فارس: سال 66 آغاز دور جدیدی از جنگهاى دریایى میان قواى نظامى جمهوری اسلامی ایران و ناوگان متجاوز خارجى بود؛ جنگی که در ادبیات سیاسى با نام «جنگ اول نفتکشها» شناخته میشود. مسؤولیت اصلى عملیاتى در این میدان، بر عهده نیروى دریایى سپاه پاسداران بود و روش عملیاتى سپاه بر استفاده از قایقهاى کوچک تندرو موسوم به «عاشورا» و «طارق» تکیه داشت.
اولین کاروان از نفتکش های کویتی آن هم با پرچم آمریکا و اسکورت کامل نظامی توسط ناوگان جنگی این کشور در تیرماه سال 1366 به راه افتادند. دولت آمریکا نیز عملیات سنگینی را در ابعاد روانی، تبلیغی، سیاسی، نظامی و اطّلاعاتی جهت انجام موفّقیت آمیز این اقدام انجام داده بود.
در این کاروان، نفتکش کویتی «اَلرَّخاء» با نام مبدل «بریجتون» حضور داشت که در بین یک ستون نظامی، به طور کامل، اسکورت می شد. این نفتکش، در فاصله 13 مایلی غرب جزیره فارسی، در اثر برخورد با مین های دریایی منفجر شد به طوریکه حفره ای به بزرگی 43 متر مربّع در بدنه آن ایجاد گردید.
اما نقطه اوج این جنگ، طرح حمله به بندر نفتى «رأس الخفجى» عربستان و عملیات علیه ناوگان دریایی ارتش آمریکا بود که «ناو گروههاى قرارگاه نوح نبى(ع)» به فرماندهى شهید «نادر مهدوى» اجرای آن را برعهده گرفت.
در جریان این «عملیات شهادت طلبانه» در تاریخ 16 مهر 1366 که موجب سرنگونی یک فروند هلیکوپتر آمریکایى شد، اکثر اعضاى این ناو گروه به شهادت رسیدند.
متن زیر، بخش سوم روایت این عملیات از زبان «کریم مظفری» است که در این عملیات حاضر بود و به دست آمریکاییها اسیر شد:
وقتى نورافکن قوى روى بویه و من افتاد، اشهدم را خواندم و دستانم را بالا بردم. هر لحظه انتظار داشتم مرا به گلوله ببندند و شهید کنند.
در آن لحظه، افکار متناقضى با سرعت در ذهنم عبور کردند. فکر بقیه بچه هایى بودم که اثرى از آنها نبود، فکر همسر و دو فرزندم بودم و با خودم فکر مى کردم که آنها با شنیدن خبر شهادتم چه واکنشى نشان خواهند داد، پدر و برادرانم چه مى کنند؟ همسرم حسابى داغدار خواهد شد.
ناگهان پشت سرم روشن شد. سرم را برگرداندم. دیدم یک فروند ناوچه ایستاده و نورافکنش را به طرفم انداخته است. در این وقت، هلى کوپتر دور شد و رفت.
از طریق بلندگو شروع کردند به انگلیسى صحبت کردن که البته من یک کلمه اش را هم نفهمیدم؛ اما متوجه شدم که نزدیکتر نمى شوند و از چیزى هراس دارند. زیر پایم را نگاه کردم دیدم کائوچوى کارتن استینگر که با آن خود را به بویه رسانده بودم، افتاده است. فهمیدم از همان تکه کائوچو مى ترسند. همینطور که دستانم بالا بود، با پایم یواش یواش آن را داخل آب انداختم. وقتى آب چند مترى آن را از بویه دور کرد، ناوچه آمد نزدیک بویه.
دستى به طرفم دراز شد که من آن را گرفتم. مرا مثل نوزاد تازه به دنیا آمده اى بلند کردند و داخل ناوچه بردند. تا مرا داخل ناوچه بردند، فورا روى «دک» خواباندند. سطح دک آسفالت بود و زبر. فورا دست و پایم را با طناب بستند. احساس تشنگى زیادى مى کردم. هر چه فریاد زدم: «آب...به من بدهید...سردم است»، کسى نشنید یا ندانست چه مى گویم.
با اینکه دست و پایم بسته بود، سه چهار نفر سرباز مسلح اطرافم را گرفته بودند و به اصطلاح حسابى تو نخ من بودند که تکان نخورم. کسى نزدیک نمى شد. با خود گفتم: خدایا! من جز یک شورت که چیز دیگرى ندارم، از چه مى ترسند؟ دست کم یک لیوان آب هم نمى دهند بخورم.
