سرویس فرهنگی فردا؛ مهدی مافی: سال 1934 که جان دیلینجر کشته شد، می گفتند محبوبیتی معادل راک استار های امروزی داشته. فردی که در سال های بحران اقتصادی وحشتناک آمریکا، بانک هایی را می زده که به عقیده مردم، دلیل اصلی مشکلاتشان بوده است. به همین جهت هم مردم در دستگیری او، از پلیس حمایت نمی کردند تا این که در نهایت یک زن خیابانی او را لو می دهد. سال ها از آن زمان گذشته اما انگار هنوز یک چیز در میان مردم آمریکا تغییر نکرده و آن هم نفرت از بانک و بانکدار ها است. نفرتی که انگار ریشه در این عقیده دارد که پشت هر بحران اقتصادی بزرگی، بانکی نهفته است. چه در دهه 30 و چه در همین سال 2008. در چنین شرایطی اگر «هنری فورد»ی نباشد که با ثروت و صنعتش ملتی را نجات دهد، آنها دل به افرادی می بندند که انتقامشان را از نظام بانکی بگیرند. روزگاری این فرد جان دلینجر بود و اکنون دو برادر «فورد سوار» خیالی، روی پرده سینما.
«اگر سنگ از آسمان ببارد» داستان دو برادر به نام های تنر (با بازی بن فاستر) و تابی (با بازی کریس پاین) هاوارد است که برای حفظ مزرعه خانوادگیشان و جلوگیری از ضبط آن توسط بانک میدلندز تگزاس، سراغ دزدی از شعب این بانک در سراسر ایالت میروند.
فیلم با صحنه یک سرقت آغاز میشود تا قبل از آن که مخاطب به خودش بیاید با شخصیتهای اصلی همراه شده باشد. سی دقیقه اول اجازه پلک زدن نمیدهد و داستان با قدرت جلو میرود. اما هر چه به میانه آن نزدیک میشویم، انگار آفتاب گرم تگزاس روی داستان هم اثر گذاشته و آن را بیجانتر از همیشه کرده است. به طوری که در یک سوم میانی، «اگر سنگ از آسمان ببارد» کاملا افت میکند و حتی در برخی قسمتهای داستان، منطق هم از بین میرود. کار به جایی میرسد که دیگر مخاطب هم باید مثل شخصیت مارکوس همیلتون (با بازی جف بریجز) پا روی پا بیندازد و با کلاهی تا نیمه روی صورت کشیده شده، امیدوار به اتفاقات بعدی زیر چشمی نگاهی به فیلم داشته باشد. در این شرایط شاید مهم ترین جذابیت این اثر، چالش درونی مخاطب با خودش باشد. از سویی دلش میخواهد تنر و تابی پول کافی برای حفظ مزرعه خانوادگیشان را به دست آورند و از طرفی می داند که راه آنها غلط است و می خواهد همیلتون دستگیرشان کند.
با وجود این تغییر ریتم داستان اما، ساخته جدید دیوید مکنزی از بعد شخصیت پردازی در مجموع فیلمنامه قابل قبولی دارد. تیلور شریدان، نویسنده «اگر سنگ از آسمان ببارد» در ابتدا به ظریفترین شکل ممکن، بدون این که مخاطب احساس کند که در حال شنیدن اطلاعاتی کاملا مستقیم است، او را در شرایط داستان قرار میدهد و بعد خیلی منطقی شروع به شخصیت پردازی کاراکترهایش میکند.
دو برادر به نام های تنر و تابی، که یکی زندگی خانوادگی پر از چالشی داشته و به اتهام قتل پدرش در زندان بوده و دیگری، نور چشمی خانواده، کسی که تا آخرین دقایق از مادر بیمارش پرستاری کرده اما در زندگی زناشویی دچار مشکل شده و هم طلاق گرفته و هم ارتباط خوبی با پسرانش ندارد. در تقابل با قهرمانان فیلم که رگه های خاکستری شخصیتشان باعث جذابتر شدن آنها هم شده، دو مرد قانون قرار دارند. مارکوس همیلتون آرام که در آستانه بازنشستگی قرار گرفته و دنبال آرامش و سکون است، در کنار آلبرتو پارکر( با بازی جیل بیرمنگهام)، همکار جوان تر و سرخ پوستش که تصمیمات همیلتون را به چالش می کشد اما در دل انگار به او اعتقاد دارد.
با این حال اما وقتی شما قصد دارید یک وسترن تگزاسی ببینید، توقعی دارید که با دیدن «اگر سنگ از آسمان ببارد» اصلا برطرف نمیشود. فیلمساز بریتانیایی این اثر، احتمالا به جز کلاه کابویی، آفتاب سوزان، اقلیتهای نژادی کومانچی، تفنگ های به کمر بسته شده و استیک هیچ تصور دیگری از زمینه ای که داستان فیلمش در آن به وقوع میپیوندد ندارد. نتیجه این میشود که فیلم مذکور در ساده ترین مسائل در ارتباط با زندگی در تگزاس به مشکل برخورد کرده است. انگار شریدان و مک کنزی قبل از ساخت، اصلا تحقیق محیطی نداشتهاند. به عنوان مثال تحت هیچ شرایطی در ایالت تگزاس (شاید حتی بر خلاف تصور همه ما) فردی نمیتواند به جرم حضور بدون اجازه شخصی در ملکش، از نیروی مرگبار استفاده کند. بر خلاف دیالوگی که در پایان همیلتون به تابی میگوید. سازندگان حتی اصل داستانشان را بدون اطلاع دقیق از قوانین فدرال نوشتهاند. آنها ادعا میکنند که چون بانک میدلندز تگزاس در خارج ایالت شعبه ای ندارد و مبلغ دزدی شده از آن هم چندان زیاد نیست، FBI به این پرونده ورود نمیکند. این درست است که FBI ممکن است در هر پروندهای دخالت نکند اما بانک زدن یک جرم فدرال است و در مورد
مسالهای که در داستان «اگر سنگ از آسمان ببارد» مطرح میشود، FBI نه به خاطر مبلغ دزدی شده، بلکه به خاطر تعدد در سرقت از شعب یک بانک خاص، حتما به ماجرا ورود میکند. تیلور شریدان با حذف FBI فقط به طرز ساده انگارانه ای روایت داستان را برای خودش راحتتر کرده است. این بیدقتیها باعث می شود مخاطب به این موضوع فکر کند که اگر فیلم در یکی دیگر از ایالت های آمریکا اتفاق می افتاد اساسا چه تغییر مهمی در آن رخ میداد؟! یا حتی اگر لوکیشن، لندن بود چه میشد؟ شاید فقط به جای آفتاب سوزان، باران بی وقفه پایتخت انگلستان را میدیدم و مارکوس همیلتون و آلبرتو پارکر، به جای استیک مجبور به خوردن فیش اند چیپس میشدند.
«اگر سنگ از آسمان ببارد» فیلم بدی نیست اما وقتی شما با یک بنز، مسافرکشی میکنید، حتی اگر بهترین مسافرکش کشورتان هم بشوید همه شما را به چشم یک فرد ناموفق میشناسند. این فیلم نامزد چهار جایزه اسکار شده اما با پرداخت بهتر فیلمنامه میشد تعداد نامزدیهای خودش را دو برابر کند و رقیب مهمی برای فیلمهای اصلی بخش بهترین اثر سال شود.
دیدگاه تان را بنویسید