برادری که جا ماند
دیدم از بچهها خبری نیست، هر چه خواستم بلند شوم و به رحمت و معاون گروهان بپیوندم، بهدلیل حجم زیاد آتش برایم مقدور نشد، حدوداً نیمساعتی در برزخ رفتن و نرفتن به سر بردم تا این که مجبور شدم راه برگشت را انتخاب کنم.
برادری که جا ماند
مختار زاهری میگوید: شهید رحمت فتحی یکی از دوستان صمیمی من بود، جدا از فامیل بودن، بچهمحل بودن، در یک مدرسه درس خواندن، با هم تصمیم به جبهه رفتن گرفتن، با هم آموزش دیدن، با هم در جبهه بودن و خیلی از مسائل دیگر باعث شده بود که خیلی به هم نزدیک شویم، اگر فامیلیام زاهری نبود، همه خیال میکردند ما برادریم البته خیلیها به ما میگفتند برادر.
وقتی ماموریت ما تما شد، سردار شهید ناصر بهداشت «فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا» با یک روحانی آمدند پیش ما و گفتند قرار است عملیاتی شود، اگر دوست داشتید میتوانید ماموریت را تمدید کنید تا در عملیات شرکت داشته باشید.
از آنجا که شهید رحیم فتحی در تمام کارها داوطلب میشد، در این کار هم جزو اولین نفراتی بود که داوطلب شد و جالب این که وقتی در کاری داوطلب میشد، من هم مجبور بودم که بهتر است بگویم مجبور میکرد تا داوطلب شوم، به اتفاق هم به جنوب رفتیم، در گردان روحالله که فرماندهی آن را فردی به نام اسلامی بهعهده داشت، سازماندهی شدیم، یک گروهان از این گردان از نیروی ژاندارمری بودند.
در مرحله سوم ما وارد عمل شدیم، جنگ سختی در این مرحله صورت گرفته بود، حدوداً ما 20 نفری میشدیم که در محاصره قرار گرفتیم، بهطوری که تانکهای عراقی در چند متری ما آرایش گرفتند و هر لحظه محاصره را تنگتر میکردند، معاون گروهان که در جمع ما بود، گفت: «دو راهحل بیشتر برایمان باقی نمانده، یا باید تا آخرین قطره خون بجنگیم، یا باید اسیر شویم.»
رحمت قبل از این که کسی حرفی بزند، گفت: «اسارت در شأن ما نیست، ما تا آخر میجنگیم.» بعد از این که این حرف را زد، معاون گروهان ـ به احتمال زیاد شهید هم شد ـ رو به رحمت کرد و گفت: «تو پاشو با من بیا، باید راه تانکها را ببندیم.» رحمت گفت: «پس زاهری هم بیاید، من و او باید با هم باشیم.» معاون گروهان گفت: «این جا باید باشیم نداریم، هر چه من گفتم باید انجام شود.» رحمت حرفی نزد و بلند شد، دو تا گلوله آرپیجی را از من گرفت و حدوداً 15 الی 20 متری ما مستقر شدند، تا 45 دقیقه همدیگر را میدیدیم، هر از گاهی دود ناشی از آتش گرفتن تانک و یا گلوله بین ما قرار میگرفت، ولی با تغییر جهت باد، دوباره میتوانستیم همدیگر را ببینیم.
رحمت و معاون گروهان پنج تانک را زده بودند و همین باعث شده بود تمام حجم آتش دشمن به سمت ما روانه شود، غلغلهای شده بود، تانکهای عراقی با سدی محکم به نام رحمت و معاون گروهان مواجه شدند و همین باعث شد زمین در آن نقطه کاملاً با خمپارهها و گلولهها زیر و رو شود.
در همین حین یکی از بچهها که اهل قائمشهر بود به شهادت رسید، من داشتم سر و صورتش را با چفیه پاک میکردم که دستور عقبنشینی آمد و بچهها رفتند، وقتی کارم تمام شد، به عقب نگاه کردم دیدم از بچهها خبری نیست، هر چه خواستم بلند شوم و به رحمت و معاون گروهان بپیوندم، بهدلیل حجم زیاد آتش برایم مقدور نشد، حدوداً نیمساعتی در برزخ رفتن و نرفتن به سر بردم تا اینکه مجبور شدم راه برگشت را انتخاب کنم.
