روایت‌همبازی‌شدن آهنگران باحسین‌پناهی

کد خبر: 258038

خواندن من و بازی حسین پناهی باعث شده بود که جمعیت بسیار زیادی برای دیدن تئاتر به سالن شهرداری اهواز بیایند، طوری که یک ساعت مانده به نمایش، سالن پر از جمعیت می‌شد و ما مجبور می‌شدیم در سالن را ببندیم.

فارس: «کتاب آهنگران» به قلم علی اکبری در 920 صفحه تحریر شده است که توسط نشر «یا زهرا» راهی بازار کتاب شده است.

کتاب آهنگران با هدایت و نظارت صادق آهنگران تالیف و تنظیم شده است که حاوی 220 صفحه از خاطرات و متن بیش از 500 نوحه اجرا شده از سال 1358 تا رحلت حضرت امام خمینی(ره) است. فایل صوتی تمامی نوحه‌های مندرج در این کتاب به اضافه چهل قطعه تصویری از اجراهای سال‌های دفاع مقدس وی، به قالب دو لوح فشرده به این کتاب ضمیمه شده است.

«کتاب آهنگران» محتوی 120 قطعه عکس منحصر بفرد از صادق آهنگران است که به قلم خود ایشان گویا شده و خاطرات آن ها در حاشیه عکس درج شده است. در ابتدای این کتاب، کلیشه‌ای از دست‌خط حاج صادق آهنگران وجود دارد.

در بخشی از این کتاب آمده است:‌

یا من بخوانم یا این بچه!

پدرم اهل اهواز، اما اصلیتش دزفولی بود. در هفده سالگی با دختر خاله‌اش که دزفول زندگی می‌کرد و سیزده سال داشت، ازدواج کرد. ثمره‌ی این ازدواج هشت فرزند به نام‌های: عبدالمجید، عبدالحمید، حمیده، من (محمد صادق)، فریده، مرضیه، راضیه و مسعود است.

من تیرماه سال 1336 در اهواز به دنیا آمدم. می‌گویند مادرم وقتی مرا باردار بوده، تمام روزهای خود را در ماه رمضان که مصادف با هشت ماهگی من بوده، در اوج گرمای اهواز گرفت و من سالم به دنیا آمدم؛ البته بسیار کوچک و نحیف. از سن 4 - 5 سالگی علاقه‌ی زیادی به خواندن داشتم. البته صدای من ارثی است؛ پدرم صدای خوبی دارد، یکی از عموهایم هم مداح است و من از همان بچگی، دوست داشتم بخوانم.

محل زندگی ما اهواز بود، اما بعضی ایام، مثل تابستان‌ها حدود چند ماهی را دزفول زندگی می‌کردیم. یادم هست، پنج ساله بودم که ملای روضه‌خوانی که کور هم بود، به خانه‌ی ما در دزفول می‌آمد و روضه می‌خواند. مادربزرگ پیری داشتم که می‌نشست و گوش می‌کرد. همیشه کنار او می‌نشستم و همان طور که ملا می‌خواند، از بس به خواندن علاقه داشتم، شروع می‌کردم به خواندن و داد و فریاد کردن، طوری که ملا کلافه می‌شد. یک بار به مادر بزرگم گفت: «یا من بخونم یا این بچه!»

مدتی درگیر لکنت زبان بودم

وقتی که می‌رفت، شروع می‌کردم مثل او روضه خواندن؛ جتی مثل او راه می‌رفتم و عصا می‌زدم. همسایه‌ها که این حالات مرا می‌دیدند، به مادرم می‌گفتند این بچه حتما برای خودش ملای روضه خوان می‌شود، مواظب باش چشم نخورد. همین طور هم شد. لکنت زبان بسیار ناجوری گرفتم و به هیچ عنوان نمی‌توانستم حرف بزنم. تا مدتی درگیر لکنت زبان بودم. با تقویت‌های خوراکی که مادرم روی من انجام داد، کم‌کم این لکنت زبان برطرف شد و بعد چند وقت کاملا از بین رفت.

شش سالم بود که معلم‌مان در دبستان صدایم می‌زد و می‌آوردم پای تخته بعد از من می‌خواست که بخوانم. آن موقع فایز و دشتی می‌خواندم. علاقه‌ام به خواندن طوری بود که گاهی دایی‌هایم در خانه مرا روی دوش‌شان می‌گذاشتند و من هم مثل خواننده‌های آن موقع که روی دوش یک نفر می‌رفتند و می‌خواندند، شروع به خواندن می‌کردم و بقیه‌ی دایی‌ها هم سینه می‌زدند. در هفت سالگی مقداری با شعارهای محلی آشنا شده بودم.

در محله‌مان در اهواز هیاتی بود به نام هیأت علی اصغر علیه‌السلام. محرم‌ها که می‌شد، در این هیات با یک بلند گوی دستی می‌خواندم و در کوچه‌ها می‌رفتیم. مردم هم تشویقم می‌کردند که تو صدای خوبی داری و قدر خودت را بدان.

خواندنم در این هیات ادامه داشت تا این که روزی یک نفر آمد و به من گفت: «هیأت ما فردا که روز تاسوعاست بیرون میاد، شما می‌تونی بیایی و برای ما بخونی؟» از این پیشنهاد که در حقیت اولین پیشنهاد رسمی بود، خیلی خوشحال شدم و در پوست خودم نبودم؛ لذا جواب مثبت دادم.»

فردا به آن هیأت رفتم و مراسم را برگزار کردم و تقریبا توانستم کل مراسم را خودم بگردانم. این اولین نوحه‌ای بود که پشت بلندگو اجرا کردم؛ سربندهایش هنوز یادم هست:

رود بی‌شیرم، رود بی‌شیرم / داغت کرد پیرم، داغت کرد پیرم

گهوارت خالی می‌بینم، داغت می‌بینم/ گهوارت خالی می‌بینم، داغت می‌بینم

روز بعد هم که عاشورا بود، از من خواستند بروم بخوانم و دوباره قبول کردم. هیأت که تمام شد و رسیدیم حسینه، دورم را گرفتند و برای سال بعد هم دعوتم کردند. این اتفاق در یازده، دوازده سالگی‌ام افتاد و شروع اصلی کارم از همین جا شروع شد.

وقتی توانستم یک هیأت بزرگ را اداره کنم و نوحه‌ای را که خواندم سر زبان‌ها افتاد، این را در خودم حس کردم که می‌توانم مداح قابلی باشم. از آن روز به بعد، به طور دی کار خواندن و مداحی را شروع کردم و کم‌کم روی غلطک افتادم و در اهواز به عنوان کسی که خوب می‌خواند، شاخص شدم.

البته بر من واجب است بیان کنم که از محضر بزرگانی مثل آقای آل مبارک و چند نفر دیگر تلمذ کرده و درس‌هایی در زمینه آموزش مداحی آموختم و این عزیزان حق استادی بر من دارند.

عاشق دزفول و مداحان و سبک‌هایش بودم

همیشه منتظر رسیدن ایامی بودم که برای زندگی به دزفول می‌رفتیم. دزفول هم آب و هوای خوبی داشت و هم تمام دایی‌هایم در آن جا زندگی می‌کردند. اما عشق من به دزفول، به خاطر آب و هوا و تفریح و اقوامم نبود؛ بلکه دلیل اصلی‌اش، علاقه به مداحان و سبک‌های دزفولی بود.

معمولا در عید نوروز هم به دزفول می‌رفتیم. آن جا سراغ مداحان و شعرای دزفول می‌رفتم و شعرها و سبک‌هایشان را می‌گرفتم. آنها هم خدا وکیلی با این که سن کمی داشتم، احترام می‌گذاشتند و در حقیقت، به نوعی مشوق اصلی‌ام همان عزیزان بودند که توانستم، ضمن فرا گرفتن درس‌های زیادی از آنان در ادامه‌ی راه موفق و مثمر ثمر باشم.

خواندن در خونم است

ایامی را که تمام هم سن و سالانم در حال تفریح و دید و بازدید عید بودند، صرف فرا گرفتن اصول خواندن و سبک و شعر و مسائل مربوط به آن می‌کردم. تا فرصتی به دست می‌آوردم، صدایم را در گلو می‌انداختم و خواندن به نوعی در خونم بود.

سردابی داشتیم که چون صدا در آن می‌پیچید، زیاد آن جا می‌خواندم. هیچ گاه فریادهای مادرم از یاد نمی‌رود که: «پسر بیا برو به درسِت برس، چقدر می‌خونی، چرا درس رو ول کردی؟» و یا اعتراض‌های دائم خواهرهایم به پدرم. آن‌ها درس خوان بودند و من با خواندنم مزاحم‌شان می‌شدم و همیشه از دستم شاکی بودند.

همیشه بر سر این مسائل با پدر و مادرم جدل داشتم؛ البته در عین حال، آن‌ها در محافل خانوادگی به من می‌گفتند: «صادق، یه کم برامون بخون.» آن ها معتقد بودند اول درس، بعد مسائل دیگر، اما من به خاطر علاقه‌ای که به خواندن داشتم، اولویت همه‌ی کارهایم خواندن بود. راستش معدلم کم بود و حتی یادم هست چند سال هم سر همین خواندن تجدید شدم، اما بالاخره توانستم دیپلمم را بگیرم.