لحظه به لحظه بر سوزش بدنم افزوده مى شد. با اینکه بارها فریاد زدم، کسى نفهمید چه مى گویم. انگلیسى که نمى دانستم؛ اما مى دانستم آب به این زبان چه مى شود. این بود که گفتم: «Water»
مثل اینکه فهمیدند. رفتند و لیوان آبى آوردند و یک مترى من گذاشتند و اشاره کردند که بخورم. دستم را هم باز کردند. تا به طرف لیوان آب حرکت کردم، شروع کردند با قنداق تفنگ و لگد به جان من افتادند. با هر سختى و پوست کلفتى ای بود، آن یک متر را طى کردم. با وجود ضربات قنداق تفنگ و لگد، به لیوان آب رسیدم و آن را سر کشیدم.
نصف لیوان را به زور خوردم. دوباره دستم را بستند و به کمر انداختندم روى زمین. زبری و خشنی آسفالت را با پوست سوخته و چروکیده تنم احساس کردم. تاولهای تنم و دستم شروع کردند به ترکیدن. در این هنگام سوزش وحشتناکی تمام تنم را فرا گرفت. یک چشمی هم آوردند و چشمانم را هم بستند. سرم را نیز داخل کیسه ای کردند و پایین کیسه را هم بستند. با خودم فکر می کردم حتما می خواهند اعدامم کنند. وقتی از جا بلندم کردند و حرکتم دادند، یقین کردم که مرا برای اعدام می برند.
ناوچه حرکت کرد. این را از بادی که به بدنم می خورد، فهمیدم. پس از مدتی به جایی رسیدیم. مرا از ناوچه خارج کرده، به مکان دیگری بردند. سرم در کیسه بود و روی چشمانم نیز چشمی بود و فقط حس می کردم با من چه رفتاری می کنند.
در حالیکه 2 نفر دو طرفم را گرفته بودند، مرا بردند و روی تختی خواباندند. کیسه را باز کردند و سرم را بیرون آوردند و چشمی را هم از چشمم برداشتند. وقتی در زیر نور و روی تخت به اندامم نگاه کردم، لرزه بر تنم افتاد. همه جای بدنم سوخته بود که یقین کردم با آن وضع محال است جان سالم به در ببرم. نظامی ها از کنار تخت من دور شدند و چند نفر دکتر و پرستار دورم جمع شدند. کم کم چشمانم سنگین شد و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، سر تا سر بدنم را باند پیچی کردند. فقط چشمانم باز بود. تا به هوش آمدم، بازجویی شروع شد.
چند نفر در حالی که چهره هایشان را پوشانده بودند، نزدیکم آمدند. باند چهره مرا باز کردند. با دقت به چهره ام نگاه کردند و سپس مثل کسی که دنبال چیزی می گردد و آن را نمی یابد، ناراضی و ناراحت بودند.
با خودم گفتم: من که یک پاسدار معمولی هستم. حتما به دنبال نادر یا بیژن می گردند. حدود نصف روز آنجا بودم. سپس مرا روی برانکارد خواباندند و داخل هلی کوپتری گذاشتند و بردند. در هلی کوپتر باز بود. سرتا سر وجودم را ترس فرا گرفت.
با خود فکر کردم حتما چون چهره ام را دیده اند و دانسته اند به دردشان نمی خورم، حالا می خواهند مرا به دریا بیندازند و غرق کنند. اگر مرا در آب انداختند چه کنم؟ با این باندهایی که به دست و پایم است، حتما تا داخل آب افتادم، زیر آب می روم و غرق می شوم. راستی، کدام یک از بچه ها زنده مانده اند؟ به جز من، کریمی، رسولی و باقری هم که زنده بودند. با چشمان خودم دیدم که آنها سوار ناوچه شدند. راستی، نادر، بیژن و آبسالان هم زنده اند؟ نصرالله چطور؟
شهید خداداد آبسالان
غرق در این افکار بودم که به محوطه بزرگی روی دریا رسیدم. صبح بود و هوا روشن. مرا از هلی کوپتر پایین آوردند و وارد سالنی کردند. تا وارد شدیم، کریمی، رسولی و باقری را هم دیدم. از دیدنشان روحیه گرفتم و فهمیدم که نمی خواهند اعدامم کنند. همان چهار نفری بودیم که با هم داخل آب افتاده بودیم. از بقیه خبری نبود. مرا روی تخت دو طبقه ای خواباندند. آنها را نیز کنارم خواباندند.
