ماجرای تکپسر خانواده که به داعش پیوست +تصاویر
بیش از یک سال است که "نیکولا بنیاهیا" ماجرای زندگی مخفی و مرگ پسرش را پنهان کرده است.
صاویرفرارو: "رشید بنیاهیا" مانند تمام جوانانِ بریتانیا به دنبال تغییر و حرکتی جدید در زندگیاش بود و دوست داشت از مکانهای جدید دیدن کند. اگر دوشنبه 15 ژوئن یک روز کاری و معمولی بود، رشید قبل از دیگر اعضای خانواده از درب منزل خارج میشد تا به محل کارش برود که در آنجا بهعنوان یک مهندس کارآموز نوزدهساله کار میکرد.
اما آن روز رشید به محل کار خود در بیرمنگام نرفت. او به سمت یکی از خطرناکترین مناطق جهان میرفت: منطقه حائل میان ترکیه و سوریه. در یکطرف جهانی با آرامش نسبی، خانوادهای عادی و خوشحال قرار داشت که باگذشت زمان و ایجاد فاصله رو به محو شدن در خاطرات بود؛ و در طرف دیگر جهانی پر از جنگ و ناآرامی. دنیایی که رشید بهعنوان مبارز داوطلب داعش، هرگز از آن بازنگشت. پسری بسیار آرام
"رشید صالح بنیاهیا" در 26 آوریل 1996 به دنیا آمد و در میان پنج فرزند خانواده تک پسر بود. مادرش نیکولا در شمال ولز بزرگ شده است. نیکولا کودکی سختی داشت و در جوانی مسلمان شد. ایمان در او آرامش ایجاد کرد. زمان ازدواج، نام خانوادگی شوهر الجزایریاش را قبول کرد و در بیرمنگام زندگی آرام و شادی را آغاز کردند.
نیکولا میگوید: "اسلام بخشی از زندگی روزمره ماست. ما نمازمیخوانیم و روزه میگیریم. دیگر اعضای خانواده من مسلمان نیستند، اما من رابطه بسیار خوب و پایداری با خواهر و برادرهایم دارم و در مورد مسائل اعتقادی بسیار انعطافپذیر هستم. زندگی برای ما به معنای همزیستی است. من با فرزندانم درباره مسلمان نبودن اعضای خانوادهام حرف میزدم. برایم مهم بود فرزندانم بدانند بااینکه بخشی از جامعه مسلمان هستند، اما باید بتوانند کنار غیرمسلمانها زندگی مسالمتآمیزی داشته باشند." رشید کودکی سرشار از انرژی بود. در دوران بلوغ فوتبال و کاراته برایش کافی نبود. رشید وارد رشته "دو آزاد" و " آکروبات شهری" شد که از روی دیوارها، سقف ماشینها و نیمکت پارکها میپریدند. او در این ورزش مهارت داشت.
نیکولا نیز مراقب او بود و هنگام انجام این ورزش او را تماشا میکرد و هر زمان که اتفاقی میافتاد، رشید را به اورژانس میبرد. نیکولا با خنده میگوید: "جالب اینجاست که آنقدر او را به اورژانس برده بودم که یک کارت عضویت یکساله به رشید دادند. رشید بسیار ریسکپذیر بود. این خصوصیت اگر در راه خوبی استفاده شود بسیار فوقالعاده است. اما اگر در مسیر اشتباهی قرار بگیرد فرد را به نابودی میکشد." رشید پس از گرفتن دیپلم به کالج رفت. عکسهاییکه از آن دوران در رسانههای اجتماعی میگذاشت بیشتر در راهروهای کالج و در حال انجام حرکات دوی آزاد گرفتهشده بودند. یک سال بعد مسیرش تغییر کرد. پسر جوانی که برای خود دو رایانه