روایتی منظوم از نامه امیرالمومنین به امام حسن

کد خبر: 214490

این نامه زمانی نوشته شد که در سال 38 هجرى امام از جنگ صفین باز مى گشت و به سرزمین «حاضرین» رسیده بود.

خبرآنلاین: نامه مشهور امیرالمومنین به فرزندش امام حسن(درود خدا بر آنان باد) نامه سی و یکم نهج البلاغه است و شامل فرازهای ظریف و دقیقی است که وصایای امام اول شیعیان به فرزند ارشدش به حساب می آید. این نامه زمانی نوشته شد که در سال 38 هجرى امام از جنگ صفین باز مى گشت و به سرزمین «حاضرین» رسیده بود. انتشار نسخه منظوم آن در اینجا برای نخستین بار و به مناسبت ایام شهادت آن بزرگوار اتفاق می افتد. بر خویش فرض کرده‌ام این چند نکته را تا بر تو عرضه دارم این درّ سفته را ای نازنین پسر تو مرا نور دیده‌ای در تار و پود قلب پدر جا گزیده‌ای بر قلب پاکت ار بگذارند بار غم بر چهره‌ام از آن بنشیند غبار غم عفریت مرگ خواهد اگر بر تو رو کند زان پیشتر نشان مرا جستجو کند زان رو بر آن شدم که ز الطاف کردگار بنمایمت رهی که شود مرد، رستگار شمشیر را ز کف بنهادم در این زمان تا نکته‌های نغز به سویت کنم روان * بر دوری از گناه ترا پند می‌دهم چون درّ ناب و چون عسل و قند می‌دهم با یاد حق هماره به عمران دل بکوش در خدمت و اطاعت او گوش دار گوش با نور مهر او دل خود تابناک کن از هر چه غیر اوست بپرداز و پاک کن با اتکاء به قدرت او چاره‌ساز باش چون زاهدان ز خلق خدا بی‌نیاز باش * پندی است نغز از پدری پیر و ناتوان کاو عنقریب چهره کند از جهان نهان از او که شور و شوق جوانی ز کف نهاد در برگریز عمر عزیز خود اوفتاد زآنکس که در نبرد یلان بود صف شکن زین کس که در نبرد زمان شد سپر فکن بر نوردیده‌ای که بود نام او حسن بعد از پدر هماره قرین است با محن او ناچشیده تلخی دوران به عمر خویش او ناکشیده رنج فراوان به عمر خویش بعد از پدر نشان خدنگ قساوت است آماج تیر انده و آلام و آفت است بس کارزار سخت هم او راست پیش رو پیروزی و شکست کشد انتظار او او شهربند مرگ و ره رفتگان به پیش هم صحبت غم است و گرفتار رنج خویش * برتافت رخ زمانه ز من از سر ستیز بنمود روی خویش به من روز رستخیز کی داشتم من از غم مردم فراغتی؟ در خاطرم چه بود بجز فکر ملتی؟ گر خوف گمرهی است ترا در ره سفر آن به فرود آیی از مرکب خطر * به همرمان هر آنچه ستوده است بر شمار و از هر چه ناپسند و شنیع است بازدار بستیز با پلشتی با دست و با زبان دوری گزین ز زشتی با آخرین توان پیکار کن به سختی با حاکمان زور با مفسدان طاغی و با فاسق و شرور بر پای خیز و در ره خالق جهاد کن بر ظالمان بتاز و به مردم وداد کن زنهار تا که وسوسه زشت سیرتان از عزم آهنینت نگیرد دمی نشان * در بحر بیکران هلاک است گوهری نامش حقیقت است و فراوانش مشتری آنکس که هست در طلب درّ پر بها در بحر سهمگین هلاکت کند شنا دریاست دین جد تو ای نازنین پسر دانش‌پژوه باش و به ژرفای آن نگر * جان را به بردباری و با صبر پروران تا در خصال نیک برآیی چو نیکوان در را به یاد خالق بخشنده رام کن بر ریسمان محکم او اعتصام کن همواره قلب خویش به اندرز زنده دار با یاد مرگ، دیر هوس را بزن مهار در کارگاه زهد و عبادت همی نشین تا قلب نازک تو زره پوشد از یقین بر خویش عرضه دار تو اخبار رفتگان آنانکه روی خود بنهفتند از این جهان آگاهی از حدیث جهان بایدت اگر لختی در آبگینه تاریخ کن نظر کاخ به جای مانده ز پیشینیان نگر تا درس‌های ناب بیاموزی ای پسر اندیشه کن چگونه گذشتند رفتگان ما نیز ناگزیر به دنبال کاروان دنیای خود مباد که با نقد دین خری مفروش دین خویش به دنیات سرسری بر پای دار خانه زیبا در آن دیار چون جاودان بمانی و گیری در آن قرار * بی‌آگهی و جز به ضرورت سخن مگوی در آن رهی که بیم ضلالت رود مپوی دست خدای توست دژی سخت استوار خود را بدست خالق یکتای خود سپار دست طلب مباد سوی کس کنی دراز جز ذات بی قرینه بی‌چون بی‌نیاز بخشش اگر به بنده کند از عطای اوست محروم گر کند ز سر مصلحت نکوست * خیر کثیر می‌طلب از خالق جهان فریاد کن سعادت مخلوق هر زمان * پندم پذیر و نیک بیندیش ای پسر بهر تو نیست زین سخنان سودمندتر دریاب نکته‌های نو در گفته‌‌های ناب هشدار! از آن سخن که بود نغز رخ متاب آن دانشی که سود ندارد چه بی‌بهاست بی‌دانشی اگر بنهی نام آن رواست در این زمان که بر تو وصیت رقم زنم سستی و ضعف دست بیازید بر تنم * زان پیشتر که دیو هوی بند بشکند زنجیر خامشی به زبانم در افکند یا دست مرگ پنجه گشاید به جان من افزون از این، زمانه ستاند توان من یا نقص در اراده و رأیم شود پدید همپای جسم من که به نقصان خود رسید یا موج فتنه‌های فریبای رنگ‌رنگ ره بر پیام خیر بگیرند بی‌درنگ بیش از غروب وقت و تبه گشتن زمان این مختصر رقم زنم ای نور دیدگان * همچون زمین بکر بود قلب نوجوان ناکشته بذر، هیچ کشاورز اندر آن چون بذر گل فشانده شود روی خاک او گرد و مشام تازه زگل‌های مشکبو زان پیشتر که موج عداوت شود فراز بر سرزمین قلب تو دستی شود دراز من خود برای برزگری می‌کنم شتاب ریزم به روی خاک دلت بذرهای ناب حیف است گر به مزرعه دلکش دلت روید گیاه هرز بجای گل از گلت * من رنج بی‌حساب ز دوران کشیده‌ام هم تلخی و حلاوت آنرا چشیده‌ام اندوختیم تجربه‌های گران ز پیش بستان به رایگان و بیندوز بهر خویش عمرم اگر چه انک و کوتاه بود سال لکن دقیقتر نگرستم در این مجال پیشینیان که عمر مضاعف نموده‌اند در خاک آرزوی خود اکنون غنوده‌اند بر سرنوشت رفته آنان شدم دقیق تاریخ پر ز راز ملل خوانده‌ام عمیق من سعی کرده‌ام که شنام زیان ز سود بر گیرم از برای تو نیکی هر آنچه بود از گردش سپهر و دگرگونی جهان آموختیم تجربه چون درّ شایگان من پرده‌های جهل ز چشمت دریده‌ام پاکی و روشنایی آن برگزیده‌ام قلب تو هست آیینه‌ای پاک و بی‌غبار آلودگی نیافت ز زنگار روزگار در عنفوان عمر تو همت گماشتم تا بذر عشق در دل پاک تو کاشتم * با عطر روح‌بخش کلام خدای خویش گام نخست دانش قرآن نهم به پیش در مکتب فضائل اسلام دلنواز احکام شرع پاک محمد کنم فراز تعلیم علم زندگی آغاز می‌کنم پیوند ناسره ز سره باز می‌کنم چون سیره نبی ره و رسم سلامت است تنها کتاب پاک خدا را کفایت است آراء مختلف ز شیاطین چو شد بیان بندد ره درست به پویندگان آن چون پاک و صیقلی بود اندیشه جوان بیم است آنکه نقش پذیرد ز دیگران رخشندگی چو یافت و بگرفت ایمنی اهریمنان چگونه بیابند روزنی با طرح گونه‌گونی آراء این و آن آگاهیت دهم ز وسوسه‌های معاندان دارم امید و مسئلت از رب چاره‌ساز بر مقصد تو دست هدایت کند دراز آری تراست بار غم امتی به دوش اینک سفارش پدر از جان و دل نیوش * دست انابه سوی خداوند باز کن روی نیاز را به سوی بی‌نیاز کن توفیق خود بکن طلب از ذات کبریا کاز لطف خویش سازدت از ورطه‌ها رها * زنگار چون ز آینه دل کنی جدا فرمان پذیرد و شود از بندها رها اندیشه از غبار غم آزاد می‌شود دل از خشوع، تازه و آباد می‌شود چون صیقلی گرفت دل و پاک شد درون از این پیام بهره بگیری ز حد فزون آن را که نیست پاکی باطن صفای جان طرفی نبندد از سخن نیک بی‌گمان چون اشتری است کور که نشناخت ره ز چاه پوید چو راه کوه، بیفتد ز پرتگاه دین روشنی است روشنی اوراست در نهاد او مرد دین نبود که در ظلمت اوفتاد تا مطمئن چون هست ره شبهه ناک و تنگ با عقل سازگار بود گر کنی درنگ * دریاب ای پسر سخنم را که پربهاست سررشته دار مرگ و حیات بشر خداست پروردگار هستی و جانبخش و جان‌ستان کاو مالک حیات و ممات است بی‌گمان از بهر آنکه پیرِ جهان را کند جوان میراند و دوباره دهد زندگی به آن آن را که کرد با غم و با رنج آشنا بر رنج عافیت دهد و درد را شفا رسم زمانه گاه به نیش است و گاه نوش از دهر شکوه کم کن و از صبر جامه پوش در چشم خلق فلسفه خلقت جهان رازیست سر به مهر بجز اندکی از آن از نیک و بد هر آنچه که برجای می‌نهی تنها خدای راست به پاداشش آگهی * می‌پوید این جهان نه به یک حال مستدام تقدیر در تحول و تغییر شد مدام اسرار آفرینش هستی است گر نهان آنرا ز نقص دانش و از جهل خویش دان در طینت بشر نسرشتند دانشی اندوخت علم و فضل ز سعی و پژوهشی آنگه که چشم خود به جهان بر گشوده‌ای از دانشت نصیب چه بود و که بوده‌ای؟ گر عزم خویش جزم نمایی به بررسی ناگفته‌هاست بی‌حد و ننوشته‌ها بسی بر عمق جهل خویش بیابی چو آگهی حیرت به دل نشیند و بردیده گمرهی زان پس به منظر تو گشوده شود دری بی‌شک به راه روشنی و رشد پی بری رو کن به سوی او که ترا آفریده است آنکس که سر و قامت تو پروردیه است از خلقت تو اَش نَبُدی هیچگاه سود نه سود و نه سجود که از بهر جود بود بادا بر آستانه او خاکساریت هم بندگی و بیم و هم امیدواریت * بر بارگاه قدس چو سائی سر سجود روی آوری به آنکه بر افراشتت وجود آنکس که خواست افسر توحید را به سر از معبر منیر نبوّت کند گذر در انتقال وحی ز خیل پیمبران چون جد تو نبود و ندارد کسی نشان خواهی که مشتبه نشود آب از سراب با مشعل هدایت او راه خود بیاب ز اندرز و پند بهر خود از خرد و از کلان دلسوز تر ز من نشناسی در این جهان * گر کائنات داشت به جز یک خدای بیش می‌کرد او گسیل سفیری به خلق خویش بینی چون گونه‌گونی آثار رنگ‌رنگ بر وحدت وجود رسد فکر بیدرنگ از کثرت مواهب بی‌حد کردگار ره میبری به وحدت و براوج اقتدار خود از زبان ختم رسولانش در کتاب در وصف ذات خویش نهفته است در نقاب حادث نبوده لم یزلی هست و سرمدی ذاتش منزه است ز هر زشتی و بدی نی در دلی بگنجد و نی چشمِ تنگِ‌سر نه در خیال و وهم بگنجد نه در نظر * ارباب معرفت که بزرگند سر بسر او را نه با حواس بلکه شناسند با اثر از جاودانگیِّ سرای دگر بسی ره دادمت نشان که به شایستگان رسی آنان که ژرفتر نگرستند بر جهان دل خوش نکرده‌اند به عهد و وفای آن چون بانگ «الرّحیل» بر آمد شتافتند نه سر زپا نه پای ز سر می‌شناختند مانند آنکه از سفری سخت و پر ملال جوید ره رهایی و پوید ره وصال دل را ببوی خاک وطن چون کنند شاد رنج ره و فراق عزیزان رود ز یاد یا چون پرنده‌ای که بسر برد ماه و سال محبوس گوشه قفس و بسته پرّ و بال چون در شود گشوده سرآسیمه پر کشد چتری ز گل به ساحت بستان به سر کشد آنکس که شد به زیور دنیا فریفته بر مال و جاه و منصب خود گشت شیفته وآنکس که باخت دین و دل خود به این جهان خوش کرده دل به جلوه آدم فریب آن مانند آن کسیست که از باغ و سبزه‌زار ناچار می‌رود به بیابان پر ز خار * پایان بود به پایان، آخر به آخرین آغاز هر سرآغاز، اولی بر اولین نه اول است در خور ذاتش نه آخرین نه در زمان بگنجد نه در مکان مکین هم از عقوبت و غضبش ترس و بیم دار هم بر عنایت و کرمش شو امیدوار فرمان نداد جز به نکوئی و راستی منعی نکرد جز زپلشتی و کاستی * اینک که بر جلال خداوند واقفی هم بر شکوه جمله اوصاف واصفی پس در طریق طاعت او راهیاب باش در بندگی به درگه او کامیاب باش بر خاک طاعتش بنهی چون سر نیاز در چشم عالمی شوی آنگاه سرفراز مستغنی از عبادت خلق است کردگار آن را نیاز خلق به معبود برشمار اینک نقاب از رخ دنیا گشوده‌‌ام هم زشتی و محاسن آن را نموده‌ام گفتم سخن زخصلت نااستواریش برگفته‌ام حکایت ناپایداریش اینک پذیر از پدرت نکته‌های چند در خویشتن مبین که چنین است خودپسند آنرا که بر کسان بپسندی به خود پسند مپسند بهر غیر خود، هر امر ناپسند دست ستمگری مگشا هیچ بر کسان گر بر تو ناروا بود از سوی دیگران نیکی بتو گرست خوش از سوی دیگران خود نیز گام نیک بنه سوی دوستان از آن سخن که هست در آن بیم آبرو لب را فرو ببند و به ناآگهی مگو شادی خلق را بطلب از صمیم جان گر خویشتن بخواهی محظوظ و شادمان گردنکشی است دشمن عقل تو ای جوان عُجب است آفت بشر ای نور دیدگان کسب معاش هست اگر در خور تلاش گنجور وارثان و بجاماندگان مباش * رب ودود چون ره مقصود تو گشود آور به درگهش سرِ فرمانبری فرود تا رستخیز راه درازی است پیش رو ره توشه گیر و همسفری کن تو جستجو درویشی ار بیابی و بارت کشد بدوش آنگه سبک گذر کنی، زاین راه پرخروش راهی است صعب و گردنه‌هائیست مرگبار آنکس سبک رود که سبک کرده بود بار * در صبح بی‌نیاز ار بکنی حاجتی روا در شام تنگدستی‌ات از غم شوی رها اینک که ناگزیر زکوچی از این جهان باید که برگزینی از آن بهترین مکان دانی که چیست نام نکوی دلیل راه؟ جلب رضای خالق و خشنودی اِله خشنودی خدا اگر اکنون نشد مجال عفریت مرگ چون رسد امری است بر محال * آنکس که گنج‌های جهان از شماره بیش دارد به دست قدرت بی انتهای خویش هم رخصت نیایشت اعطا نموده است هم ضامن اجابت آن نیز بوده است دستی چو از نیاز شود سوی او دراز جودش فرو بریزد بر صاحب نیاز بر بارگاه قدس نه واسط گذاشته نه پرده‌دار و حاجب و دربان گماشته او را به کیفر گنه کس شتاب نیست با «توبه‌کار» روی عتاب و خطاب نیست دستی اگر دراز شود سوی چاره‌ساز درهای توبه از سر رحمت شود فراز پیشانی ندامت خود گر نهد به خاک آذرمگین ز فعل بد خویش و شرمناک در پیش رب تو به پذیراست کامیاب آید گناه او همه در زمره ثواب بگشود راه توبه و جلب رضای خویش خشنودیش طلب کن و گاهی بنه به پیش راز درون و سوز دل خویش بازگو دریابد از ندای تو بی‌هیچ گفتگو آنگه که مانده‌ای و نیاید ز خلق کار آنرا به دست خالق بیچون خود سپار جز در خزانه کرمش نیست نعمتی چون طول عمر و وسعت رزق و سلامتی * مفتاح باب رحمت بی‌انتهای او در دست توست گر بشناسی بهای او باران نعمتش چه فرو خواهی هر زمان دست دعا بر آرسوی خالق جهان گر مسئلت نمودی و مطلوب رخ نداد شاید بود صلاح تو دلسردیت مباد همواره از خدا بطلب خیر پایدار زآسیب‌ها بمان و بمانند برکنار بامال خود نپائی بی‌شک در این دیار مال تو نیز با تو نماند به روزگار * دنیا محل کوچ من و توست ای پسر با بانگ «الرحیل» رسد وقت ما بسر ما را نه بهر مرگ و فنا آفریده‌اند نی بهر مرگ، بهر بقا آفریده‌اند مرگ است مرکبی که بود تند و تیزپا از بهر انتقال من و تو از این سرا ما رهگذار و بس خطرات است در مسیر زاین راه پرمخاطره هستیم ناگزیر دنیا متاع عاریتی هست مرد را دلبستگی به عاریتی کی بود روا؟ دنیا شکارگاه و بشر صید آن ببین صیاد مرگ دام بگسترده در کمین بیم است آنکه سر زده در لحظه گناه پیک اجل بسوی تو آنگه رسد ز راه هرگونه بازگشت به معبود آن زمان خود را فریفتن بود ای یار مهربان از رویداد مرگ و پس از مرگ یاد کن در فکر توشه باش و مهیای زاد کن آنگه که دست مرگ رسد به حیات تو تنگ است فرصت تو و راه نجات تو * دنیا گذرگهی است فریبا و دلنشین این شوخ چشم را ز در دوستی مبین دنیا پرست ار بفریبد به زرق خویش او را به راه ظلمت شهوت برد به پیش * خود دیده‌ای خصائل زشت درندگان زور آوران چگونه درانند ناتوان دنیا‌مدارها چو سگانند هرزه گرد بر لاشه‌ای نشسته و سرگرم در نبرد با هیئتی پلید چو مردارخوارگان از یکدگر هماره ربایند قوتشان ادارک و غفلشان شده مستور تیرگی مدهوش شهوتند و گرفتار خیرگی دنیا پرست چون شتری هست بی‌عنان نی بگمارند هیچ چراننده‌ای بر آن گم کرده راه و مست و رها گشته بی‌شبان سرگشته در میان بیابان بیکران * بر اسب ابلق زمان هر آن کاو زند رکاب از رفتن‌اش گریز نباشد ولو به خواب بس کوته است عمر ولی آرزو دراز این عمر کوته تو نیرزد به حرص و آز کس بر چکاد آرزوی خویش کی رسید کی می‌توان ز مهلکه مرگ وا رهید پس در تلاش خویش به منظور کسب مال کوشش نمای بیشتر از روزی حلال ای بس تلاشگر که ز سعی حاصلی ندید اما کس از میانه روی نیست ناامید محفوظ دار نفس خود از پستی و زوال زان ابتذال گرچه رسی به مقام و مال چون حرّت آفرید خداوند در نهاد بر آفریدگانش ترا بندگی مباد * خیری ندارد آنچه فراهم شود ز شر آن سود بی‌بهاست که میزاید از خطر * هرگز مشو به مرکب آز و طمع سوار راهش به سرزمین هلاک است هوشدار * آنانکه بر بلندی ایمان نشسته‌‌اند دل بر خدای بسته و از غیر رسته‌اند نعمت رسد به آنان ز آن ذات بی‌بدیل بی‌واسط و میانجی و بی‌رابط و وکیل گر اندک است روزی مقسومت ای جوان بس پربهاتر است ز اعطای بندگان * سری اگر به سینه خود ساختی نهان آسانتر است زآنکه کنی فاش بی‌گمان کالای پر بهای خود ار کرده‌ای عیان سودی نباشدت چو پشیمان شوی از آن گر سینه تو تنگ بوَد حفظ راز را از دیگران مدار امید، احتراز را * بر نعمتی که او به تو اعطا کند نگر حسرت بر آنچه بر دگران داده شد مبر گر زهر ناامیدی و تلخی آن چشی نیکوتر است زانکه نیاز از کسان کشی از ثروتی که گرد کند حاصل از گناه محکوم بر فناست و آخر شود تباه و آن اندکی که حاصل کار است و رنج‌ها بسیار پربها است نه کمتر زگنج‌ها مرد خرد به کس ندهد اختیار خود کس را نزیبد آنکه کند رازدار خود مندیش هر تلاش تو منجر شود به سود بس ساعیان که حاصلی از سعیشان نبود پرگو همیشه بیهوده‌گوی است ای پس بندیش اگر ببایدت اندیش بیشتر * با اهل خیر و خلق نکوکار شو قرین تا خوی تو اثر بپذیرد ز همنشین خواهی که شرمگین نشوی روز واپسین دوری ز مردمان تبهکار می‌گزین مال حرام وه چه پلید است و ناگوار همواره بطن خویش از آن لقمه پاک دار جایی که نرم خویی‌ات افتاد سازگار تندی مکن که ظلم ز تو گردد آشکار وآنجا که نرمش تو نیفتاد کارگر با حکم عقل، دست تهور بکار بر بس دردها زمینه درمان شوند زود یا چون سنکنجبین که به صفرای تن فزود گه دوست جای دشمن و دشمن بجای دوست کی جای حیرت است که حکم بسی در اوست یاران و ناصحان به تجارب بیازمای با خیرخواه از در صلح و صفا درآی وانکس که پند خویش درآمیخت با دروغ زاندرز او نباشد هرگز ترا فروغ از خواهش دل آنکه گرفته است بازتاب در جست‌وجوی آب رود در پی سراب مرد خرد ز گردش این چرخ بی‌امان گرد آورد تجارب وکوشد به حفظ آن هر فرصتی که دست دهد مغتنم شمار زان پیش که به رنج ندامت شوی دچار گه از افق طلیعه اقبال سر زند گه مطرب زمانه نوای دگر زند زنهار تا قدم ننهی در ره گناه زاد سفر ز کف مگذار و مکن تباه فرجام کار خویش بیندیش هر زمان گرگ اجل ز ره برسد بر تو ناگهان تقدیر تو به دفتر عمرت رقم زدند صاحب قلم هم اوست چه بیش و چه کم زدند سوداگری که راه خطر برگزیده است جز رنج جان و تن و تلاشش چه دیده است؟ هشدار! قدر مال نه بر بیشی و کمی است بل برخجستگی است و بر جود آدمی است دل خوش مدار، بر کمک مردم حقیر نادان و «متهم به گنه» یار خود مگیر اسب زمانه رام تو گر شد رکاب گیر گر توسنی کند نتوان شد بر او دلیر افزونتر از نیاز اگرت هست دلپذیر در بند حادثات نشاید شدن اسیر چون بحر دار ز اهل لجاج و جدل گریز همواره از جدال بپرهیز و از ستیز * پیوند با برادر و هم‌کیش بس نکوست هم کیش خویش را چو برادر بدار دوست چون قطع دوستی بکند بردبار باش در راه مهرورزی او پایدار باش گر بخل از او ببینی دست کرم گشای بر تافت روی اگر ز در آشتی در آی بینی اگر درشتی از او نرم باش و نرم سردی اگر ببینی از او گرم باش و گرم پرخاش گر کند تو بر او عذرخواه باش گمراه اگر شود تو دلیلش به راه باش در خدمتش به لطف و عنایت هماره کوش در کار بند خصلت شایستگان نیک نااهل را مباد کنی کرنشی ولیک با دشمنان دوست خود همدمی مگیر شایسته نیست این روش از مردم خبیر باری ز پند گر بنهد کس ترا بدوش در پند صادقانه چو غمخوارگان بکوش خشمت به رفته‌رفته فرو خور چو صابران تا لذتی مدام شود حاصلت از آن * آرام خوی باش و چو دریای حلم رام سیلاب خشم مرد بر آشفته کش به کام بر خصم خویش لطف و کرامت کنی اگر در چشم خالق تو بود برترین ظفر آندم که آسمان وفا تیرگی گرفت آراء، مختلف شد و غم چیرگی گرفت چون روزنی بجا ننهی بهر آشتی امّید قطع کن ز نهالی که کاشتی آنگه که دوستی به تو دارد گمان نیک تصدیق ظن او بتو باشد نشان نیک * چون جلب اعتماد نمودی ز دوستان ضایع مباد آنکه کنی حق همگنان یکرنگی و صفا چو شد از سویشان عیان افتد ضرور تقویت حسن ظنشان از راه مرحمت چو کنی بذل رحمتی اول به دودمان خود آور عنایتی برتاب روی زانکه ز تو روی خود نهفت زان همنشین که جز به شقاوت سخن نگفت گر خدشه‌ای به دوستی‌ات با کس اوفتاد اِعراضِ تو ز سازش او بیشتر مباد آن ظالمی که دست به بیداد برگشود او را ز جود و از ستمش بهره‌ای نبود کیفر ببیند از ستم خویش بی‌گمان طرفی نبندد از عمل زشت جز زیان پاداش نیکویی نه بدی باشد ای پسر چونی اگر چنانچه کنی آیدت بسر * رزقت دوگونه بر تو رسد این سخن بدان یا او به جستجوی تو یا تو سویش دوان گر با تلاش دست نیازیده‌ای به آن خود در پی تو راه گشاید شود روان هنگام تنگدستی خود پشت خم مکن در وقت بی نیازی، بر کس ستم مکن این هر دو هست نزد خردمند ناپسند روی آوری به کار نکوهیده تا به چند؟ دنیا نه جای کامرواییست ای عزیز اصلاح جایگاه تو باشد به رستخیز زاری به آنچه رفت ز کف گر روا بود شیون به هر نیافته آنگه سزا بود آینده جهان چو گذشته است ای جوان چون نیک بنگری به جهان پی بری به آن افسوس بر گذشته مخور چشم دل فروز اینده کو؟ دو دیده سرت بر آن مدوز * فرق میان آدم و حیوان چو بنگری یک نکته بیش نیست به غیر از سخنوری آن یک به پند راه بپوید به مهتری وین یک به جفت تا که خورد ترکه‌تری کافی است بر تو پند و نصیحت شود همی زیرا ز نسل حضرت حوا و آدمی چون بر تو گشت لشکر اندوه حمله‌ور صبر و شکیب و نیکی، باور بکن پسر از راه اعتدال کس ار پا برون نهاد از پرتگاه جور به سختی فرو فتاد یاران نیک عهد چو خویشان خود شمار آنانکه در غیاب وحضورند راستکار هرگز مگرد گرد هوسران هرزه گرد کور است آنکه باهوسش نیست در نبرد کوری دل زکوری چشم است سخت‌تر عبد هوی ز کور بود تیره‌بخت‌تر * بیگانه‌ای که مهرفزا هست و غم ربا بس مهربان‌تر است ز خویشان و اقربا دور از دیار را تو مپنداریش غریب آنکس بود غریب که دور است از حبیب از شاهراه حق و عدالت چو بگذری راهی فراخ و بی‌خطر و سهل بنگری بر قدر و مرتبت خود هر آنکس شود رضا بر قیمتش فزاید و بخشد بر او بقا آویز دست خویش به حبل المتین حق رو رو پناه گیر به حصن حصین حق بی‌اعتنا کسی که گذشت از تو در محن او دشمن است و لیک ترا یار در سخن گه ناامیدی است به نعمت زمینه‌ساز چون نامیدی از طمع و حرص و حقد و آز هر عیب کی سزاست که بنمایی آشکار؟ افشای زشتی دگران را مکن شعار همواره نیست فرصت نیکو برای کار چون فرصتی فرا برسد مغتنم شمار بسیار دیده شد که خردمند بر خطاست بس بی خرد که گام نهد در طریق راست * زنهار از شتاب که کاری است ناصواب از کار ناستوده بپرهیز و از شتاب پیوند خود اگر بگسستی ز بی خرد داناتر از جمیع خردمند بشمرد ایمن مباش از ستم و جور روزگار در عمر خویش چشم مدارا از او مدار عاقل نیاورد به بزرگیش در شمار تا خود به چشم خلق نگردد زبون و خوار گر کوشش تو به مقصد نشد قرین برتر مقدر است نشاید شوی حزین سلطان عادل همچو نگهبان ملت است افساد پادشاه فساد رعیت است پیش از سفر نگر تو به همراه سازگار پیش از گزین خانه و مسکن به همجوار از گفتگوی مضحکه‌آمیز کن حذر حتی ز نقل گفته دگران نیز درگذر * آن به که زن به دور بود از غم و عذاب اندر صدف قرار بگیرد چون درّ ناب درّ خوشاب خویش اگر کرده‌ای عیان ایمن مباش از خطرات حرامیان زن را طراوتی است چو گل‌های نوبهار از گل امید و چشم به جز بوی خوش مدار خشنودیش بجوی به اندازه توان تکریم کن و لیک ز اندازه مگذران خواهی که زن ز هر چه پلشتی حذر کند پرهیز کن ز غیرت بیجا، گمان بد * بر خادمان و کارگزاران خود نگر در انتظام کارِ یکایک بکن نظر هر خادمی به یک عمل ویژه برگمار تا رخنه‌ای پدید نیاید به هیچ کار خویشان و دودمان که ترا یاورند و یار همواره در قبیله خود محترم شمار جان را کنند در ره مقصود تو نثار بازوی پر توان تو هنگام کارزار * دنیا و دین تو به خداوند مهربان بسپارم و هماره کنم مسئلت از آن تا در پناه او به سعادت شوی قرین در سایه هدایت اسلام راستین سروده: ابراهیم کثیریان
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فردانیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها

      تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فردانیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد