوان فهمید وقتی خاطره حسین، پسر غلامحسین را میخوانی؛ معرفی موجز اما گیرایی از شهید «محمدحسین سیفاللهی» که سردار روایت کرده باشد را. همان شهید به تعبیر سردار «بنده حقیقی خدا» که سپهبد خاطرهای از عنایت حضرت زینب(س) به او را نقل می کند. اینکه نوید پیروزی عملیات بدر را به او داده بود. سیفاللهی عضو اطلاعات عملیات جنگ بود. گاهی که از او تضمین برای اطمینان از ادعایی که می کرد، میخواستند میگفت: «حسین پسر غلامحسین این را میگوید.» پای این جمله که به میان میآمد، فرمانده و سربازها خاطرجمع میشدند. بین جمع به ایمان واقعیاش معروف بود. آنقدر که وقتی موسایی و صادقی برای شناسایی رفتند، برنگشتند و سردار نگران بود که نکند عملیات لو رفته باشد، شهید محمدحسین با تضمین همین جمله معروف به او گفته بود که «اکبر موسایی» را در خوابدیده که گفته او و حسین صادقی شهید شدهاند و عملیات لو نرفته است. و همانهم شد؛ موج آب، اول پیکرموسایی را برمیگرداند و بعد صادقی را. حسین پسر غلامحسین به سردار گفته بود: «میدانی چرا اول پیکر موسایی برگشت؟ چون نماز شب او حتی در آب هم ترک نشده بود.»
«حسن» و «حسین» و «احمد»
آنقدر به هم گفتند دردت بخورد توی سرم و دورت بگردم و قول شفاعت به هم دادند که بالاخره جمعه 13 دی 1398 حاج «احمد کاظمی»، سردار بیادعا و متواضع دوران دفاع مقدس و سپهبد سیلمانی نامیرا بعد از 14 سال دوری و چشمبهراهی به هم رسیدند. هر وقت صحبت از جنگ میشد، سردار گاهوبیگاه از فرماندههایی میگفت که خلأ از دست دادنشان در جنگ به تعبیر او هیچوقت پر نشد. در جملهای مشخص میگوید: «وقتی بعضی هاشان شهید شدند، این نقص تا آخر جنگ باقی ماند. این سه نفر که نقش مربی را داشتند. «حسن باقری»، «حسین خرازی» و «احمد کاظمی» بودند.» این روزها آنقدر رسانهها گفتهاند، نوشتهاند و فیلم منتشر کردهاند که کمتر کسی هست که از ارادت و علاقه سردار سلیمانی به سردار کاظمی مطلع نباشد. چند خط آنطرفتر از این خاطره مکتوب اما سردار از غبطه خوردن سردار کاظمی به حاج «حسین خرازی» میگوید و معلوم میشود این دلدادگی، حلقههای زنجیر شفاعت شهدای جنگ است: «19 سال حاج احمد (کاظمی)، حسین حسین میکرد به یاد شهید خرازی.» سردار هیچ نماز بی گریه از فرمانده کاظمی ندیده بود: «پیوسته این ذکر «یا رب الشهدا، یا رب الحسین، یا رب المهدی» ورد زبان احمد بود و بعد گریه میکرد.»