شخصی ساخته بود، دیگرنمیتوانست تمام روز در کلاسهای درس بنشیند. در عوض به یک دوره کارآموزی مهندسی برق رفت. میگفت در آینده کسبوکار خودش را راهاندازی میکند. مانند هر نوجوان دورهای پر از تغییرات بزرگ را سپری میکرد. لباسهای مختلف، موهای صاف یا ژولیده و استایل هایی که میان نوجوانان شهر مد میشد را دنبال میکرد. رشید روزبهروز از مسائل دینی و سیاست آگاهترمیشد و دیدگاهش را بیان میکرد. خانواده بنیاهیا آداب مذهبی را به جامیآوردند و رشید هر جمعه به همراه پدرش در مراسم نماز شرکت میکرد. تغییر رفتار او از سال 2014 آغاز شد. والدینش متوجه تغییر در رویکرد او به زندگی و دنیا شدند که آن را بهحساب سپری شدن دوران نوجوانی گذاشتند. دیگر به مسجد محل نمیرفت و به والدینش میگفت ترجیح میدهد وقتش را با دوستانش و جایی دیگر سپری کند. یک روز ناگهان از مادرش خواست لبه شلوارهایش را کوتاه کند که نشانه رشد مذهبی بود. این درخواست برای نیکولا خیلی عجیب بود اما تصمیم گرفت خیلی رشید را سوالجواب نکند. نمیتوانست بفهمد این رفتار معنای خاصی داشت یا نه. نیکولا میگوید: "من بهعنوان شخصی که تغییر دین داده از سنت خاصی پیروی نمیکردم. من و فرزندانم فرهنگ غربی داریم زیرا اینجا بزرگشدهایم. خانواده من اینگونه است. میفهمیدم که در رشید تغییراتی ایجادشده است. من و همسرم دوران سختی را پشت سر میگذاشتیم، هر ازدواج پایداری فراز و نشیبهای خود را دارد. اما فکر میکنم این مسائل رشید را تحت تأثیر قرار داد." نیکولا میدید که پسرش هر روز از خانواده فاصله گرفته و درونگراترمی شود. آمادگی ابراز احساساتش را نداشت. بنابراین نیکولا سعی میکرد بنشیند و با او درباره آنچه در خانواده و زندگی خود او اتفاق میافتاد، حرف بزند. چیزی در او شعلهور شده بود
برای افراد بسیاری این اعلامیه داعش نوعی دست آورد اسرارآمیز در جنگی بهظاهر پایدار و تمامنشدنی بود. اما برای مسلمانانی که تاریخ اسلام را بهخوبی میدانند، وزرا و مسئولان سیاست خارجی در تمام دنیا، این اعلامیه یک نوع هشدار و زنگ خطر بود. برخی مسلمانان و بهخصوص مسلمانان جوان میخواستند بدانند آیا این مرد هیچگونه ادعای مذهبی و مشروعی برای رهبری دارد یا او و حامیانش هم یک دسته دیوانهی تشنه به خون هستند. جنگجویان خارجی بلافاصله بهفرمان جهاد پاسخ دادند و به منطقه خلافت هجوم آوردند. زمانی که البغدادی گروه تروریستی خود را از "شبهنظامیان مسلح" به سطحی فراملی ارتقا داد، موج جدیدی از نیروهای خارجی ( ازجمله صدها نفر از انگلستان) به او پیوستند.
چگونه آنها را به خود جذب کرد؟ تنها با یک جمله سادهی "ما در مقابل آنها". کنار من بایستید تا قدرتمند شویم. این جملهی او در فضای مجازی پخش شد. افراد جوان و کنجکاوی که پاسخهای مناسبی از خانه و جوامع خود دریافت نمیکردند، به دنبال پاسخ بودند.