رو به باقری که سرباز وظیفه بود، کردم و گفتم: باقری، وضعیت صورتم چطوری است؟ تا حالا خودم راندیده ام. باقری گفت: صورتت به طور وحشتناکی ... هنوز باقری حرفش را تمام نکرده بود که دو تا سرباز مسلح آمدند و تفنگ را روی سر من و باقری گذاشتند. یکی که فارسی حرف می زد، گفت: شما دو نفر با هم چه می گفتید؟
- والله درباره سوختگی صورتم حرف می زدیم.
- دیگر اجازه صحبت کردن ندارید. رویتان را از هم بر گردانید و حرف هم نزنید.
چاره ای جز اطاعت نبود. رویم را از باقری برگرداندند.
بازجویی رسمی از آن 3 نفر شروع شد. اول باقری و سپس رسولی و بعد کریمی را بردند و مفصل بازجویی کردند؛ اما کاری به من نداشتند.
یک روز نزد دوستانم بودم. روز دوم مرا از آنان جدا کردند و چون میزان سوختگیام را 85 درصد اعلام کرده بودند، مرا به جای دیگری بردند؛ اتاق سوانح سوختگی.
در آن اتاق، تمام امکانات معالجه سوختگی وجود داشت. در دل، از اینکه خودشان مرا سوزانده بودند و حالا خودشان داشتند معالجه ام می کردم، می خندیدم.
پس از مداوا و مراقبتهای پزشکی، چند نفر پرستار و دکتر آمدند و مرا از روی تخت بلند کردند و بردند بیرون. حدود 30 الی 40 متر در راهرویی حرکت کردیم. در سرتا سر راهرو روی همه دیوارها، تابلو ها، عکسها و حتی اتیکت اتاقها را با پارچه پوشانده بودند تا من ندانم کجا هستم و هویت کسانی را که مرا اسیر کرده اند، نشناسم البته بر من مسلم بود که در یکی از ناوهای بزرگ و مجهز هواپیمابر آمریکایی هستم.
نمونه ای از یک ناو هواپیمابر آمریکایی
مرا وارد اتاقی شبیه اتاق رختکن کردند که در آن وان مخصوصی وجود داشت. باند بدنم را باز کردند و مرا داخل وان قرار دادند و سپس با ماده مخصوصی که من نفهمیدم چیست، شستشویم دادند. سپس بار دیگر سر تا پای بدنم را باند پیچی کردند و به سالن باز گرداندند.
چیزی که باید از روی انصاف بگویم، رفتار خیلی انسانی پزشکها و پرستاران بود که با دلسوزی و جدیت خاصی وظیفه خود را انجام می دادند.
پس از حمام و خواب، اولین جلسه باز جویی از من شروع شد. سه چهار نفر آمدند سراغم. یکی شان مسلح بود. مرا از سالن بیرون و به اتاق بازجویی بردند. دور تا دور اتاقی که مرا داخل آن بردند، شیشه بود. اتاق، فقط در ورودی داشت و هیچ پنجره ای در آن نبود. مرا روی تختی خواباندند و باز جویی را شروع کردند.
اولین سوالی که از من کردند، این بود که شغلم چیست.
گفتم: من بومی هستم و برای ماهیگیری به دریا آمده بودم؛ اما عده ناشناسی آمدند و به زور ما را مجبور کردند که آنها را ببریم.
فردی که فارسی صحبت می کرد و مسئول بازجویی بود، گفت: نه، ما می دانیم که شما نظامی و پاسدار هستید. حتی می دانیم از میان شما چه کسی پاسدار و چه کسی سرباز است.
من از ترس اینکه اگر بدانند پاسدار هستم، ممکن است رفتار خشنی با من در پیش گیرند یا اعدامم کنند، به شدت حرفشان را انکار کردم و گفتم: من پاسدار نیستم و بومی بوشهر هستم.
بازجو پرسید: رفتار شما پاسداران با ارتش چطور است؟ آیا بین شما وحدتی وجود دارد؟
من بار دیگر تکرار کردم: من نظامی نیستم. مرا در دریا به زور به این کار وادار کردند. اما بازجو قبول نکرد و باز پرسید: پادگان های نظامی موجود در بوشهر کجاست؟ پادگان ارتش کجا قرار دارد؟ اسم فرمانده سپاه بوشهر چیست؟
در این بازجویی، درباره کارهایی که سپاه در نیرو گاه اتمی بوشهر مشغول آن بود، بسیار حساس بودند و مرتب مرا زیر فشار قرار می دادند تا اطلاعاتی در باره این کارها و اقدامات به آنها بدهم.
