تسنیم: جرج فریدمن کارشناس این اندیشکده ضمن ارائه تحلیل خود از اوضاع کنونی عراق و اوکراین و طرح وجوه تمایز و تفاوت این دو عرصه منازعه، به تجربه آیزنهاور اشاره کرده و معقتد است که آمریکا باید از مداخله نظامی دوری کرده و ابزارهای مداخله غیر از جنگ را به کار بندد چرا که منافع آمریکا در این دو کشور ثانویه و نه حیاتی است. در چند هفته اخیر، برخی از امور ناتمام نظام بینالمللی، رخ برنمود. در این چند وقت شاهد آن بودیم که سرنوشت اوکراین همچنان حل نشده باقی ماند و در پی آن روابط روسیه با اروپاییها هم در هالهای از ابهام باقی ماند. در عراق هم عقب نشینی نیروهای آمریکایی را شاهد بوده و سیستم سیاسی جدیدی در این کشور شکل گرفت، اما هنوز مسئله چگونگی همزیستی مسالمت آمیز این سه بخش جمعیت عراقی حل نشده باقی مانده است. اوضاع ژئوپلتیک به ندرت به خودی خود به طور منظم یا به صورت دائمی، حل و فصل میشوند. در پایان، این رویدادها، یک مسئله بسیار دشوار پیش روی آمریکا قرار داده است. در طول ۱۳ سال گذشته، آمریکا درگیر جنگ گسترده و چند وجهی (و چندین جنگ کوچکتر) در دو بخش قابل توجهی از جهان اسلام بوده است. آمریکا به اندازه کافی بزرگ و
قدرتمند هست که در چنین منازعات طولانی دوام بیاورد اما با در نظر گرفتن اینکه هیچ منازعهای به طور رضایت بخشی به پایان نمیرسد، تمایل برای بالا بردن آستانه مداخله نظامی، منطقی است. سخنرانی رئیس جمهور اوباما در آکادمی نظامی وست پوینت هم حاکی از امتناع بیشتر از اقدام نظامی است. با در نظر گرفتن اوکراین و عراق، تعریف رئیس جمهور از «میخ» در ارتباط با «چکش» اقدام نظامی، اهمیت پیدا کرد. عملیاتهای نظامی که نمیتوانند موفقت آمیز باشند یا تنها در صورت فرسایش شدید نیروهای نظامی به موفقیت میرسند، غیر عقلایی هستند. بنابراین اولین اقدام هر استراتژی که چه برای عراق و چه برای اوکراین انتخاب شود، کاملاً عقلایی است. ادامه بحران در اوکراین در اوکراین، یک رئیس جمهور حامی روسیه جای خود را به یک رئیس حامی غرب داد. روسیه کنترل رسمی کریمه را تحت اختیار گرفت؛ جایی که بنا به عقد قراردادی با اوکراین، در آن اعمال قدرت نظامی میکرد. گروههای حامی روسیه، که ظاهراً تحت حمایت و پشتیبانی روسیه هم هستند، همچنان در دو استان شرقی اوکراین در حال مبارزه هستند. در سطح ماجرا، روسیه در اوکراین قافیه را باخته است. اما اینکه این واقعاً یک شکست
هست یا خیر، به این بستگی دارد که آیا مقامات کیف قادر به گرداندن امور اوکراین هستند یا خیر؛ که این نه تنها به معنای ایجاد یک دولت کارآمد و یکپارچه به طور رسمی است بلکه اعمال خواست و منویات آن نیز اهمیت دارد. استراتژی روسیه آن است که با استفاده از انرژی، کمکهای مالی و روابط پیدا و پنهان، حکومت اوکراین و قدرت آن را تضعیف کند. ظهور یک حکومت حامی غرب در اوکراین، به نفع آمریکا است، اما این منفعت به قدر کافی بزرگ و حجیم نیست که مداخله نظامی آمریکا را تضمین کند. هیچ ساختار ائتلافی برای حمایت از یک چنین مداخلهای وجود ندارد، هیچ پایگاه نظامی که در آن نیروهای تجمیع شده و برای انجام مداخله سازماندهی شوند، وجود ندارد. اینکه روسیه تا چه حد ضعیف است هیچ اهمیتی ندارد، آمریکا با مداخله وارد یک کشور پنهاوی میشود که اشغال و اداره آن ـ حتی اگر ممکن باشد ـ وظیفهای بسیار سنگین و بزرگ است. همچنین آمریکاییها در سرزمینهایی بسیار دورتر از کشور خود وارد جنگ میشوند، اما روسها در حیات خلوت خود به مبارزه برخواهند خواست. اوکراین یک میخ نیست که با چکش بر سر آن کوبید. اول اینکه سرنوشت آن در زمره منافع بنیادین آمریکا قرار