رشید هم دنبال پاسخ بود. نیکولا به یاد دارد که در طول تعطیلات، رشید بسیار به موضوع ظهور گروهی مانند داعش علاقهمند شده بود. نیکولا با اشاره به شخصیت هیجانیِ پسرش گفت: "چیزی در او شعلهور شد. او گاهی درباره برخی مسائل و بدون فکر کردن به آنها بسیار هیجانزده میشد." پدر رشید او را تشویق کرد که به این موضوع دقت کند. به او متذکر شد که در طول تاریخ گروههای زیادی ادعای نمایندگی اسلام را کردهاند. اما گوش رشید بدهکار نبود. او برای کشتار مردم بیگناه سوریه به والدینش اعتراض میکرد و میگفت کسی باید کاری کند. نیکولا گفت: "هیجان را در او احساس میکردم." سپس در سال 2015 و چند ماه بعد از درخواستهای متعصبانهاش برای اقدامی در راستای نجات مردم سوریه، همهچیز آرام شد. "ناگهان تمام ایدهها و هیجانش درباره همهچیز فروکش کرد. این مسئله را با همسرم در میان گذاشتم و با خود گفتم حتماً از این فاز خارج شده است. خدا را شکر." رفتارهای هیجانی رشید آنقدر فروکش کرده بود که یک روز هدیهای بسیار ویژه برای مادرش خرید. از طریق کارآموزی اندکی پول جمع کرده بود. با آن پول یک گردنبند الماس خرید. نامهای که به مادرش داد ازاینقرار بود:
"هرچقدر طلا و سنگ قیمتی در این گردنبند به کار رود،بازهم هرگز برای ابراز عشق من به تو کافی نخواهند بود." روز جمعه 29 مه 2015، رشید طبق معمول صبح زود از خانه خارج شد. همه میدانستند که تا شب به خانه برنمیگردد. روزهای جمعه پس از اتمام کار، با دوستانش جمع میشدند و برای نماز به مسجد میرفتند. سپس بقیه شب را در خانه یکی از دوستانش میگذراندند. بعضی اوقات پدرش دنبالش میرفت، اما کسی زودتر از ساعت 10 شب منتظرش نبود. نیکولا به هیچچیز شک نکرده بود، تا اینکه همسرش گفت نمیتواند با رشید تماس بگیرد. شاید باطری موبایلش تمامشده است. نیکولا و همسرش همیشه درباره این موضوع غر میزدند. با دوستانش تماس گرفتند. از آغاز روز کسی او را ندیده بود. نیکولا میگوید: "وحشت تمام وجودم را برداشت. فکر کردم به او حمله شده و او را در چالهای در شهر انداختهاند. رشید عادت داشت حتی ده دقیقه تأخیر را هم خبر دهد. آنها واتساپ را چک کردند و دیدند رشید آنلاین است. سعی کردند با او تماس بگیرند. "پیام داد که با دوستانم هستم. اما گفتیم که با دوستانش حرف زدیم و میدانیم با آنها نیست. سپس دوباره گوشی را خاموش کرد. فکر کردم کسی موبایلش را دزدیده است." زمانی که موضوع را به پلیس گزارش دادند؛ افسر پلیس از روی تجربه به آنها گفت نگران نباشند. احتمالاً یک دوستدختر مخفی دارد؛ زود برمیگردد. دوباره با دوستانش تماس گرفتند و بیمارستانها را چک کردند. اثری از رشید نبود. آخر هفتهی آشفتهای بود. همه حدس و گمانهای خود را بیان میکردند. هیچکدام با عقل جور در نمیآمد. هیچکس از نگرانی نمیخوابید. شنبه و یکشنبه هم گذشت. دوشنبه روز کاری بود. هنوز خبری از رشید نبود. صبح روز بعد که نیکولا داشت از خانه خارج میشد، اولین پیام رشید را دریافت کرد: "جایم امن است و کنار افراد مطمئنی هستم. لطفاً نگران من نباشید. واقعاًمتأسفم؛ 30 روز موبایل نخواهم داشت. لطفاً این را بدانید که اگر از ثواب این کار مطمئن نبودم؛ هرگز انجامش نمیدادم. از خدا میخواهم نگهدار شما باشد و شما را در بالاترین درجه بهشت قرار دهد. لطفاً نگران من نباشید. بیشتر از همیشه دوستتان دارم و باز هم متأسفم." نیکولا از رشید خواست بگوید دقیقاً کجاست. اما او پاسخ نداد و ارتباط قطع شد. اما نیکولا همهچیز را میدانست. او اخبار را دنبال میکرد و درباره پسرهایی که در بیرمنگام ناپدید میشوند و به میدان جنگ میروند چیزهای زیادی شنیده بود. میدانست رشید در سوریه است. در پیامش گفته بود سی روز بعد تماس میگیرد. اما بیش از شصت روز گذشت تا دوباره تماس گرفت. همزمان سازمان مبارزه با تروریسم سعی داشت قطعههای پازل را کنار هم بگذارد. جستجو برای یافتن رشید نیکولا، همسر و یکی از دخترهایش در راه رفتن به اداره پلیس ساکت بودند. این دفعه مستقیم به دفتر مرکزی رفتند و با افسران واحد ضد- تروریسم در "وست میدلند" ملاقات کردند. یکسوم تحقیقات ضد تروریستی انگلیس در