اینجا وجعلنا بخوانید
سپهبد سلیمانی را شاید بتوان علاوه بر فرمانده خارقالعاده و مسلط به تاکتیکهای جنگ، دایرةالمعارف معنویت دفاع مقدس هم دانست. جملههایی که امضای خودش را دارد و بعید است مشابه آن را از زبان کس دیگری شنید. یکی از این جملههای ناب را درباره شهید «احمد امینی» میگوید باخاطره «اینجا وجعلنا بخوانید» عملیات «والفجر 8» را به نام این شهید میداند: «بعضی از عملیاتها شاهکلیدهایی دارند که اینها کلیدهای پیروزیاند.» و اینجا منظور سردار از گفتن این حرف مشخص میشود: «به نظر من هرکدام عملیاتها به نام یک نفر ثبت است که او در را بازکرده. در والفجر8 کسی که در را باز کرد، شهید امینی بود که همانجا به شهادت رسید.» شهیدی که به قول سردار حضورش بهاندازه یک لشکر، مؤثر و ویژگیاش این بوده که قد و قواره معنویتش بهاندازه شجاعتش رشد کرده بود. در والفجر 8وقتی پیش از عملیات ابعاد آن را بررسی میکردند و رزمندهها سؤال میپرسیدند، فرماندهها جواب میدادند اما به روایت سردار، جواب یک سؤال بیپاسخمانده را فقط شهید امینی توانسته بود، بدهد: «برای یک سؤال جواب نبود که اگر اینجا گیر کردیم، چه کنیم؟ شهید امینی گفت: اینجا وجعلنا بخوانید. خداوند این شهید را بر پشت امواج سوار و پیاده کرد و عملیات انجام شد.»
خواهرم شما هم میتوانید شهید شوید
سهم بانوان از صحبتهای سردار هم محفوظ بود و راه شهادت را در ادامه خاطره شهید امینی به بانوان جامعه نشان میدهد. راهی که از دوست شهدا، سردار طالب شهادت و سپهبد شهید حتماً نسخهای معتبر و قابلاعتناست: «شما خواهرانهم که جهاد از شما گرفتهشده، میتوانید شهید شوید. شما جهاد مهمتری دارید که الآن به آن مشغول هستید. «آقا» را دعا کنید برای مسئولیت سنگینی که به عهدهاش است.» و جملات بعدی سردار مفهوم مسئولیت سنگین را روشن میکند: «در این دنیای پرتلاطم و سختی که امروز ایشان با آن مواجه هستند، در داخل و خارج؛ دوستان نادان و دشمنان قسمخورده مجهز و مسلح و نفاق، انشاءالله خدا ایشان را کمک کند. عمر طولانی و نفوذ کلام بیشتری به ایشان بدهد و قلبها را در تسخیرش قرار دهد.» سپهبد انقلاب، ذوالفقار رهبر، همّ و غمش ولیفقیه است. سرداری که وقتی نسبت او با رهبر را میپرسیدند، میگفت: «سرباز کوچک آقا»، «سرباز قاسم». حالا شاید بهتر بتوان معنای اشکهای بیپرده و غم کلام رهبر در ادای جمله «انا لا نعلم منه الاّ خیر» در نماز وداع سردار را کمی بهتر درک کرد. همان اشکی که به دنیا پیام داد، اینجا جان سرباز برای فرمانده عزیز و فقدانش مترادف اشک است.
سردار، لقب مالک اشتر را به کدام شهید داد؟
مالک اشتر انقلاب سالها قبل از آنکه این عنوان، برازنده خدمتها و زحماتش شود، خودش لقب مالک اشتر را به شهید دیگری داده بود. سردار در خاطرهای از شهید «قاسم میرحسینی» میگوید. از به قول خودش بزرگ لشکر 41 ثارالله: «من امروز در هر مأموریتی جای خالی او را میبینم.» قائممقام لشکر 41 ثارالله که سال 1365 در عملیات کربلای 5 در شلمچه به آرزوی دیرینه خود؛ شهادت رسید: «خیلی روح بزرگی داشت. یک مالک اشتر بهتماممعنا بود.» و چند جمله دیگر این روایت که: «خدا را شاهد میگیرم که هیچوقت در چهره شهید میرحسینی در سختترین شرایط، من هراسی ندیدم. انگار در وجود این مرد چیزی بهعنوان ترس، دلهره و تردید وجود نداشت.» سردار مصداق میآورد تا گفتهاش از یک ادعا به حقیقتی ملموس برای شنونده تبدیل شود: «اگر در محاصره بود همانطور صحبت میکرد که در اردوگاه صحبت میکرد.» سپهبد از شجاعت مالک اشتر جبهه هنگام باران آتش دشمن میگوید که همه خودشان را به پناهگاه میرساندند اما او مثل رجزخوانهای جنگهای قدیم، نیروها را حرکت میداد و در همان حال شوخی میکرد.