نمیگیرد. دوم اینکه نمیتوان آن را به زور وارد میدان بازی کرد. آمریکا باید یک استراتژی غیر مستقیم در پیش گیرد. آنچه که در اوکراین قرار است رخ دهد، به هر ترتیب رخ خواهد داد. جایی که آمریکا میتواند برای تأثیر گذاری بر رویدادهای آن وارد عمل شود، کشورهای هممرز با اوکراین است ـ به ویژه لهستان و رومانی. این کشورها بیشتر از آمریکا نگران سرنوشت اوکراین هستند؛ کشورهایی که در گذشته یکبار حاکمیت خود را به روسها باختند دوباره مجبور به مقابله و رویارویی با روسیه خواهند شد. فراهم آوردن پشتیبانی که حداقل ظهور و بروز را داشته باشد، برای آمریکا بسیار مناسب و عقلایی است. پیچیدگیها در عراق عراق متشکل از سه گروه عمده است: شیعیان، سنیها و کُردها. آمریکا عراق را در حالی ترک کرد که حکومت در اختیار شیعیان اکثریت بود و نتوانست کُردها یا سنیها را در آن ادغام کند. استراتژی کُردها این بود که یک منطقه خودمختار ایجاد و ابقا کنند. سنیها قصد داشتند تا در منطقه خود پایگاه قدرت ایجاد کرده و منتظر فرصت بمانند. این فرصت زمانی حاصل شد که پس از انتخابات اخیر، نخست وزیر عراق نوری المالکی نتوانست به سرعت دولت جدید را مستقر سازد و به
نظر رسید که قصد دارد بار دیگر دولت ناکام گذشته را به پا کند. سنیها تلاش کردند تا کنترل مناطق سنی را به دست گیرد و تا حدودی هم فعالیتهای خود در این مناطق را هماهنگ کردند. ایشان به منطقه کردنشین حمله نکردند یا به طور گسترده به سمت مناطق شیعی یورش نبردند. آنچه که رخ داد این بود که حکومت مرکزی در قبض قدرت ناکام ماند. هیچ قدرت بومی در عراق وجود ندارد که عراق را متحد کند. هیچ کس قدرت این کار را ندارد. فرض بر این است که آمریکا میتوانست عراق را یکپارچه نگاه دارد ـ بنابراین مطالبه عراق از آمریکا مبنی بر اینکه آمریکا به طور گسترده در عراق مداخله کند، معنادار میشود. همانند آنچه که در مورد اوکراین گفته شد، به هیچ وجه مشخص نیست که آمریکا در عراق منفعت بزرگ و حیاتی داشته باشد. حمله سال ۲۰۰۳ به عراق بیش از یک دهه پیش از این رخ داد و دلیل این حمله هر چه که بود، به تاریخ پیوسته است. تحرکات سنیها خطر افزایش تروریسم را با خود به همراه آورده و آن را افزایش داد و بدون شک به تروریستها پایگاهی را بخشید که از طریق آن حملات خود علیه آمریکا را نیز انجام دهند. بنابر این منطق، آمریکا در صورت مداخله، به نفع کردها و شیعیان وارد
معرکه خواهد شد. مشکل اینجاست که شیعیان به ایران مرتبط بوده و به ایشان پیوند میخورند در حالی که آمریکا و ایران در حال حاضر درگیر مذاکراتی پیچیده اما رو به جلو هستند و تمرکز کاملاً بر منافع و نه روابط دوستانه است. حمله سال ۲۰۰۳ بر این فرض پیشبینی شد که شیعیان، که از چنگال صدام رها شدند، از آمریکا استقبال میکنند و به آن اجازه میدهند عراق را بر اساس آنچه که مطلوب میداند شکل دهد. با این حال به سرعت مشخص شد که شیعیان عراقی، همراه با