واحد میدلند صورت میگیرد. این مرکز با حامیان القاعده، نئونازیها و لیست درازی از زنان و مردان جوانی روبرو شده که برای مبارزه به سوریه رفتهاند. ماجراهای خانواده بیناهیا برای مأموران تکراری بود. آنهامیدانستند چه اتفاقی افتاده زیرا رشید از الگوی رایجی استفاده کرده بود . بهاحتمالزیاد رشید با کمکِ قاچاقچیان داعش از مرز رد شده بود و به او اجازه داده بودند قبل از اعزام به اردوگاه برای دریافت آموزشهای نظامی، با خانه تماس بگیرد و اطلاع دهد حالش خوب است. بهمحض اینکه نیکولا خواسته از ماجرا باخبر شود؛ تلفن را از او گرفتهاند. پلیس وارد ماجرا شد. اعضای جدید معمولاً گروهی به سوریه سفر میکنند و ممکن است افراد دیگری هم قصد رفتن به آنجا را داشته باشند. این موضوع تنها یک پرونده خلافکاری ساده نیست؛ بلکه اقدامی از سوی یک گروه تروریستی است که سعی دارد برای جنگی داخلی در کشوری بیگانه نیرو جذب کند. مأموران وظیفه داشتند هر کاری میتوانند بکنند تا مانع چنین رخدادی شوند. حدود دوازده مأمور وارد خانه شدند. آنها کاغذها، کشوها، تخت و کابینتها را جستجو کردند. نیکولا گفت: "به آنها گفتم هر چه میخواهند را با خود ببرند. باید به من کمک میکردند پسرم را پیدا کنم." "در اتاقش تقریباًهمهچیز سر جایش بود. لباسهای کثیف هنوز روی زمین بودند و مسواکش را هم با خود نبرده بود. تنها چیزی که با خود برده بود شلوار مبارزهاش بود که آن راسر کارمیپوشید." در چنین تحقیق و تفحصی مأموران حافظه کامپیوترهای تمام اعضای خانواده را دانلود میکنند. اما علاوه بر آن نیاز داشتند از حافظه خود اعضای خانواده نیز استفاده کنند. بنابراین همه اعضای خانواده سعی کردند سرنخی به یادآورند. چند هفته قبل از اینکه همهچیز مشخص شود، خانواده رشید در میان کاغذها نوشتهای پیدا کردند. رشید در این نوشته به مرگ خود فکر کرده بود. کسی نمیدانست کِی آن را نوشته. اما به وضوح میخواسته اعضای خانواده آن را پیدا کنند. سپس پلیس به خانه آنها آمد. مأموران رشید را در دوربینهای مداربسته شناسایی کرده بودند.
"در دعاهایتان مرا فراموش نکنید و به یاد داشته باشید که بالاخره همه میمیرند. پس همانطور که الله فرمان داده او را بپرستید و نماز و عبادت را فراموش نکنید؛ زیرا "نماز کلید بهشت است". هرگز از لطف خدا ناامید نشوید. کافی است بهسوی او برگردید و درخواست بخشش کنید. همه ما میخواهیم پس از مرگ به بهشت برویم و کسی دوست ندارد گرفتار آتش جهنم شود." پسران نوجوان دیگر هم رد پای آشکاری از خود بهجا گذاشته بودند. مأموران "وست میدلند" و MI5 با دنبال کردن شواهد مشابه توانستند مانعِ سفر کردن برخی از آنها به سوریه شوند. اما در مورد رشید هنوز هم شواهد کافی در دست نبود زیرا او حافظه کامپیوترش را برداشته بود. اما جریان حوادثی که در دوازده ماه گذشته به ناپدید شدن رشید منتهی شد؛ بهآرامی در ذهن نیکولا روشن شد. چند هفته قبل از ناپدید شدن رشید، در خانواده اندکی اختلاف ایجادشده بود. در پی این جریانات رشید مخفیانه یک سفر زیارتی به عربستان سعودی برنامهریزی کرده بود. والدینش باخبر شدند و او را متقاعد کردند سفر را کنسل کند. آیا این سفر پوششی برای اجرایی کردن نقشه اصلی و رفتن به سوریه بود؟ اما هیچیک از اینها دلیل گرایش او به افراطگرایی را مشخص نکرد. نیکولا سعی میکرد به یاد آورد چگونه رشید بهآرامی در سال 2014 تغییر کرد. در خانواده درباره مسئله "خلافت" داعش و جنگ داخلی سوریه بحث میشد. رشید بارها گفته بود باید "کمک" بیشتری به مردم سوریه شود. اما جریانات دیگری هم در جریان بود. رشید گفته بود مایل است به محافل شبنشینیبرای انجام مطالعات اسلامی برود. به این محافل بهاصطلاح "محفل دعوت" میگویند. این محافل دودستهاند. دسته اول که تفاوتی با مسائل دینی و مذهبی عمومی ندارد و هیچ نوع تعصب و افراطگرایی در تبلیغات آنها دیده نمیشود. اما دسته دوم ارتباط دیرینهای با افراطگرایی دارند. "انجم چودری" واعظ افراطگرایی بود که اوایل سال جاری در انگلستان به جرم حمایت از داعش دستگیر شد. او استاد استفاده از این نوع محافل برای جذب افراد آسیبپذیر بود.
