باشگاه خبرنگاران جوان: شهید حسن مقدم از نیروهای لشکر 10 سیدالشهدا (ع) تنها 19 سال سن داشت که در جریان عملیات کربلای دو به شهادت رسید. در ادامه روایت یکی از همرزمان از نحوه شهادت این شهید را می خوانید. ساعت از 12 گذشته بود که درگیری روی ارتفاعات اطراف ما شروع شد. سمت راست ما ارتفاع 2519، شهید صدر و وارس بود و سمت چپ ما ارتفاع سکران.
با شروع درگیری منورهای دشمن آسمان را روشن کرد. تا اینجا دشمن هنوز متوجه حضور ما در داخل شیار آنه نشده بود. آتش سنگینی از سوی دشمن روی ارتفاع 2519 و شهید صدر اجرا شد. مشکل وقتی به وجود آمد که هواپیماهای دشمن با ریختن منورهای خوشه ای تمام منطقه را روشن کردند، به طوریکه ما از داخل دره کِدو به وضوح درگیری روی ارتفاعات را مشاهده کردیم. وقتی منوّرهای خوشه ای از نورافشانی می افتادند باقی مانده آن مثل گلوله های آتش به سمت زمین میسوخت. منطقه درگیری ما که بیشه زار خشکی بود و به دشت منتهی می شد و ارتفاع علف های گندمی که تا ساق پا می رسید، یکپارچه آتش گرفتند. شهید اسماعیل خوشسیر از بچه های تخریب بود که منطقه را شناسایی کرده بود. دیدم خیلی نگران است. گفتم اسماعیل چیه؟؟؟ گفت باقی مانده این منورها زمین را آتش میزند. خدا به ما رحم کند. صدای مکالمه بی سیم میآمد. از قرارگاه دستور آمد چرا درگیر نمی شوید. از وقتی اسماعیل از سوختن علف های خشک گفت، به فکر فرو رفتم، اگر زمین آتش می گرفت چطور می بایست وارد میدان مین میشدیم و چه طور می توانستیم معبر بزنیم. در این فکرها بودم که شنیدم از بی سیم صدا آمد، نمیشود وارد میدان
شد، میدان مین آتش گرفته است. تا این خبر را شنیدم دلم ریخت. چون دو تا تیم از نیروهای تخریب که مامور به گردان علی اصغر علیه السلام بودند باید در این میدان معبر می زدند. از همه بیشتر نگران شهید حسن مقدم بودم چون میدانستم «حسن» خود را به آتش می زند. به اسماعیل گفتم: اسماعیل، مسیر معبر حسن مقدم را بلدی، که اگه نیاز شد کمکشان کنیم؟ گفت: بله. آتش دشمن روی بچه ها قفل شده بود و از زمین و آسمان آتش می ریخت. شب از نیمه گذشته بود و هر چه به صبح و روشنایی هوا نزدیکتر می شدیم فرمانده ها نگرانتر می شدند. دستور رسید که تا هوا روشن نشده نیروها را از منطقه درگیری خارج کنیم. همه متحیر بودند که چه اتفاقی افتاده اما دستور این بود و باید اجرا می شد. در مسیر برگشت پشت یک تخته سنگ دیدم بیسیمچی که همراه حسن بود نشسته. تا من را دید به سمتم آمد و گفت: حسن هم پرید. گفتم اکبر چه میگویی؟ گفت پشت میدان مین، خمپاره وسط نیروها خورد و یک ترکش بزرگ به سر حسن اصابت کرد و شهید شد. خبر شهادت حسن برای من که حالات او را در روزهای آخر دیده بودم غیر منتظره نبود اما نگران بودم پیکر حسن روی زمین بماند. به اسماعیل گفتم من سمت معبر بچه ها می روم
و بر می گردم. اما آتش تیربارهای دشمن و انفجار پی در پی خمپاره ها اجازه نمی داد، از طرفی هم بوی باروت و سوختن خار و خاشاک تنفس را مشکل کرده بود و صدای سرفه بچه هایی که عقب می آمدند به گوش می رسید. به فکرم رسید که بچه ها را عقب ببریم و بعد سراغ حسن بیاییم. نگران بودیم که در مسیر برگشت بچه ها وارد میدان مین شوند. دو یا سه گردان نیرو پائین رفته بودند و قرار بود به بالا برگردند. جاده ای وجود نداشت و همه مسیر، صخره ای و سنگلاخ بود، من هم با کفش کتانی به عملیات رفته بودم و آنقدر روی صخره ها دویده بودم که کف کتانی ام نازک شده بود و پاهایم را اذیت می کرد. بخش زیادی از مجروح ها و نیروهای خسته از عملیات را تا بالای کدو آوردیم و قدری استراحت کردیم. نزدیک ظهر بود که برای رفتن به محل شهادت بچه ها آماده شدیم که فرماندهان اجازه ندادند و گفتند احتمال اینکه به اسارت دشمن بیافتید خیلی زیاد است، اصرارهای ما هم کارساز نبود. عملیات کربلای دو واقعا کربلایی بود. مجروح های عملیات به سختی و طی چند روز بالا آورده شدند و بسیاری از شهدای عملیات، یکی دو ماه بدنهایشان روی زمین افتاده بود. روزی که حسن شهید شد پنج روز تا محرم مانده بود و
روزی که پیکرش را عقب آوردند یک اربعین از شهادت اربابش امام حسین علیه السلام گذشته بود. یعنی بیش از 50 روز بدن روضه خوان 19 ساله بی غسل و کفن مثل اربابش روی زمین قرار داشت. شهید حسن مقدم آرزویش این بود که به اربابش برسد و به آرزویش رسید.
دیدگاه تان را بنویسید