به «آآآ مهدی»گفتنشان حسودیام میشود
بقول آن دلاور، کسی که تا ته دار هم نرفته از سر دار چه خبر دارد؟ اما بگذار اعتراف کنم که وقتی «بچههای» تو، که حالا ریشی سفید کردهاند، با حسرت میگویند «یاد اولسون آقا مهدی دن» حسودیم میشود به «آقا مهدی»گفتنشان.
تسنیم : 25 اسفند سالروز ولادت ابدی سردار شهید مهدی باکری است. هر چقدر زور میزنم نمیتوانم مثل اینها بگویم «آقا مهدی»! اصلا اینها با یک آهنگ خاصی میگویند«آقا مهدی» یا با لهجه تبریزی:«آآآ... مهدی»! سردار!... بگذار تو را با همین لفظ خطاب کنم! فاصله تو با ما را همین کلمه برملا میکند و من دوست دارم این فاصله به پاس حرمت جنون همیشه پیدا باشد. بقول آن دلاور، کسی که تا ته دار هم نرفته از سر دار چه خبر دارد؟ اما بگذار اعتراف کنم که وقتی «بچههای» تو، که حالا ریشی سفید کردهاند، با حسرت میگویند «یاد اولسون آقا مهدی دن» حسودیم میشود به «آقا مهدی»گفتنشان. من هر چقدر هم زور میزنم نمیتوانم مثل اینها بگویم «آقا مهدی»! اصلا اینها با یک آهنگ خاصی میگویند «آقا مهدی» یا با لهجه تبریزی: «آآآ... مهدی»! من حسودیم میشود به اینکه اینها را توی جبهه «بچههای آقا مهدی» میشناختند. زمستان با خاطره «خیبر» و «بدر» دارد میرود که روسیاهی این وسط، مثل همیشه برای ذغال مانده است. آنها که میگویند شهدا را اینقدر مقدس نکنید، از چه میترسند سردار؟ خون شما خیلی برکت دارد و افشا میکند بساط دروغ و دغل را. من دلم شهادت میدهد که شما از همه مقدسترید. جنگ را هم امام(ره) به اعتبار شما بود که «دفاع مقدس» نامید و الا فصل الخطاب با تیر و ترکش که نیست، هست؟ امام (ره) با آن همه نور که در قلبش بود فقط «از چهرههای نورانی و بشاش شما» و «از این اشکهای شوق شما» بود که «حسرت» میبرد و در برابر شما بود که «احساس حقارت» میکرد. او همه مقدسها را آورده بود پای غمزه مسئله آموز شما و از همهشان دعوت میکرد بعد پنجاه سال عبادت یکبار وصیتنامههای شما را بگیرند و بخوانند و در آن تفکر کنند. هنوز از پر کشیدن تو در «بدر» به عرش، یکسال نگذشته بود که نام تو را بر تابلوی مدرسه ما بالا بردند. من از بچههای «دبستان شهید مهدی باکری» ام سردار! با تو غریبه نیستم. اما جان عالم به فدای غربت تو در محاصره دشمن. آن تیری که در محاصره بر پیشانی تو نشست، مرا به عاشورای 61 هجری میبرد؛ به روضه سنگ و پیشانی و غربت و تنهایی در مقابل خیل حرامیان. سردار! تو ثابت کردهای که هم «کل یوم عاشورا» و هم «کل ارض کربلا» و هم بقول حاج اسماعیل دولابی: "کُلکم حسین (ع)". آن یک تیر که به پیشانی تو نشست، برای بردن تو به عرش کافی بود، داد از نامردی آن موشک آرپیجی که در آغوش تو نشست. یکی از بچههای عاشورا گفته بود «محال بود یک نفر از عراقیها برای بقیه خطرساز باشد و در تیررس آقا مهدی قرار بگیرد و نزندش، در عوض روی جنازههای آنها پا نمیگذاشت.» ما در فهم تو در ماندهایم سردار! نمیدانم دخترکان پرورشگاه ایتام ارومیه امروز کجا هستند، شاید مادرند امروز و دارند برای بچههایشان از «مهدی باکری» میگویند و از ناشی بودنش در دعوا کردن دختر بچهها! یا از روزی میگویند که خبر میآمد که برای یکی از دخترها خواستگار آمده و گل از گل او میشکفت و میداد بنز شهرداری را گل بزنند. گفتهاند وقتی تو به عرش پر کشیدی، مسئول حسابداری شهرداری ارومیه، صورتحسابی آورده بود که نشان میداد آقای شهردار به شهرداری بدهکار است! وقتی فهمیدند که آقای شهردار آنقدر از حقوقش به نیازمندان بخشیده که او را بدهکار شهرداری کرده، همه در مانده بودند در فهم تو. شنیدم وقتی متن وصیتنامه تو را بر منبر شهر میخواندند این جملات را که «خدایا که چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات که نفهمیدم. خون باید میشد و در رگهایم جریان مییافت و سلولهایم یا رب یا رب میگفت» نخواندند، یکی از بچههای عاشورا برزخ شد و رفت و از «شیخ» پرسید که چرا وصیتنامه شهید را سانسور میکنی؟ اما او گفت: «این برادر اینجا کفر گفته است!» ما در فهمیدن تو در ماندهایم سردار! سردار! چقدر سبکبار پر کشیدهای تو. یک سلول از آن پیکر نحیف برای ما بجا نگذاشت آن موشک آرپیجی. گلزار شهدای ما غربت غریبی دارد بی تو. هر طرف که سر میچرخانم عکس تو را در زاویهای زدهاند اما کجاست مزار تو؟ ما بوی تو را از مزار «اصغر قصاب»، از مزار «حسن شفیع زاده»، از «مرتضی یاغچیان»، از «مصطفی پیشقدم»، از «محمدباقر مشهدی عبادی»، از «محمود گلزاری»، از «احد مقیمی»، از «محمود دولتی»، از «اکبر جوادی»، از «علی اکبر رهبر»، از «رحمت الله اوهانی»، از «محمدرضا باصر»، از «یوسف ضیاء»، از «محمد بالاپور»، از برادران «آذر آبادی حق»، از «قاسم هاشم زاده»، از «محمود اورنگی»، از «سید رفیع رفیعی»، از «رضا داروئیان»، حتی از برادران «هاتف» این بزرگ مردان کوچک و این اواخر از «سید مصطفی الموسوی» میگیریم. خاک پاک این بچهها برای ما خاک باکری هست و نیست. عقل، اینهمه میداند که در این میانه رازی هست اما کُمیتش برای راه یافتن به آن لنگ است بسی! آن پیکری که همه سلولهایش «یا رب یا رب» میگفتند مال خدا بوده نه مال ما. ما عجیب در فهمیدن تو در ماندهایم سردار... سردار! ما پست و مسئولیت و سیاست را بهانه واماندگی خود از جهاد اکبر گرفتهایم. شکمهایمان اندکی برآمده شده و صورتهایمان بعد از تو اندکی گل انداخته. بفهمی نفهمی ریشهایمان را هم آنکارد کردهایم! خواب کافی داریم و خداوند برای ما کمی بیشتر از بقیه رزاق شده. حساب بانکیمان حالش بد نیست الحمدلله و هر روز نایب الزیارهایم جایی به یاد شما. وصیتنامهات را خواندیم که «خطر وسوسههای درونی و دنیا فریبی را شناخته و برحذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل تنها چارهساز ماست» اما همتی نکردیم. سید شهیدان اهل قلم از فرهنگی که از جهاد اصغر فاصله گرفته و در جهاد اکبر در مانده، به «لجن» تعبیر میکرد. فرهنگ جبهه را نوشتیم توی کتابها اما مرد نبودیم با خودمان در بیفتیم بعد از شماها. امان از غربت و از تنهایی در محاصره تانکهای چهار تیپ زرهی دشمن و آتش وحشی اسکادرانهای هواپیماهای عراقی. گفتهاند خیلی صدایت زدند توی بیسیم که برگردی عقب و بر نگشتی. آنها که آنجا در چند قدمی تو، پشت «سیلبند دجله» و در «کیسهای» بودهاند گفتهاند که مهدی دل بریده بود. همه فرق ما با تو در همین دل نبریدن است از این هواهای جور واجور رنگارنگ نفسانی که مثل چسبیدن کنه به شکمبه گوسفند به آنها چسبیدهایم و دل نمیبریم. جان عالم بفدای آن دل دریایی که شهید «سید مصطفی الموسوی» به جدش قسم خورده که وقتی از زمین و آسمان جزایر مجنون آتش میبارید، مهدی آنقدر زیر آن آتش آرام بود که انگار توی جنگ نبود. جان عالم بفدای آن مرگ آگاهی عمیقی که آن بیت از مولی علی (ع) را توی دفترچهاش نوشته بود و برای آشنایان میخواند: «ایَ یومیّ من الموت افر - یوم لم قُدّر ام یوم قُدر» و روی موتور «احمد کاظمی»، سر در مقابل گلولهها خم نمیکرد و او گفت که مهدی میخواست به من بفهماند که میشود از آتش نترسید. جان عالم بفدای آن وجودی که در دلها آنقدر جا داشت که بچه مردم را دم خواستگاری با چند کلمه حرف از چنگ مادرش در میآورد و میکشید به جبهه! شهید الموسوی گفته است که مادرم بعد از اینکه پشت تلفن با آقا مهدی حرف زد، خیلی راحت گفت پاشو برو آقا مهدی کارت دارد. یاد اخلاصی که فرمانده لشکر را بین لشکر ناشناس میکرد بخیر! یاد تقوایی که خودکار بیتالمال را از دست همسرش میگرفت و ارزش سوزن تهگرد و تانکی را که جمهوری اسلامی برای تهیه هر دوشان هزینه کرده یکی میدانست، بخیر! یاد جهاد اکبری که اندامی را نحیف، زبانی را صامت، شکمی را جائع، دلی را الهی کرده بود و سری را سودای لقاء بخشیده بود بخیر! یاد قامت خم شده از درد اصابت ترکش، یاد شجاعتی که با دست خالی به پادگان «قُوات ابراهیم» هجوم میبرد، زیر آتش خاکریز میزد و تا کمین دشمن برای شناسایی میرفت، یاد یقینی که بی هراس جلوی آتش میرفت و میگفت خدا ابراهیم(ع) را از آتش عبور داد، یاد خستگی طاقت فرسایی که فرمانده لشکر را از ترک موتور به پایین پرتاب میکرد و پشت بیسیم به خواب میبُرد، یاد تواضعی که آب حمام را برای نیروهایش گرم میکرد و لباس راننده را میشست و خود را به مهندسین جنگ کارگر معرفی میکرد، یاد چشمی که برای فراموشی قیامت پشت خاکریز میگریست، یاد عشقی که خدا را خونی میخواست که در رگهایش جاری شود تا تمام سلولهایش «یا رب یا رب» بگویند، یاد آن مرگ آگاهی عاشورایی که میگفت هر کس از جان گذشته نیست با ما نیاید و در وصیتنامه نوشت «ای عاشقان ابا عبدالله، بایستی شهادت را در آغوش گرفت، گونهها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند»، یاد شامهای که بوی بهشت را میفهمید و پشت بیسیم به «مرتضی یاغچیان» که در خیبر از سر تا پا مجروح بود میگفت که مواظب باشد بهشت و دنیا را اشتباه نکند...
دیدگاه تان را بنویسید