بار دیگر، من منکر نظامی و پاسدار بودن خود شدم. این بار که بازجو مرا دید، ناراحت شد و با عصبانیت سیلی ای به صورتم زد. سیلی اش البته تند و محکم نبود. بازجو گفت: ما می خواهیم سوالاتی را که از تو می پرسیم، فورا و درست پاسخ بدهی.
من هم گفتم: من نظامی نیستم و بومی بوشهر هستم.
- نه، تو نظامی هستی و می دانیم که پاسدار هستی. بگو رفتارتان با ارتش چطور است؟
برای آنکه از شرشان نجات پیدا کنم، گفتم: من نمی دانم. من چون در دریا صید می کنم، می بینم که شناورهای ارتش و سپاه با همدیگر می آیند گشت. از روی آرمشان می شناسم که کدام ارتشی و کدام سپاهی هستند. کنار هم می ایستند و صحبت می کنند.
متوجه شدم که همه جریان بازجویی را فیلمبرداری می کنند. بعد از بازجویی مرا به جای اولم باز گرداندند؛ چون می دانستم ممکن است مرا دوباره برای باز جویی ببرند، این بود که پاسخ های دروغی که گفته بودم، در ذهنم مرور کردم تا در جلسه دیگر هم همان حرفها را بزنم.
در جلسه دوم، بار دیگر درباره سپاه و ارتش پرسیدند. گفتم: آنها با هم به دریا می آیند و با هم مانور می دهند. پرسیدند: شما از کجا می دانید که با هم مانور می دهند؟
جواب دادم: معلوم است؛ از روی تبلیغاتی که در رادیو و تلویزیون می کنند. ما کنار ساحلیم؛ می دانیم چه شناورهایی ارتشی و چه شناورهایی سپاهی هستند.
بازجو عصبانی شد و گفت: دروغ می گویی. آن چیزی که من می پرسم، جواب بده. بازجو بلند شد و دست گذاشت روی سوختگی بدنم و به شدت فشار داد. سوزش و درد وحشتناکی داشت. از شدت درد فریاد زدم.
دوباره گفت: تو باید راست بگویی و به سوالات من پاسخ درست بدهی.
- والله من نمی دانم.
- فرمانده قرار گاه کیست؟
دیدم اگر بگویم نمی دانم، فایده ندارد. این بود که دو نفر از اهالی محله مان را برای رد گم کردن گفتم.
با کمال تعجب گفت: دروغ نگو. ما می دانیم کی هستند.
- اگر می دانید، پس چرا به من فشار می آورید؟
باز جو آهسته یک در گوشی به من زد و زخم بدنم را فشار داد و گفت: می خواهیم از زبان تو بشنویم.
- نمی دانم.
چون دیدند فایده ندارد، سیلی دیگری به من زدند و مرا به اتاق اولی باز گرداندند. چون بر اثر فشار بازجو، زخمم دهان باز کرده بود، تیم پزشکی آمد و پانسمانم را عوض کرد و به مداوای من پرداخت.
دو سه روز گذشت. روز چهارم بود که آمدند نزد من و گفتند: ما یک سوال از تو می کنیم.
کسی که با من حرف می زد، ایرانی بود. این را از رنگ پوست و لهجه اش فهمیدم. به من گفت: من ایرانی هستم و در تهران در ارتش خدمت کرده ام. در پایگاه هوایی هم بوده ام. چند سالی است که آمده ام خارج از کشور. خیلی مودب و با احساس گفت: پدرجان، چند سوال از تو می کنم. اگر بتوانی جواب بدهی، خیلی خوب است؛ اگر نتوانی جواب بدهی، بعدا ممکن است جور دیگری با هم صحبت کنیم. کاری به نیروهای نظامی ندارم. الان در اتاق تنها هستیم. می خواهم مثل پدر و پسر با هم صحبت کنیم.
بلافاصله دستش را خواندم و فهمیدم می خواهد از راه احساس، اطمینان مرا به خود جلب کند و از من حرف بکشد. من هم سرش کلک زدم. گفتم: من هم در خدمتم. هر سوالی داری بکن؛ تا آنجا که بتوانم، پاسخ می دهم.
همان سوالهایی را که آمریکایی ها کرده بودند، او نیز از من کرد و من هم همان جواب ها را تحویلش دادم. خیلی سماجت کرد، اما نتوانست حرفی از من بکشد. یادم نیست که از من چه سوالی کرد که من گفتم: خدا شاهد است نمی دانم.