وقتی به پل رسیدم بچهها را دیدم که آنجا مستقر شدند، به من گفتند چرا این قدر دیر کردی، گفتم حواسم به شما نبود، یکی از بچهها به شوخی گفت: «حواسش پیش داداشش بود.» یکی از بچهها گفت: «آنها چرا نیامدند؟» شرایط هر لحظه سخت میشد ما مجبور شدیم به عقب برگردیم.
شب به اتفاق فرمانده گردان برای آوردن پیکر شهید به جلو رفتیم، نه خبری از رحمت بود و نه خبری از معاون گروهان، حتی نتوانستیم پیکر شهید قائمشهری را پیدا کنیم، الان که دارم این خاطره را میگویم هنوز چشمان منتظر پدر و مادر شهید رحمت فتحی در انتظار استخوانهای معطر اوست.
پرچم محمد رسول الله (ص)
عقیل خلیلی میگوید: برادرم حسن فردی ساده، صادق و سالم بود، کمکحال پدر و مادرم بود، وقتی به سربازی میرفت حال و هوای جبهه او را کاملاً عوض کرده بود، شور حسین (ع) آنچنان در کالبدش جاری شده بود که قابل توصیف نیست، همیشه به فکر شهادت بود، یک روز پرچم کوچک سبزرنگی که نام مبارک حضرت رسول (ص) روی آن نوشته بود را بالای در منزل نصب کرد، غروب بود، مادرم داشت از سر زمین کشاورزی برمیگشت با این که میدانست حسن در مرخصی بهسر میبرد، ولی دلش هُری ریخت، با اضطراب وارد منزل شد، حسن با لبخند به استقبالش آمد.
مادرم به او گفت: «این چه کاری بود که تو کردی؟!» حسن او را آرام کرد و گفت: «خواستم ببینم عکسالعملت وقتی من شهید شدم، چگونه است.»
حسن در آن مرخصی وصیتنامهاش را در نواری ضبط کرد تا بعد از شهادتش صدایش برایمان به یادگار بماند، ولی متاسفانه نوار را بردند و هنوز به دست ما نرساندند.
مادرم مشوق ما بود
نجاتعلی سلیمی میگوید: مشوق ما برای جبهه رفتن مادرمان بود، حتی تشویقهایش باعث شد پدرمان هم به جبهه برود، یادم میآید مادرم به برادر شهیدم ـ مرادعلی ـ گفت: «مادر جان! چرا تو به جبهه نمیروی؟» مرادعلی گفت: «الان موقع درس است، اگر به جبهه بروم یکسری میگویند برای فرار از درس به جبهه رفته است، من از این گونه قضاوت کردنها بدم میآید.» مادرم گفت: «تو هر جور به وقت به جبهه بروی، اینجور آدمها حرف برای گفتن دارند.»
تابستان آن سال مرادعلی به آموزش رفت و بعد از آن به جبهه مهران اعزام شد، در اولین اعزام در عملیات والفجر 3 شرکت کرد و درست روز هشتم مرداد به شهادت رسید، 24 تیر اعزام شد 8 مرداد به شهادت رسید، یعنی کل حضورش در جبهه 16 روز بیشتر نبود، دوازدهم مرداد هم خاکسپاری شد.
مرا بُکش
رمضانعلی محمدیواوسری میگوید: در عملیات فتحالمبین دوستی داشتم به نام عباس قرایی که اهل مشهد بود، در حین عملیات به سختی مجروح شد، بهطوری که از ناحیه گردن، هر دو دست و هر دو پا تیر خورده بود و قادر به حرکت نبود.
در مرحله اول که رفتیم سایت چهار و پنج را به تصرف درآوردیم، تو محاصره افتادیم، هنگام عقبنشینی عباس که وضع خوبی نداشت رو به من کرد و گفت: «خواهشی از تو دارم.» گفتم: «بگو، عباس جان!» گفت: «یا مرا بُکش یا هر طور شده مرا به عقب ببر، دوست ندارم تو دست این از خدا بیخبرها اسیر شوم.»
من خم شدم و او را روی دوشم گذاشتم، ولی خیلی سنگین بود، مجبور شدم او را روی زمین بکشم، یک کیلومتر به هر زحمتی بود او را به عقب آوردم تا این که چند نفر به کمکم آمدند و او را به عقب بردند، از این که بعدها شنیدم او بهبود یافته، خیلی خوشحال شدم.
دیدگاه تان را بنویسید