متحدین ایرانی خود، برنامه و نقشههای بسیار متفاوتی در سر دارند. اشغال عراق به دست آمریکا در نهایت نتوانست یک حکومت یکپارچه در عراق شکل داده و به پیشامد اوضاع فعلی دامن زد. هر چه مطالبه گروههای مختلف برای مداخله آمریکا در عراق به نفع ایشان بیشتر شود، در نهایت با جنگ داخلی چند جانبهای مواجه خواهیم شد که آمریکا در کانون آن قرار گرفته و نمیتواند با ابزارهای نظامی جنگ را مختومه سازد چرا که مسئله اساسی و محوری، مسئلهای سیاسی است. البته بدون هیچ شکی این امر احتمال افزایش تهدید تروریسم را تشدید میکند. با در نظر گرفتن گستردگی سرزمینی جهان اسلام، شاید بتوان گفت که عراق به راحتی تحت
اشغال درآمد، اما اشغال آن مانع سرریز و گسترش تروریسم در دیگر مناطق نشد و نمیشود. شکست دادن ارتش یک دشمن بسیار آسانتر از اشغال کشوری است که تنها شیوه مقاومت آن تروریسمی است که شما در پی متوقف کردن آن هستید. میتوان در برابر تروریسم تا حدودی به دفاع برخواست، اما در پایان، چه مناطق سنی نشین عراق خودمختار باشند یا تحت حاکمیت افراطیها درآیند، کار چندانی در کاهش این تهدید صورت نگرفته است. کردها، سنیها و شیعیان با یکدیگر اختلاف دارند. صدام با اتکا بر دستگاه حکومتی سکولار حزب بعث بر این کشور مستولی شد. در نبود این دستگاه، جوامع مذکور همچنان نسبت به یکدیگر معاندت دارند، همانطور که جامعه سنی در سوریه نسبت به علویها معاندت دارد. آمریکا تنها یک استراتژی قابل اجرا پیش روی خود دارد: پذیرش وضع موجود ـ یک عراق سه بخشی ـ و رها کردن آن به این منظور که اختلافات و معاندتهای داخلی این سه گروه بر خود ایشان متمرکز شود نه بر آمریکا. به عبارت دیگر، آمریکا باید اجازه دهد توازن قوای داخلی به خودی خود شکل گرفته و سربرآورد. استفاده محدود از «چکش» آمریکا هنگامی که اوکراین و عراق را در نظر میگیریم، هر چند که تفاوت بسیاری با
یکدیگر دارند، اما یک وجه مشترک هم دارند: تا آنجا که به منافع آمریکایی در این مناطق مربوط میشود، این کشور نمیتواند به طور مستقیم از قوه قهریه بهره بگیرد. بلکه باید با نیروی غیر مستقیم و با استفاده از منافع و معاندتهای اطراف درگیر در میدان، مقوله محدود سازی را اجرایی سازد. اگر آمریکا بخواهد به هیچ وجه مداخلهای نکند، میتواند با حمایت از گروههایی که همگام با منافع واشنگتن هستند، چنین کند. در اوکراین این به معنای حمایت از اقمار پیشین شوروی در اروپای مرکزی است. در عراق، این به معنای به کار گیری نیروی کافی برای ممانعت از نابودی هر کدام از سه گروه عمده در این کشور است، اما نباید به قدری از قدرت خود بهره گیرد که مسئله عراق به طور کامل حل شود. آمریکاییها تمایل دارند که مبنایی اخلاقی برای سیاست خود داشته باشند؛ در مورد اوکراین و عراق، این مبنا صرفاً یک ضرورت است. آمریکا نمیتواند با استفاده از نیروی مستقیم راهحلی را بر اوکراین یا عراق تحمیل کند. این بدان دلیل نیست که جنگ نمیتواند راهحلی برای ختم به خیر کردن شر باشد، چنانچه که جنگ جهانی دوم بود. این بدان دلیل است که هزینه، زمان برای آماده سازی و خونریزی
ناشی از جنگی مؤثر، میتواند گسترش یابد. گاهی اوقات چنین نقشهای شدنی است، اما این مواقع بسیار نادر و کمیاب هستند. جنگی مستمر با استفاده از نیروهای کافی برای تحمیل راهحلی سیاسی در کشورهایی که آمریکا منافع ثانویه در آنها دارد، خطایی بسیار بزرگ و غیر قابل جبران است: جنگی که ختم به شکست میشود. محدود ساختن جنگ به تأمین منافع ملی و جنگهایی که امکان پیروزی در آنها هست، به راه افتادن بسیاری از جنگها را حذف میکند. این کار به مثابه اتخاذ رویکردی بسیار پیچیدهتر، که ابعاد واقعگرایانه و فعال آن کمتر از رویکرد جنگطلبانه نیست، نسبت به جهان کنونی است. کمک به کشورهایی که خود را در موضع انجام اقداماتی قرار دادهاند که از منافع آمریکا حمایت میکنند، یکی از اقدامات لازم است. اقدام دیگر ایجاد روابط اقتصادی با کشورهای مختلفی است که میتوان از این طریق رفتار آنها را تغییر داد. ابزارهای دیگر بسیاری غیر از جنگ وجود دارد. جنگ همزمان در اوکراین و عراق دو امر را ثابت میکند. اول اینکه آمریکا نمیتواند از مداخله در عرصه جهانی پرهیز کند، چرا که در پایان کار جهان به هر ترتیب خود را با آمریکا درگیر میکند. هر چه زودتر درگیر
شدن، کم هزینهتر است. دوم اینکه مداخله جهانی و جنگ گسترده، دو مقوله متمایز هستند. اوضاع در اوکراین و نیز در عراق پیش، روند و جریان خود را در پیش خواهد گرفت. این اوضاع به آمریکا زمان کافی میدهد تا در این باره بیاندیشد که آیا عواقب این جنگها اهمیتی برای آن دارد یا خیر و اگر بلی تا چه حد. سپس آمریکا میتواند به تدریج خود را وارد ماجرا کرده و خطرات را به حداقل رسانده و مزایا را به حداکثر برساند. این استراتژی جدیدی برای آمریکا نیست، که از تمارض کردن به مصونیت در برابر رویدادهای جهانی تا باور به توانایی برای شکل دادن به این رویدادها، تغییر شکل داده است. دوویت آیزنهاور نمونهای از یک رئیس جمهور آمریکایی است که از هر دوی این رویکردها اجتناب کرده و توانست از مداخله در هر جنگ بزرگی دور بماند؛ کاری که به اعتقاد بسیاری ناممکن بود. وی نه شخصیتی صلحطلب و نه منفعل بود. وی زمانی که لازم بود دست به کار میشد و از هر وسیلهای که لازم بود استفاده میکرد. اما به عنوان یک ژنرال نظامی، وی با اینکه به خوبی درک کرده بود تهدید جنگ برای کسب اعتبار ضرورت دارد، اما در عین حال میدانست که ابزارهای بسیار دیگری وجود دارد که به
واشنگتن اجازه میدهد از جنگ پرهیز کرده و همچنان افکار عمومی را به خود جلب کند. آیزنهاور فردی زیرک و باتجربه بود. از جنگ دور ماندن و پرهیز کردن یک چیز است؛ دانستن اینکه چگونه چنین کاری کنیم، چیز دیگری است. آیزنهاور از انجام اقدام لازم سر باز نمیزد، بلکه به طور قاطع و با حداقل خطر دست به کار میشد. سخنرانی اوباما در وست پوینت حاکی از تعلل و تردید او نسبت به جنگ بود. اما مهم این است که ببینیم آیا وی در به کار گیری دیگر ابزاری که برای اوکراین و عراق لازم هستند، کفایت دارد یا خیر. زمانی این ادعا را طرح کردم که آمریکا در سال ۱۹۹۱ خود را تنها ابرقدرت جهانی یافت، به طور طبیعی در ابتدای یک دوره بلوغ قرار گرفت و دائم میان ابرقدرت بودن و احساس پوچی، در رفت و آمد بود. به نظر من این یک مرحله گذار بود که در نهایت آمریکا را در یک مسیر منسجم قرار داد. امروز هنوز در آن مسیر قرار نگرفتهایم، اما به تدریج در حال یافتن آن مسیر هستیم. باید تجربه آیزنهاور را در اذهان زنده کنیم.
دیدگاه تان را بنویسید