یکدفعه مثل کسی که به او حالت جنون دست داده باشد، سیلی خیلی محکمی به صورتم نواخت. با بغض گفتم: اگر پدری از پسرش اینطوری سوال می کند و با او حرف می زند، من نیستم. با عصبانیت گفت: نه پدری وجود دارد و نه پسری. اگر به سوالات جواب ندهی، بد می بینی.
- چیزی که نمی دانم، چطوری جواب بدهم؟
دو ساعت از من بازجویی کردند. در سوالاتشان تاکید زیادی در مورد رابطه ارتش و سپاه، محل مانورها، محل پادگانهای نظامی، تعداد قایقها و کشتی های ارتش و سپاه، محل عملیات سپاه، اسامی فرمانده های سپاه، محل انبار مهمات سپاه و ... داشتند.
یک روز در حین بازجویی یک نظامی امریکایی به من گفت: یک سوال از تو دارم.
- بگو.
- نادر کیست؟
شهید نادر مهدوی
از این سوال حسابی جا خوردم .البته منتظر چنین سوالی بودم، اما نه چنین صریح و آشکار. حدس زدم از طریق شنود بیسیمهای ما پی به هویت نادر برده باشند. در بیسیم غالبا من، نادر و بیژن همدیگر را با اسم کوچک صدا می زدیم و احتمالا ما را از همین طریق شناسایی کرده بودند. برای اینکه فرصت فکر کردن داشته باشم، پرسید :مچه نادری؟
- همان نادری که با شما بود.
- من کسی به نام نادر نمی شناسم.
- یعنی شما چند نفری که با هم بودید، همدیگر را نمی شناختید؟
- نه. ما چند نفر بومی همدیگر را می شناختیم، اما کسانی که در قایق بودند نمی دانستم.
- نادر کیست؟ تو واقعا نمی دانی؟
- نه، زمانی که ما را از محله مان بیرون آوردند، فقط به ما گفتند که باید اینجا کار انجام دهیم. اول هم به من گفتند که این عده را باید از بوشهر به جزیره فارسی ببرم، اما زمانی که به جزیره رسیدم، گفتند باید بروی آنجا کاری انجام بدهی. من حتی کارشان را هم نمی دانستم. بعدا که با هلی کوپتر درگیر شدیم، هر چه داد و بیداد کردم و می خواستم بر گردم، فایده ای نداشت. این بود که مجبور بودم کنارشان بمانم.
- یعنی تو از جریان چیزی نمی دانستی؟
- نه!
- سربازی رفته ای؟
- بله.
زخمی روی ابرویم بود. آن را دید و پرسید: ابرویت چرا و کجا پاره شده؟ چرا ده تا دوازده تا بخیه خورده؟ گوشت چرا از بین رفته؟ این ترکشهای ریزی که در پایت است، مال چیست؟
- زمانی که سربازی بودم، عراقی ها محله ما را بمباران کردند و من زخمی شدم. اگر حرفم را باور نمی کنید، آدرس آنجایی را که در بوشهر بمباران شده به شما بدهم. خودتان بروید تحقیق کنید و ببینید که راست می گویم یا نه. آنجا را که بمباران کردند، من ترکش خوردم.
- ابرویت چی؟
- زمانی که کوچک بودم اینطوری شد.
- گوش ات چطور؟
- بر اثر شکستن دیوار صوتی توسط هواپیما اینطوری شده.
بازجو لختی صبر کرد و سپس گفت: اگر سربازی کرده ای، بگو موشکی که به طرف هلی کوپتر شلیک شده، چی بود؟
- تنها سلاحی که به من داده اند، کلت و کلاش و آرپی جی است. فکر کنم موشکی که به طرف مان شلیک کردند، آرپی جی بود.
- نه، نبوده. آر پی جی چنین کاری نمی کند.
- داخل قایق چه موشکی بود؟
- در قایق ما فقط موشک آرپی جی بود و سلاحهای سبکی مثل کلاش و کلت.
به شدت دنبال این می گشتند که چه نوع موشکی از قایق به طرف هلی کوپتر شلیک شده بود. می دانستم که نباید به این سوال جواب بدهم، زیرا بلافاصله از من می پرسیدند که این نوع موشکها را از کجا آورده ایم؛ که البته نباید می دانستند. چون دیدند جواب درستی نمی دهم، گفتند: مرکز حرکت قایق های شما از کجا بود؟
گفتم: در دریا بودم که آمدند چشمانم را بستند و آوردندم. نمی دانم از کجا حرکت کرده اند.سخت عصبانی شده و دو کشیده محکم به صورتم زد که خیلی هم درد گرفت و بعد گفت: پس نمی دانی نادر کیست؟
- نه.
