وقتی همه میهمان خلبان شهید میشوند
رژیم بعثی عراق در طول جنگ تحمیلی، مراکز غیر نظامی و نظامی زیادی را مورد هجوم وحشیانه خود قرارداد که ازجمله پایگاه های هوایی است.
فارس: صدا از سمت پل سر خیابان بود. به طرف پل دویدم و خانواده خلبانان پایگاه را زیر پل پناه دادهاند. گفتم:«بیایید بیرون تمام شد!» همسایهها میگفتند آنها مهمان داشتند. همگی شهید شده بودند. رژیم بعثی عراق در طول جنگ تحمیلی، مراکز غیر نظامی و نظامی زیادی را مورد هجوم وحشیانه خود قرارداد که ازجمله پایگاه های هوایی است. آنچه پیش روی شماست دو نمونه از خاطرات یکی از خلبانان دلیر ارتش جمهوری اسلامی ایران است که تقدیمتان میگردد: ساعت یازده صبح درخیابان بودم. برادرم جهانبخش داشت دنبالم میگشت: گفت: «از عملیات زنگ زدند و تو را میخواهند.» به خاطر عید مرخصی گرفته و به اردبیل رفته بودم. به خانه رفته و به عملیات تهران زنگ زدم. بابایی گفت:«کجایی؟» - اردبیل. - سریع خودت را به امیدیه برسان؟ - چطوری؟ - بیا تهران برو پیش سرهنگ عزیزاله فیضی در ترابری نیروی هوایی. بگو بابایی گفته تو را سریع به امیدیه بفرستند. شبانه خودم را به تهران رساندم. صبح روز بعد به دفتر سرهنگ فیضی رفتم. گفتم: «سرگرد بالازاده هستم. بابایی گفته بیایم خدمتتان مرا سریع به امیدیه بفرستید.» - بابایی کیه؟ با تعجب گفتم: «معاون عملیات نیروی هوایی!» - یک جت فالکن قرار است سران دولتی را به جنوب ببرد. برای تو جا ندارم. - اگر میشود به بابایی زنگ بزنید. - نمیتوانم به او زنگ بزنم. وقتی دیدم لج کرده گفتم: «اگر اجازه بدهید من زنگ بزنم.» با تعجب گفت:«مگر شمارهاش را داری؟» شماره مستقیم معاون عملیات را به کسی نمیدادند ولی بابایی شمارهاش را به من داده بود. گفتم: «بله، شمارهاش را دارم» با عصبانیت گوشی تلفن را جلویم گذاشت. زنگ زدم. گوشی را بابایی برداشت. گفتم:«الان در دفتر سرهنگ فیضی هستم. میگوید امکان انتقالم با جت فالکن نیست.» گفت: «گوشی را به سرهنگ فیضی بده.» گوشی را به او دادم. صدایش را میشنیدم. بابایی گفت: اول بالازاده را سوار کن اگر جا شد مقامات را سوار کن، اگر نشد بگو با ماشین بیایند تا دستاندازهای جاده تنگفنی را هم ببینند! سرهنگ فیضی با ناراحتی گوشی را گذاشت و گفت: کارت شناسایی! کارتم را جلویش گذاشتم. گفت: «چرا خودت سرگردی و درجه روی کارت شناساییات سروان است؟» دنبال بهانه میگشت. گفتم: «تازه سرگرد شدهام و هنوز وقت نشده کارت شناسایی را عوض کنم. حالا شما چرا گیر دادید؟» جر و بحث کردیم. دیر شد و جت فالکن پرواز کرد. یک تویوتا آماده کردند مرا به امیدیه برساند. راننده گفت: «نمیتوانم این همه راه را بروم. هوا تاریک میشود و به شب برمیخورم.» از شانسم یکی از هواپیماهای سی - 130 میخواست به امیدیه برود. سوار شده و قبل از غروب آفتاب به پایگاه رسیدم. به قرارگاه رفتم. احترام گذاشتم و گفتم: «آمدم قربان!» از دیدنم خوشحال شد و گفت: «خوب کاری کردی» روز بعد، بقیه خلبانها هم آمدند. عملیاتهای بمباران در منطقه عملیاتی جنوب را برای جلوگیری از تجمع نیروهای دشمن انجام دادیم و به دزفول برگشتم. *** روز چهارشنبه بیست و چهار فروردین، پرواز محمدباقر شکیبایی را چک کردم. پرواز آن روزش رضایتبخش بود. حدود ساعت دوازده ظرف غذا را برداشتم تا به باشگاه افسران بروم. غذای روزهای چهارشنبه باشگاه افسران خوب بود. بچهها غذا گرفته و به خانهشان میبردند. شکیبایی موتور داشت. گفت: «دارم به خانه میروم. اگر میروی بیا برسانمت.» بلند شدم بروم ولی منصرف شده سر جایم نشستم. درآن وقت وضعیت قرمز شد. روزی چند بار صدای زنگ خطر به صدا درمیآمد و دیگر عادت کرده بودیم اما این بار پشت سر صدای زنگ، غرش هواپیماهای عراقی را شنیدیم. در چشم به هم زدنی چندانفجار رخ داد. همه بچهها در گوشه و کنار پناه گرفتند. از جایم تکان نخوردم. با خودم گفتم: «الان هواپیماهای عراقی میروند و بچهها برمیگردند و به آنها میخندم.» فکرم اشتباه بود. بمباران قطع نشد و با رفتن دسته اول، دسته دوم هواپیماهای عراقی از راه رسیدند. ساختمان آتشنشانی و بخشی ازگردان نگهداری هدف قرار گرفتند. ظرفهای غذا از روی میزها ریختند. از همه جا دود و آتش بلند میشد. با رفتن دسته دوم، دستههای سوم و چهارم هم آمدند. دیدم جای نشستن نیست. خودم را پیش بقیه رسانده و پناه گرفتم. مقابلمان سنگری بود اما انگار به ذهن کسی نمیرسید به آنجا برود. یکی از بمبها نزدیک ساختمان گردان پرواز خورد. شیشه در، عقب و جلو رفت و مثل بادکنک ترکید. لحظهای وضعیت آرام نمیشد. یکی از بچهها داد زد: «به جان پناه برویم!» همگی بلند شده و به سنگر رفتیم. چند ماشین با سرعت و دستپاچه آمده و رد شدند. هواپیماهای عراقی حدود پنجاه و پنج دقیقه پایگاه را بمباران کردند. ازاطراف سنگر صدای ناله و زاری شنیدم. گفتم: «بیایید برویم کمک کنیم» ازسنگر بیرون آمدیم. درنگاه اول تکهای لباس را وسط محوطه دیدم. کمی آن طرفتر مردی بیهوش و زخمی روی زمین افتاده بود. او یکی از همافرها و همسر معلم دخترم بود. حدود سی و سه ساله بود و پایش ترکش خورده بود. وقتی به طرف همافر رفتم دیدم لباس وسط محوطه مربوط به مردی است که موج انفجار او را از درون متلاشی کرده است. ماشینها از رویش رد شده و بدنش را له کرده بودند. جلو ماشینی را گرفتم. دست و پای همافر را گرفتیم تا او را پشت ماشین بگذاریم. ناگهان دسته دیگری از هواپیماها از راه رسیدند. راننده به سرعت از آنجا دور شد. همافر را زمین گذاشته خودمان را داخل سنگر انداختیم. بعد از دور شدن هواپیماها دوباره سراغ رفتیم. اینبار نیز هواپیماها آمدند و راننده ماشین فرار کرد. او را زمین گذاشته و داخل سنگر دویدیم. چند لحظه بعد بیرون آمدیم. جلو ماشینی را گرفتم. رانندهاش سرباز بود.گفتم: «اگر فرار کنی میکشمت!» وقتی میخواستیم همافر را پشت ماشین بگذاریم،گفت: «آقایان! خدا خیرتان بدهد نمیخواهم به بیمارستان بروم. بقیه جاهای سالمم را هم شما شکستید!» خندهمان گرفت. او را پشت ماشین گذاشتیم و سرباز حرکت کرد. یک دفعه یاد خانوادهام افتادم. جیپی داشت رد میشد. جلویش را گرفتم. سوار شدم و گفتم مرا به خیابان بیست و هشتم برساند. وقتی رسیدم با عجله وارد خانه شدم. شیشهها شکسته بود و موشها از ترس وارد خانه شده و این طرف و آن طرف میدویدند. کسی خانه نبود. با خودم گفتم: «شاید زخمی شدهاند و یا موج آنها را گرفته و به بیمارستان منتقل شدهاند.» داخل اتاقها چرخیدم. چشمم دنبال رد خون و علامتی از آنها بود. چیزی ندیدم. هراسان بیرون دویده و توی خیابان با فریاد صدایشان زدم. صدایی شنیدم. صدا از سمت پل سر خیابان بود. یکی میگفت به آنجا بروم. به طرف پل دویدم و دیدم بیرجند بیک محمدی و عباس احمدی از خلبانان پایگاه، همه خانوادههای آن خیابان را زیر پل پناه دادهاند. زنها و بچهها از ترس رنگ به رو نداشتند. گفتم:«بیایید بیرون تمام شد!» چهار ساختمان سازمانی هدف قرار گرفته بودند. همسایهها میگفتند آنها مهمان داشتند. همگی شهید شده بودند. بچهها را به خانه بردم. گفتم: «شما اینجا باشید بروم ببینم در عملیات چه خبر است؟» بابایی آنجا بود. یکی از هواپیماهای پایگاه به خاطر بمباران در فرودگاه شهید کشوری خرم آباد نشسته بود. خلبان هواپیما را ترک کرده و به طرف دزفول برمیگشت. یک فروند هواپیمای بوئینگ 747 برای تخلیه خانوادهها درپایگاه دزفول به زمین نشست. بابایی گفت: «سریع برو خانوادهات را با این هواپیما بفرست بروند تهران. کارت تمام شد زود برو هواپیما را از خرمآباد بیاور.» با جیپ عملیات به خانه رفته و خانوادهام را به ترمینال فرودگاه بردم. آنجا پر از خانوادههایی بود که قصد داشتند سوار هواپیما شوند. رد کردن خانوادهام از بین ازدحام جمعیت غیر ممکن به نظر میرسید. آنها را به خانه برگردانده و به همسرم گفتم: «من کاردارم. خودتان از دزفول سوار اتوبوس شده و به تهران بروید.» به عملیات برگشتم. بابایی گفت: «زن و بچههایت را راهی کردی؟» - نه - چرا؟ - نمیتوانستم آن ها را از بین جمعیت رد کنم. اگر این کار را میکردم مردم میگفتند خلبانها خانوادههای خود را بردند و ما ماندیم. بعد از جدا شدنم، خانوادهام به همراه خانواده قوامی از دزفول با اتوبوس به تهران رفته بودند. گفت: «پس برو هواپیما را بیاور» سوار هلی کوپتر شده و به فرودگاه خرم آباد رفتم. به خلبان هلی کوپتر گفتم: «صبر کن بلند شوم بعد برو.» سوار هواپیما شدم. روشن کرده و به اول باند رفتم. یک دفعه دیدم دو نفر از نگهبانهای فرودگاه اسلحههایشان را به طرفم گرفتهاند. گفتم: «بابایی دستور داده هواپیما را ببرم.» نگهبانها از جایشان تکان نخوردند. هرچی گفتم دستور بابایی است به خرجشان نرفت. گفتم: «این هواپیما که مال شما نیست.» یکیشان گفت: «نمیتوانی بروی . باید رئیس فرودگاه دستور بدهد» صحبت با آنها بی فایده بود. هواپیما را خاموش کرده با هلی کوپتر برگشتم.» به بابایی گفتم: «نگهبانها نگذاشتند بیاورم». دستور داد غیر از چند هواپیما، بقیه هواپیماهای پایگاه را به اصفهان و شیراز ببریم. با چند پرواز هواپیماها را به اصفهان و شیراز بردیم. یکی از هواپیماهای عراقی را بین اندیمشک و اهواز زده بودند. خلبان ستوان یک بود. او را با صورت و چشم کبود به پایگاه آوردند. مردم اسلحهاش را گرفته و او را کتک زده بودند. خلبان عراقی عکس دخترش را نشانمان داد و گریه کرد. کمی دلداریاش دادم و گفتم جنگ یعنی همین! چند روز بعد به خانه رفتم. وقتی به یخچال دست زدم احساس کردم برق مرا گرفت. موشها فرشها، سیم برق یخچال و لباسشویی را جویده بودند. وقتی توی لوله بخاری و رختخوابها را نگاه کردم دیدم لای آنها برای خودشان لانه درست کردهاند. موضوع را به فرمانده پایگاه گفتم و خواستم بیایند شیشههای پنجرهها را بیندازند. گفت: «شیشه نداریم. برویم به بابایی بگوییم.» پیش بابایی رفتیم. بابایی گفت: «چند متر میخواهی؟» همین طوری گفتم: «صد متر» فرمانده پایگاه اشاره کرد بیشتر بگویم. بابایی گفت: «نامه میدهم فردا از ستاد بازسازی جنگ اهواز برایتان شیشه بدهند.» فرمانده پایگاه گفت: «لااقل سیصد متر بنویس شیشه بقیه را هم بیندازیم.» بابایی گفت: «برای بقیه مسئول نیستم. فقط میتوانم شیشه آقای بالازاده را تأمین کنم. بقیه را خوتان میدانید چه کار کنید.» موشها را فراری دادم و فردای آن روز از ستاد بازسازی جنگ آمدند. شیشههای خانه مرا انداختند و بقیه شیشه را برای پنجرههای خانههای دیگران استفاده کردند. راوی: سرهنگ خلبان صمد علی بالا زاده
دیدگاه تان را بنویسید