فرمانده ای که به قول سپهبد شهیدمان از هر عملیات زخمی به یادگار برمیداشت و : «ناجی همه عملیاتها بود. در صحنه جنگ وقتی عراقیها پاتک میکردند و فشار میآوردند، همینقدر که در جبهه می پیچید که میرحسینی آمد، و الله قسم انگار یک لشکر میآمد. اینقدر در کل جبهه تأثیر داشت.»
سردار شهیدِ تشنه گمنامی، از مهجور ماندن مالک اشتر دفاع مقدس هم گفته بود شاید قدرش را بشناساند: «هیچ جا ندیدم شهید از خودش تعریف کند که من ناجی فلان عملیات بودم و...گمنامِ گمنام بود.» حال و هوای مزارش را توصیف میکند: «امروز قبر شهید میرحسینی مثل یک قبر عادی در یک جای دورافتاده (در روستای محل ولادتش، صفدر میربیک از توابع بخش جزینک شهرستان زهک در سیستان) است.»
خاطره سردار از معرفت و کرامات شهید هم جالب است: «قبل از عملیات کربلای5، شبی داخل سنگر نشسته بودیم و باهم صحبت میکردیم. گفت: تیر به اینجای من خواهد خورد و انگشتش را روی پیشانیاش گذاشت و همینطور هم شد.» حق غم شهادت او را در لشکر را اینطور ادا میکند: «تا آن مقطع هیچ حادثهای بهاندازه خبر شهادت حاج قاسم برای بچههای لشکر ثارالله سخت نبود.» و این غم را برای خود اینچنین مرور میکند که از غم این خبر، پایان عمر خود را از خداخواسته بود اما اراده خدا او را برای نبرد با داعش ذخیره کرده بود. حس عجیبی است سردار! خیلیهایمان هم این روزها با شنیدن خبر تو همین آرزو را از خدا داشتیم.
ما میگوییم بیا! آنها میگویند برو!
فرماندهان 8 سال جنگ تحمیلی ما قاعده جدیدی در اصول نظامی جهان ایجاد کردند؛ حیرت. خاطرات متعدد و توصیف فرماندهان جوان جبهههای ما از زبان سپهبد شهید سلیمانی این ادعا را ثابت می کند. اینکه چند جوان کم سن و سال و اصول کلاسیک و آکادمیک نظامی ندیده و نخوانده، قاعده جنگ را بیقاعده میکردند و نامتقارن. فرماندهانی که فرمول و شیوه خودشان را داشتند. حتی در خاطرهای که در کتاب «ذوالفقار» از خاطرات سردار منتشرشده است، مشخصاً از «غلامحسین افشردی» یا همان سردار «حسن باقری» معروف جبههها میگوید. همان جوان خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی که عنوان «نابغه جنگ» را از آن خودکرد. سپهبد در خاطرهای مشروح و مفصل معتقد است خدا حسن باقری و فرماندهان جوانی مانند او را برای مکتب انقلاب و نهضت امام خمینی(ره) خلق کرد. این همان معنویت و ماورایی است که سردار، جبهههای کلاسیک و غیرکلاسیک و جنگهای شهری و خوارکننده سلاح جدید نظامی استکبار یعنی داعش را با کمک آن خوار و زمینگیر کرد.
در کتاب حاج قاسم، شاید سپهبد شهیدمان با مرور خاطرهای با عنوان «همت فقط اسوه بچههای تهران نیست» میخواهد یکی از رازهای این حیرت آفرینی را بگوید. جمله جالب و پرکششی میگوید: «اگر بخواهیم فرق حاج احمد متوسلیان، حاج همت، فرماندهان گردان شهید را با یک فرمانده کلاسیک ارتش دنیا، علاوه بر موضوعات معنوی و رفتاری بدانیم، کلمه «بیاوبرو» بود.» جمله کنجکاوی برانگیزی که توضیح بیشتر سردار آن را ترجمه می کند: «فرمانده ما درصحنه جنگ میایستاد جلو و میگفت: «بیا!» اما فرمانده کلاسیک میایستاد عقب و میگفت: «برو!» این خاطره سردار از آن اسناد و تاریخ شفاهیهای ارزشمند دفاع مقدس است که میتواند بهترین پاسخ به شبهه برخی باشد که خواسته یا ناخواسته هدفشان بدبین کردن مردم به فرماندهان جنگ است: «از 12 لشکر تأسیسی زمان جنگ، 7 فرمانده لشکر شهید شدند. از لشکر 27 چهار فرمانده لشکر پشت سرهم به شهادت رسیدند.» این همان معنای بیا؛ جانبرکفی فرماندهان جنگ ماست. همان رازی که تصاویر موجود از جبهه سوریه و عراق و موقعیتهای حاج قاسم هم از همین سر نترس داشتن و «بیا» گفتنها روایت می کند.
شهید، مثل ژنرال بیسایه
این روزها که همه ما ادعا میکنیم و آرزو داریم اگر پایش بیفتد، هرکدام از ما یک سردار سلیمانی برای انقلاب خواهیم بود خودمان بهتر از هرکسی میدانیم مثل او شدن شرط دارد. شرطی که خودش موبهمو رعایت کرد. بعد از جنگ ناامید نشد و پذیرفت خدا برایش مأموریتی دارد. خالصانه کار کرد. خدمت بی منّت و دور از ریا. مهمتر از همه اما خودش را گره زد به شهدا. کمتر مایل بود با او درباره خودش مصاحبه کنند. تقریباً از این ماجرا فراری بود اما وقتی قرار بود از همرزمانش، از شهدا، جبهه و جنگ بگوید، سنگ تمام میگذاشت. خاطراتش را که مرور می کنی، میبینی کهنه سرباز دفاع مقدس و سپهبد محبوب بینالمللی این روزها که حتی دشمنانش هم از او با عناوینی همچون «دشمن شایسته» یاد میکردند، شهدا را خوب رصد کرده بود. سپهبد تحسینبرانگیزی که رسانهها و تحلیل گران نظامی دشمن از او با عنوان «ژنرال بیسایه» یاد میکردند خودش را برای انقلاب پاسداری ساده میدانست.
سرداری که فرزندان شهدای مدافع حرم او را «عمو قاسم» صدا میکردند و برایشان مثل پدر بود. پدری که مادرانه بغلشان میکرد و اشکهایشان را پاک. همان فرمانده مهربان و سردار نمازخوانی که وقتی سر نماز شاخه گل را از فرزند شهید مدافع حرم میگیرد، دل از ما میبرد. عکسهای سردار چنان متفاوت از هم است که گویی در هر عکس مردی دیگر را میبینیم. در یک عکس غرش نگاهش، ترس به دل دشمن و غرور به دل دوست میاندازد. نگاهی که شاید دافعه علوی را به تصویر میکشد. در تصویری دیگر چشمهایش چنان مهربان میخندد که دست خودت نیست و جذب جاذبهاش میشوی.
گاهی هم انگار خبری از فرمانده نیست در عکسها، کودکی مو سپید با چشمهای پر از کودکی میبینی. همان عکسی که سردار به دیدار مادر رفته و در آغوش او و به احترامش همان قاسم 4، 5 ساله میشود. آری! به وقتش و هر جا لازم باشد همه ما سلیمانی خواهیم بود برای دفاع از انقلاب و میهن اما مثل او شدن تمرین میخواهد.
خودش میگوید: «توصیهام به شما این است: هرکدام، یک شهید را برای خودتان انتخاب کنید.» و منظور سپهبد شناخت شهداست. اینکه مثل خود او ریز شویم و دقیق. خصوصیات هر شهید را بشناسیم و در خودمان بپرورانیم. با این نگاه، سردار ما جورچینی از شهداست.
دیدگاه تان را بنویسید