خانواده رشید که نمیدانستند در این کلاسها و محافل با چه افرادی در ارتباط خواهد بود، سعی کردند مانع او شوند. بعد از اندکی مقاومت و جروبحث، رشید حرفهای خانواده را پذیرفت. اما تنها بهظاهر. مشخص شد که در طول سال 2014، رشید همواره با اندیشههایی درباره سوریه درگیر بوده است. اما چه چیز باعث شد ایدئولوژی افراطی را بپذیرد؟ احتمالاً عوامل زیادی در کار بود. اما یکچیز برای نیکولا بسیار واضح بود. اینکه رشید در یک دوره احساسی حساس توسط افراطگرایان هدف قرارگرفته بود و والدینش هم با مشکلات زناشویی خود شرایط را برای گرایش به آنها فراهم کردند. اوضاع عادیِ جدید زمانی که رشید از مرز گذشت و وارد سوریه شد، در پیامی به خانواده قول داده بود که سی روز بعد دوباره تماس میگیرد. شصتوچهار روز گذشت. خانواده رشید با عذاب و نگرانی زندگی میکردند. تا اینکه در روز چهارم اوت، ساعت 12.30 ظهر رشید با مادرش تماس گرفت. نیکولا بهشدت عصبانی بود. اما میدانست اگر با عصبانیت با او حرف بزند، ممکن است برای همیشه پسرش را از دست دهد. میدانست اگر ارتباطش با رشید قطع شود، دیگر هیچ راه برگشتی برای او وجود نخواهد داشت. چند هفته قبل از این تماس، نیکولا یک کارشناس آلمانی پیداکرده بود که راهنمایی میکرد در صورت تماس از سوی رشید، چگونه با او رفتار کند. رشید و نیکولا هرچند روز یکبار صحبت میکردند؛ تلفنی یا با پیام. نیکولا درباره مسائل رفاهی سؤال میکرد و حرفی از داعش نمیزند. همچنین سعی نمیکرد تفکراتش را به چالش بکشد. جوری با او صحبت میکرد که انگار پسرش به دانشگاه رفته است. رشید درباره شرایط زندگی در رقه حرف میزند و آن راکاملاً عادی به تصویر میکشید. او اشارهای به وحشیگریهای داعش نکرد؛ اما به حملات هوایی دشمنان داعش اشاره کرد. رشید بهتدریج با پدرش هم صحبت کرد که از او سؤالی که نیکولا مطرح نکرده بود را پرسید- کی به میدان مبارزه میرود؟ رشید زمانش را نمیدانست.