سیلی محکمی که خوردم

در مدرسه شاه پور سابق (مصطفی خمینی فعلی) کلاس هشتم دبیرستان بودم، که قرار شد ولیعهد به خاطر روز چهارم آبان (روز تولد شاه) به استادیوم اهواز بیاید. تمام بچه‌های دبیرستان را آماده کردند تا به استادیوم ببرند. اصلا دوست نداشتم بروم اما اجباری بود و همه باید می‌رفتند. خیلی مرتب و منظم به سمت استادیوم حرکت کردیم. به خیابان نادری که رسیدیم، کمی اطرافم را نگاه کردم و ناخودآگاه، زدم زیر آواز و شروع کردم به خواندن. خیلی با شور این نوحه را می‌خواندم:

زیر خنجر گفت شاه لب تشنه / تشنه‌ام تشنه، تشنه‌ام تشنه

من می‌خواندم و تمام بچه‌هایی که پشت سرم بودند، سینه می‌زدند. ظاهرا یکی از بچه‌ها به مدیر مدرسه اطلاع داده بود که آهنگری نوحه‌ی زیر خنجر را می‌خواند و بقیه سینه می‌زنند. همین‌طور که می‌خواندم، دیدم مدیر خیلی با سرعت و عصبانی به طرف من می‌آید. ساکت شدم و دیگر نخواندم. تا رسید به من، معطل نکرد و وسط جمعیت، سیلی محکمی توی گوشم خواباند و گفت: «فردا صبح بیاد دم دفتر، تکلیفت رو روشن کنم.» ماتم گرفته بود که حتما می‌خواهد پرونده‌ام را زیر بغلم بگذارد و از مدرسه اخراجم کند. آن روز این سیلی را بهانه کردم و از رفتن به استادیوم سر باز زده و به خانه آمدم.

فردا صبح، با ترس و لرز رفتم دفتر مدرسه. مدیر تا مرا دید، گفت: «بیا داخل» به محض این که وارد شدم. شروع کرد بد و بیراه گفتن و فحش دادن، بعد پرسید: «برای چی هم چین کاری کردی؟» گفتم: «والله کار بدی نکردم، گفتم همین طور که داریم می‌ریم، بیکار نباشیم و نوحه‌ای برای امام حسین صلوات‌الله علیه بخونم، به خدا نیتم کس دیگه‌ای نبود» این را که گفتم. کمی آرام شد و قبول کرد. بعدا متوجه شدم که این مدیر مدرسه، اتفاقا حال و هوایی انقلابی هم دارد و صرفا برای این که در مظان اتهام قرار نگیرد، یک برخورد صوری با من کرده بود.

نوحه خوانی در کلاس درس

بعد از تأسیس سپاه و مشخص شدن مقر آن، «حسین علم‌الهدی» که فردی بسیار پی‌گیر و و فعال بود، یک سری فعالیت‌های فرهنگی - آموزشی را آغاز کرد که در میان تمام این فعالیت‌ها، تدریس نهج‌البلاغه از اهمیت زیادی برخوردار بود. او تقریبا بخش عمده‌ی فعالیتش را، در کنار کارهای دیگر، به نهج‌البلاغه و تاریخ صدر اسلام اختصاص داد.

من «عباس صمدی» (شهید) پیرزاده و شهید (اصغر گندم کار) زیر نظر حسین و به استادی او، در همان باغ معین، در اتاق پشت بام، که به آن نهضت سواد آموزشی می‌گفتند و مقر ما بود، درس‌هایی را فرا می‌گرفتیم و به نیروهایی که تازه جذب سپاه می‌شدند، انتقال می‌دادیم.

مسئولیت آموزش جنگ‌های صدر اسلام، مثل بدر و احد، با من بود. حسین کلاس نهج‌البلاغه داشت و باقی دوستان هم به همین ترتیب، البته همه تحت استادی حسین کار می‌کردیم، چون او در این زمینه سواد خیلی بالایی داشت و از قدرت بیان بسیار خوبی هم برخوردار بود.

در بین کلاس‌ها، کلاس من طور دیگری بود و به اصطلاح مشتری‌اش بیشتر از بقیه بود، دلیلش هم خواندن‌های من بود.

از آن جا که افراد مرا به عنوان کسی که مداحی می‌کند و نوحه می‌خواند، می‌شناختند، در بین تدریس دائما نامه می‌دادند که فلان نوحه را بخوانید، فلان شعر را بخوانید، کی برنامه دارید، کجا برنامه دارید و ... وقتی می‌دیدم آن‌ها بیشتر از درس، دنبال خواندن من هستند و این که هم درس‌ها را گوش بدهند و هم کلاس جاذبه‌‌ی بیشتری داشته باشد، درس دادن را با نوحه خواندن ترکیب کردم و هر از چند گاهی، از بین درس، نوحه‌ای که آن‌ها می‌خواستند را می‌خواندم. این بود که کلاس من از همه‌ی کلاس‌ها شلوغ‌تر می‌شد.

