ماجرای چشمهایشان و انقلاب امام خمینی(ره)
از هرچه بتوان گذشت، از چشمهایشان نمیتوان. هرچه را بشود ندید، افق نگاهشان را نمیشود. هرنقشی را بتوان پوشاند، نقش روی قلبهایشان را نمیتوان.
به گزارش سرویس سیاسی فردا: امیرحسین یزدانپناه نوشت؛ هرآنچه را بتوان نگفت، اما نمی توان از فریادهای عاشقانهشان برای اسلام و انقلاب اسلامی و حاجی نگفت. آنهم نه در مسجدی در تهران یا قم یا مشهد. نه. در یک ساختمان ساده با کمترین امکانات در ژوهانسبورگ، جایی در جنوب آفریقا، بیش از ۷ هزار کیلومتر دور از تهران.
نه مردان و زنانی پابهسنگذاشته که برای گذران عمر آمده باشند، بلکه نوجوانان و جوانانی عاشق و معتقد و مشتاق که وقتی نام حاج قاسم را میشنوند از عمق وجود برایش فریاد محبت میکشند و صلوات میفرستند. با بلندترین صدایی که میتوانی تصور کنی.
اغراق نکردهام اگر بگویم در مدت حدود ۲ ساعتی که در مرکز اسلامی ژوهانسبورگ بودیم، به چهرۀ تقریباً تکتکشان نگریستم تا باورشان کنم. اشتیاق چشمان و افق نگاهشان به ایران، انقلاب اسلامی را، در لحظهلحظۀ بروز احساساتشان میتوانستی ببینی و درک کنی.
چه آنجایی که ناگهان خودجوش و پراز احساسات ایستادند، همه ما را شگفت زده کرده و به سبک و سیاق مردم آفریقا شعری خواندند و در میانه های شعر بارها نام حاج قاسم را بردند و ذکر صلوات را تکرار کردند و چه آنجایی که با همه وجود به روایت آقای قالیباف از انقلاب اسلامی و جهاد ادامهدار برای برقراری عدالت و مبارزه با ظلم دل داده بودند.
من دیدم آن مرد سیهچردۀ ژوهانسبورگی را که وقتی روایت رئیس مجلس ما از مبارزۀ بسیجیان با صدام آنهم با دستان خالی را شنید، چطور با تمام وجود سر تکان می داد و اشک در چشمانش حلقه میبست؛ گویی این حرف را فقط نمیشنید، بلکه زندگی کرده بود و درک میکرد.
و دیدم آنجایی که از زبان رفیق حاج قاسم شنید که اسطورۀ آنها، تا هفتسالگی نه کفش به پا داشته و نه میدانسته کفش چیست، چطور نیمخیز میشدند و ابراز احساسات میکردند، گویی آن لحظه روح در بدنشان آرام نمیگرفت.
اینجا آفریقاست، نه در یک محلۀ مرفه و ثروتمند، بلکه در حاشیۀ ۳۵ کیلومتری ژوهانسبورگ که سالها مردمش برای برابری و برخورداری از حق رأی جنگیدهاند. به جرم سیاهبودن پوستشان، در خیابان به آتش کشیده شدهاند. به جرم مطالبۀ حقشان مثله شدهاند و از همین جهت بهخوبی معنای مبارزه را درک میکنند.
اینجا آفریقاست. جایی در اعماق دل مردان و زنان و کودکان و جوانان ژوهانسبورگی. کسانی که رنگشان با ما فرق دارد، اما قلبشان نه. زبانشان با ما متفاوت است، اما افق نگاهشان نه. آنها هم در کلام امام ما و اهداف انقلاب ما همان چیزی را دیدهاند که ما دیدهایم و میبینیم؛ شهید سلیمانی را به همان چیزی میشناسند که ما میشناسیم. بگذارید درِ گوشی بگویم که وقتی نام حاجی میآمد و به تکتک اعمال و رفتار و نگاهها و اشتیاق چشمانشان خیره میشدم، حسادتم میشد. شاید اگر خودم در آن مسجد نبودم، این روایت دلداگی را آسان نمیپذیرفتم.
من نسلی مجاهد و مقاوم را در آن مسجد دیدم و دل نرم و جانهای عاشق آنها را حس کردم. عشق به آرمانهای ملتی که بیش از چهار دهۀ پیش شعارهای مهمی را در نفی بیعدالتی، ظلم و دیکتاتوری و استعمارگری سردست گرفتهاند و امروز ملت بزرگ ایران، پرچمدار صدها هزار و بلکه میلیونها انسان آزاده برای آزادیخواهی هستند. من در ژوهانسبورگ سه نسل را کنار هم دیدم، و نمیتوانم گواهی ندهم که شمار جوانان و کودکان و نوجوانان بیش از ۸۰ درصد آن جمع بود. نسلی که شک ندارم إنشاءالله بخشی از قدرت آخرالزمانی مسلمانان خواهند بود، در کنار مردمان ایران، افغانستان، عراق، لبنان، سوریه، یمن و... إنشاءالله همۀ جهان.
دیدگاه تان را بنویسید