خواهرانش سؤالات جسورانهتری از وی پرسیدند و میخواستند بدانند آیا زنان یا مردان دیگری از بیرمنگام هم در آنجا حضور دارند یا خیر. رشید در پاسخ گفت: "لازم نیست این مسائل را بدانید. همهچیز را به افراد دیگر لو میدهید." اما بعد از مدتی نام دو مرد دیگر از بیرمنگام را گفت. رشید با خجالت از یک رهبر ارشد داعش گفت که به او پیشنهاد یک عروس نوجوان از الجزیره را داده بود. نیکولا گفت: "نظر من را دراینباره خواست و من پاسخ دادم: از من میپرسی؟ به سوریه رفتی، تصمیمت را گرفتی و الان از من میپرسی؟" بااینکه تصمیم بزرگی گرفته بود و به دنیایی مردانه سفرکرده بود، اما هنوز هم فقط یک پسربچه بود که به اجازه مادرش نیاز داشت. "درباره دختر با او شوخی کردم و گفتم اول مطمئن شو شکل و قیافه خوبی داشته باشد، چون با روبنده سیاه چیزی از قیافهاش دیده نمیشود. متوجه شدم برای ملاقات با دختر اضطراب بیشتری دارد تا رفتن به نبرد. " یک روز رشید زمانی که با یکی از خواهرانش صحبت میکرد جمله عجیبی نوشت: "اگر در این تصمیم اشتباه کردهام؛ دعا کنید و از خدا بخواهید مرا به کنارهگیری از آن هدایت کند." آیا این جملهیک نقطه آغاز بود؟ آیا رشید میخواست از داعش خارج شود؟ کسی مطمئن نبود، اما همه تصور میکردند رشید میخواهد از داعش خارج شود. کسی نمیدانست آیا تماسهایش شنود میشوند یا نه؛ به همین دلیل کسی جرئت نمیکرد منظورش از این جمله را بپرسد. تنها کاری که نیکولا میتوانست انجام دهد این بود که به پسرش بفهماند برای بازگشت او حاضر است آسمانها و زمین را برهم بریزد. در اواخر ماه اکتبر، رشید با اسکایپ با پدر و مادرش صحبت کرد. ظاهرش پریشان بود و وزن کم کرده بود. گفتگویشان آرام و پر از لبخند بود. به آنها گفت دستورهای جدیدی دریافت کرده و تمام جنگجویان خارجی باید به مسجد جامع رقه بروند. روز بعد رشید سعی کرد با مادرش تماس بگیرد اما موفق نشد. مضطرب شده بود و به خواهرانش پیام میداد "مامان کجاست؟ مامان کجاست؟" نیکولا از محل کارش بیرون آمد و توانست با او تماس بگیرد. پس از اتمام مکالمه پیامی برای او فرستاد و گفت " دوباره همدیگر را میبینیم." تیکهای کوچک در واتساپ آبی شدند و نیکولا فهمید رشید پیامش را خوانده است. روز جمعه بیستم نوامبر خبری به آنها رسید. رشید در نزدیکی سنجار کشته شده بود. او هدف حملات هوایی هواپیماهای بیسرنشین قرارگرفته بود. یک داعشی از رقه با آنها تماس گرفت. با نیکولا صحبت کرد و خبر مرگ رشید را داد. اما از نام واقعی او استفاده نکرد؛ بلکه نام داعشی او را بکار برد: "شهید ابو هریره البریتانی." زمانی رشید یک پسربچه خندان و خوشحال بود که در خیابانهای بیرمنگام معلق میزد. اما بهعنوان یک تروریست مرد. زمانی که به سوریه سفر کرد همه از وحشیگریهای داعش خبر داشتند: تجاوز به زنان، کشتار گروگانها، اعدام مسلمانان مخالف در خیابانها، و مرگ و قتلعام در خیابانهای اروپا. در آخرین سال زندگیاش او را به تباهی کشاندند؛ بهسویچیزی که اطلاعات زیادی از آن نداشت. آیا رشید به آنچه لایقش بود نرسید؟ نیکولا میگوید: "مردم بارها این جمله را به من گفتهاند. بله؛ این تصمیم خودش بود. او رفت و تاوانش را داد. به خاطر دارم که به پلیس میگفتم اگر رشید برگردد حتماً باید مجازات شود. باید با عواقب تصمیمی که گرفته روبرو شود." اما نیکولا اعتقاد دارد تنبیه و مجازات کافی نیست. باید تلاشهای هماهنگی صورت گیرد تا بتوان افرادی که به دام افراطگرایی کشیده شدهاند را نجات داد. نیکولا کارش را آغاز کرده است. زمانی که اتفاقی در خیابان با یکی از دوستان نزدیک رشید برخورد کرد که مشکوک به داشتن عقایدی مشابه بود؛ سعی نکرد از او فرار کند. " به سمتش رفتم و در چشمهایش نگاه کردم و گفتم: حتماً از ماجرای رشید خبرداری. این کار را با مادرت و خانوادهات نکن. همانطور که به من نگاه میکرد سر تکان داد." نیکولا میداند که رویارویی در خیابان تأثیری بر ذهن و قلب این افراد ندارد. برای همین است که اکنون تصمیم گرفته با صدای بلند صحبت کند و ماجرای پسرش را مخفی نکند. "اگر با جوانها صحبت نکنیم، افراد دیگری این کار را میکنند. افراطگرایان در کمین هستند." "پسر من یک قربانی بود و درنهایت من هم یک قربانی هستم. اما حاضر نیستم قربانی داعش شوم. برای همین دیگر درباره این مسئله سکوت نمیکنم."
دیدگاه تان را بنویسید