آهنگران بر روی صحنه تئاتر

هم زمان با فعالیتم در سپاه و برگزاری کلاس‌های آموزشی، به واسطه‌ی برادرم حمید که دستی در امور هنری داشت و یک گروه تئاتر تشکیل داده بود، وارد این گروه شدم و مدتی را همراه با (زنده‌یاد) حسین پناهی که او هم عضو این گروه بود، کار تئاتر انجام دادم.

حسین پناهی اصالتا اهل کهگیلویه و بویراحم بود، اما در اهواز سکونت داشت. قبل از انقلاب درس طلبگی می‌خواند بعد وارد فعالیت‌های انقلابی شد و در کنار حسین علم‌الهدی و بقیه‌ی بچه‌ها کار می‌کرد.

او از تانک‌هایی که رژیم شاه برای مقابله با مردم به خیابان‌ها می‌آورد، عکس می‌گرفت. همان‌طور که من از لحاظ خواندن معروف بودم، او هم از منظر هنرمندی و بازیگری، ورد زبان‌ها بود و همه به این ویژگی می‌شناختندنش. انسانی بسیار ساده و بی‌شیله پیله بود.

دو اجرای تئاتر ما که بسیار گل کرد و از آن‌ها استقبال شد یکی تئاتر «هتل نیمکت» و دیگری «مرشد و بچه مرشد؟» بود در این تئاترها، باز کار اصلی من خواندن بود و بیشتر از این که بازی کردنم شاخص باشد، خواندنم مدنظر قرار می‌گرفت. وسط نمایش گریز می‌زدم و فایز و دشتی می‌خواندنم و این برای تماشاگر جاذبه‌ی زیادی داشت.

خواندن من و بازی حسین پناهی باعث شده بود که جمعیت بسیار زیادی برای دیدن تئاتر به سالن شهرداری اهواز بیایند، طوری که یک ساعت مانده به نمایش، سالن پر از جمعیت می‌شد و ما مجبور می‌شدیم در سالن را ببندیم. چند وقتی هم برای اجرای تئاتر به شهرستان‌ها رفتیم. این جریان ادامه داشت تا این که، پس از شروع جنگ حسین پناهی از ما جدا شد و رفت تهران و جذب صدا و سیما و دنیای هنرپیشگی شد. اما من در اهواز ماندم و پس از مدتی، کار تئاتر را هم کنار گذاشتم و به فعالیتم در سپاه ادامه دادم.

علت این که تئاتر را رها کردم، جالب بود، ما نمایشنامه‌ای به نام «پل» را تمرین می‌‌کردیم. وقتی این نمایشنامه آماده اجرا شد و روی صحنه رفتیم. من با دیدن چهره‌ی حسین پناهی و یکی دیگر از بازیگران، نمی‌توانستم خنده‌ام را کنترل کنم. هر چه کارگران این تئاتر محمد جمال پور با من سر و کله زد موفق نشد و من نتوانتسم این حالتم را برطرف کنم بعد از یک ماه کار به جایی رسید که جمال پور خیلی عصبانی شد و من با دیدن عصبانیت او، برای همیشه تئاتر را کنار گذاشتم.

شروع روضه خوانی

هنوز جنگ شروع نشده بود آن زمان، بیشتر نوحه خوانی می‌کردم و هنوز به آن شکل، جسارت روضه خواندن را نداشتم. شبی در منزل شهید سید محمد علی حکیم، او به من گفت: «تو که این قدر صدات خوب، چرا روضه نمی‌خونی؟» ابتدا طفره رفتم و به نوعی شانه خالی کردم. اما او مصرانه پای حرفش ایستاده بود و می‌گفت باید روضه خوانی هم بخوانی. بعد نوار دعای ابوحمزه همراه با روضه و مناجات‌های بین دعا که توسط یکی از مداحان خوانده شده بود را آورد و گفت: «از همین نوار، یه متنی در می‌آریم و امشب که توسط مسجد جزاری دعای کمیل داریم، اون رو بخون.»

آن شب جمعیت زیادی برای دعا آمده بود. دعا شروع شد و همه‌ی چراغ‌ها را خاموش کردند. ابتدا چند فرازی از دعا و سپس متنی را که آماده کرده بودم خواندم. در حقیقت باید بگویم، من روضه خوانی را مدیون شهید بزرگوار دکتر سید محمد علی حکیم هستم.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فردانیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها

      تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فردانیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد