روزنامه ایران: مظفرالدین شاه، سوم فروردین ماه سال 1232 ه.ش در تهران بهدنیا آمد. او پس از درگذشت پدرش ناصرالدینشاه با برآورده شدن آرزوی چهل ساله مادرش -شکوه السلطنه- برای پایان بخشیدن به ولایتعهدی، بهعنوان پنجمین پادشاه سلسله قاجاریه به سلطنت رسید. در تاریخ ایران مظفرالدینشاه به شاهی ساده دل شهرت دارد. شاهی که فرمان مشروطیت را امضا و فرمان افتتاح مجلس شورای ملی را صادر کرد.
«گزاویه پائولی» که در جریان سفر سال 1905 میلادی از طرف دولت فرانسه مهماندار او بود در خصوص وی مینویسد: «مظفرالدین شاه با پدر خود به هیچجهت اشتراک نداشت. به این معنی که این پادشاه در حقیقت طفلی مسن بود. از یک طرف هیکل درشت و سبیلهای پرپشت و چشمهای گرد پر از مهر، شکم گنده و چاقی ظاهر او جلب توجه میکرد از طرفی دیگر ذهن کهنه پرست و هوش ضعیف او. از جهت میزان فکر و فهم، مظفرالدین شاه حکم یک بچه مدرسهای دوازده ساله را داشت و درست همان تعجب و سادگی و کنجکاوی که بهچنین طفلی دست میدهد او را دست میداد. سرگرمی او همیشه چیزهای کوچک بیاهمیت بود و تنها به همین قبیل اشتغالات توجه میکرد و غیر از اینها بهچیز دیگر دلخوش نمیشد.» مظفرالدینشاه مانند پدر خود مشتاق سفر به فرنگ بود. در کارنامه او 3 سفر به ممالک اروپایی ثبت شده است. سفر اول از روز 23 فروردین 1279 ه.ش به کشورهای روسیه، اتریش، آلمان، سوئیس، بلژیک، فرانسه و دولت عثمانی (ترکیه) بود که مدت 7 ماه به طول انجامید. در سفر دوم که از روز 22 فروردین سال 1282 ه.ش آغاز شد، شاه 6 ماه را در کشورهای انگلستان، اتریش، ایتالیا، بلژیک، آلمان و فرانسه ماند. سفر آخر و
سومین سیاحت شاه، از روز 16 خرداد ماه سال 1284 آغاز شد و در شهریور همان سال به پایان رسید.
اما آنچه از این سه سفر برای ایرانیان به یادگار ماند، یکی بدهی سنگین دولت و ملت ایران به دولتهای روسیه و بانک شاهی بریتانیا برای دریافت وام جهت مسافرت بود و دیگری کتابی به نام «سفرنامه مبارکه شاهنشاهی» و چند سفرنامه است. در نخستین مسافرت مظفرالدین شاه به سال 1279 ه.ش مطابق با سال 1900 م، هنگامی که او از فرانسه و شهر پاریس بازدید میکرد، فردی بهنام «فرانسوا سالسن» اقدام به ترور وی کرد که ناکام ماند. گزارش ذیل شرحی بر این ماجرا است از زبان مظفرالدینشاه.
«امروز که روز ششم توقف ما در پاریس است واقعه عجیب و غریبی روی داد که فضل خداوند تعالی شامل حال ما شده، بهخوشی برگزار نمودیم.
امروز مسیو (دلکاسه) وزیر خارجه فرانسه ما را به کاخ«ورسایل»(ورسای) دعوت کرده است و باید به آنجا برویم صبح عکاسی آمده چند قسم عکسها را انداخت بعد خبر کردند کالسکه حاضر است آمدیم پایین سوار کالسکه شدیم در کالسکه جناب اشرف صدراعظم پهلوی ما نشسته و وزیر دربار رو به روی ما و جنرال مهماندار رو به روی صدر اعظم پهلوی وزیر دربار بود، سایر نوکرها هم در کالسکههای دیگر عقب سرما سوار شده آمدند چون سابقاً به سعدالدوله وزیر مختار خودمان که در بلجیک (بلژیک) اقامت دارد سپرده و فرمایش داده بودیم که چند قسم اتومبیل پیدا کرده بیاورد ابتیاع شود در این اثنا دم کالسکه آمده عرض کرد اتومبیلها حاضر است. پرسیدیم کجاست عرض کرد در بیرون باغ جلو خیابان نگاه داشتهاند.
از در باغچه که بیرون آمدیم توی کوچه به رسم معمول زن و مرد زیاد به جهت دیدن ما ایستاده بودند و هورا کشیدند ما هم جواب دادیم قدری که آمدیم خیابان دیگری است که میپیچد به طرف «بوادبولن برود» از پشت همین باغچه که عمارت منزل ما در آنجاست هنوز زیاده از صد قدم دور نشده بودیم که دیدیم یک طرف خیابان اتومبیلها را نگاه داشتهاند چشم به طرف آنها انداخته تماشا میکردیم که یکدفعه دیدیم صدای وزیر دربار بلند شده با شخصی گلاویز شده است نگاه به این طرف کرده دیدیم شخص شقیخبیثی پهلوی کالسکه ما ایستاده یکدستش را به دم کالسکه ما که سرش باز بود گرفته و در دست دیگر طپانچه دارد و سرطپانچه را روی سینه ما گذارده میخواهد آتش بزند. وزیر دربار در کمال جلادت و قوت، بند دست او را گرفته فشار سخت داده دست این خبیث را از روی سینه ما رد کرده سرطپانچه را به هوا نگاه داشته و خودش هم برخاسته میانه ما و او حایل شد که اگر خدای نخواسته تیر رها شود به ما آسیبی نرسیده خودش هدف تیر شود و آن خبیث بد ذات هرچه زور آورد و با دست دیگرش دست وزیر دربار را بهسختی میفشرد که بلکه دست او را ول کند وزیر دربار در نهایت قوت قلب مانند شخصی از جان گذشته دست
او را از ما رد کرده مانع اقدام او بود. این خبیث از سوء قصدی که برای ما داشت چون مأیوس شد طپانچه را طوری کشید که به ناحیه چانه وزیر دربار رسید و خواست آتش بدهد ولی حسن اتفاق این بود که وزیر دربار انگشت خودش را پشت پاشنه چخماق طپانچه انداخته بود که هرچه پاشنه را این خبیث میکشید و فشار میداد تیر در نمیرفت.
آخر پس از کشمکش و تقلای زیاد وزیر دربار طوری دست او را بهقوت فشار داد که طپانچه را ول کرده به دست وزیر دربار آمد و از عقب پلیسها که دوچرخه سوار بودند و مخصوص مواظبتحال ما همه روزه همراهند. یکی از آنها خواسته بود به عجله
بر سد زمین خورده بود خود را رساند از عقب یقه مرتیکه را گرفته کشید و او را به زمین انداخته گرفت و نگاه داشت و ما با کمال قوت قلب که به فضل خدا داشتیم ابداً وهم و وحشت نکردیم اما جناب اشرف صدراعظم و جنرال مهماندار از بابت حال ما خیلی مضطرب و متوحش شده بودند.
مردم شهر، زن و مرد تماشاچی هم که از اول دیده بودند این مرد از میانه صف جدا شده بهطرف ما میآید خیال کرده بودند که دسته گل یا عریضه میخواهد بهما بدهد وقتی که کشمکش و در آویختن وزیر دربار را با او دیده و طپانچه رولور دهلوله را در دست او دیدند که در نهایت جلادت و رشادت از مرتیکه گرفته و از شدت خوشحالی و سرور طپانچه را تکان میدهد اسباب هیجان غریبی در میانه مردم شده یکدفعه فریاد آنها بلند شد که ویولوشاه ویولوشاه (زنده باد شاه ایران) را بنا کردند فریاد خوشوقتی و شادیانه کردند و جماعتی رو بهطرف این خبیث هجوم آوردند که اورا از دست پلیس گرفته بکشند و همین جا قطعه قطعه نمایند.
اما چون در این گونه موارد باید پلیس بهدقت تحقیقات و تفتیشات نماید که این شخص کیست و قصدش چیست آیا همدستی هم دارد یا منحصر بهخود اوست و آیا تحریک کسی بوده است یا خیر که مبادا عقبه داشته باشد و بعد از این هم فسادی نمایند معهذا پلیس بزودی اورا از چشم مردم غایب کرده بردند در عمارت ما حبس کنند تا بعد چه شود و خود ما در حالتی که از این مهلکه وخطر به این بزرگی بهفضل خداوند تعالی به سلامت مستخلص شده به جای اینکه ضعف حال، یا پریشان خیالی هم رسانیده یا تصور مراجعت به منزل نماییم بهکالسکهچی فرمودیم بدون معطلی رو به ورسایل برود و راندیم.» منابع در دفتر روزنامه موجود است
دیدگاه تان را بنویسید