- فرمانده قایق کی بود؟
- فرمانده نداشتیم. هر کس که پشت سکان قایق می نشست، فرمانده بود. من چون بومی بودم و سکاندار بودم، مرا فرمانده می خواندند.
- تو داری دروغ می گویی. داری پنهان می کنی.
- دروغگو خودتی!
حوصله ام سر رفت و به تندی گفتم: واقعا اگر می بینید دارم دروغ می گویم، مرا بکشید و راحتم کنید.
وقتی سماجت مرا دید، با لحن مهربانی گفت: خب، امروز گذشت. امشب بنشین فکرت را بکن. فردا ما می آییم تا نادر را به ما معرفی کنی.
تاکید زیادی روی نادر داشتند و می خواستند بدانند که او کیست.
مرا پس از بازجویی بردند به اتاق خودم. در آنجا باندهایم را باز کردند و عریان روی تخت خواباندند. بالای سرم چند ظرف استیل بود که داخل آنها آبمیوه بود.
تا آن روز صورت خود را نگاه نکرده بودم. بلند شدم تا خودم را در استیل تماشا کنم. کنجکاو شده بودم تا ببینم پس از سوختگی، چهره ام چطور شده است. تا این کار را کردم، یکی از دکترها با عصبانیت آمد و شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن. نفهمیدم چه گفت. مترجم آمد و گفت: تو اجازه نداری صورت خود را نگاه کنی. همان پزشک دستور داد که ظرف استیل را بپوشانند.
در مدت اسارت نمی دانستم که کی شب است و کی روز. به همین دلیل برای خواندن نماز مشکل داشتم. دو سه روز اول مطلقا نمی دانستم که کی روز است و کی شب. برخی از پرستاران آمدند نزدم و گفتند: اگر چیزی لازم داری بگو تا برایت بیاوریم.
آنها این حرف را می زدند که در من چنین القا کنند که اکنون در روی خشکی یا کنار ساحل قرار داریم و آنها می روند و هر چه می خواهم، می خرند و می آورند، اما حالت موج دریا برای من که مدتها روی دریا کار کرده بودم، مشخص می کرد که در دریا هستیم.
شهید نادر مهدوی
روزی داشتم نماز صبح می خواندم. رکوع و سجده ای که در کار نبود. همین طور که روی تخت خوابیده بودم، نماز می خواندم. در این وقت، یکی از نظامیان وارد شد و دو باند بزرگ استریو کنار دو گوشم قرار داد و گفت: امروز می خواهم با تو حال کنم!
- چطوری؟
- هر نواری که دوست داری بگو تا برایت بگذارم.
مرا که در فکر دید، گفت: فکر کجایی؟ حتما شما را می فرستند بروید ایران.
- کجا هستیم؟
- الان در ساحل هستیم؛ ساحل یکی از کشورها. داریم شما را مداوا می کنیم تا بروید ایران.
سپس گفت: چه نواری را دوست داری؟ ایرانی یا خارجی؟
- خیلی ممنون. اعصاب من خراب است و نمی توانم نوار گوش کنم.
- نه، من باید حتما برایت نوار بگذارم.
نظامی بود و لباس دکتری به تن داشت. گفت: حالا بگو.
ناچار گفتم: هر چه دوست داری بگذار.
نوار خارجی گذاشت. صدای دو باند را که دو طرف گوشم بود، تا آخرین درجه بلند کرد و گفت: تا تو گوش می کنی، من بروم و بیایم.
رفت و در اتاق را هم بست. دستانم طوری بود که به هیچ وجه نمی توانستم آنها را حرکت دهم. داشتم از صدای خراشنده باند، دیوانه می شدم. شروع کردم به فریاد کشیدن. چنان فریاد زدم که صدایم از باند استریو بلندتر شد. دو نفر آمدند و نوار را خاموش کردند، اما همان نظامی گفت: خاموش نکنید! دوست من دوست دارد گوش می کند.
دکترهای دیگر، او را از این کار منع کردند. رفتار آنها در مجموع خوب بود. یادم می آید که کمرم بر اثر سوختگی می خارید. آنها می آمدند با دستکش کمرم را می خاراندند یا پمادهای بسیار خوب به بدنم می زدند.
دیدگاه تان را بنویسید