مگر نمیدانید امام مهمان دارد؟!
با لهجه شیرین یزدی گفت؛ امام تازه از سفر آمده... دید و بازدید دارد... برایش مهمان میرسد و... باید یک آبگوشتی، خورشتی، یک چیزی داشته باشد که سر سفره بگذارد تا آبرویش حفظ شود و جلوی مهمانها خجالت نکشد!... پسر امام حسین (ع) است نباید پیش مهمانها آبرویش برود!
خبرگزاری فارس: «حسین شریعتمداری» با بیان خاطرهای دیگر از روزهای نخست پیروزی انقلاب در سال ۵۷، نوشت:
۱۶ بهمن ماه سال ۵۷ بود. ۵ روز از ورود حضرت امام (ره) میگذشت. در مدرسه رفاه مستقر بودیم. از اولین ساعات صبح تا نیمههای شب، انبوه بیشمار جمعیت، محل مدرسه را مانند نگین انگشتر احاطه کرده بودند و خیابانهای اطراف هم از جمعیت موج میزد. حضرت امام -رضوانالله تعالی علیه- در مدرسه علوی که تعداد اتاقهایش بیشتر بود و حیاط وسیعتری داشت مستقر بودند و دو نوبت صبح و عصر برای ملاقات خانمها و آقایان با حضرت ایشان در نظر گرفته شده بود، ولی حضور متراکم جمعیت منحصر به ساعات تعیین شده نبود. دستجات فراوانی که از شهرستانها به قصد زیارت امام آمده و شبهنگام و یا نیمهشب از راه رسیده بودند، تا صبح در محل باقی میماندند و بعد از زیارت حضرت امام نیز به سختی حاضر به ترک محل بودند... آن شب -۱۶ بهمن ماه- در حالی که چند ساعت از شب گذشته بود، خبر دادند تعدادی از یزد آمدهاند و اصرار دارند با یکی از مسئولان حاضر در مدرسه ملاقات کنند و میگویند کارشان فوری و ضروری است. قرار شد یکی دو نفرشان بیایند و موضوع مورد نظرشان را مطرح کنند. دو مرد میانسال و یک پیرمرد سفید موی آمدند و بعد از حال و احوال، گفتند که یک کامیون گوسفند برای امام آوردهاند و گوسفندها باید همان شبانه تخلیه شوند. گفتیم امام به گوسفند نیاز ندارد و ما هم جایی برای نگهداری گوسفندها نداریم. یکی از آنها که مسنتر بود و محاسن سفیدی داشت با لهجه شیرین یزدی گفت؛ شما جوان هستید (سخن درباره ۴۱ سال قبل است)، عقلتان نمیرسد و نمیفهمید! امام تازه از سفر آمده... دید و بازدید دارد... برایش مهمان میرسد و... باید یک آبگوشتی، خورشتی، یک چیزی داشته باشد که سر سفره بگذارد تا آبرویش حفظ شود و جلوی مهمانها خجالت نکشد!... پسر امام حسین (ع) است نباید پیش مهمانها آبرویش برود! سخن از ژرفای دل پاک پیرمرد بر میخاست و لاجرم بر دل مینشست و راه را بر هر گونه عذری میبست. به چهره دو برادر دیگری که کنارم ایستاده و شاهد ماجرا بودند، نگاه کردم. چارهکار را میجستم... اشک در چشمانشان حلقه زده بود... در همان نزدیکیها آدرس ساختمانی را دادند که در اختیار یکی از تیمهای مطرح فوتبال بود و آن روزها بلااستفاده مانده بود. با دستاندرکاران آن تیم تماس گرفتیم و گوسفندها به حیاط آن ساختمان منتقل شدند... پیرمرد باصفای یزدی و همراهانش وقتی از ماجرا باخبر شدند، نفس راحتی کشیدند و مدرسه را ترک کردند تا صبح فردا، همراه با سیل خروشان زائران امام به زیارتش بروند.
دیدگاه تان را بنویسید