سرویس سبک زندگی فردا؛ اعظم ایرانشاهی: «دوست داشتم امام را از نزدیک ببینم ولی دلم نمیخواست بروم جماران و از دور سخنرانی گوش کنم، سیراب نمیشدم، میخواستم رو در رو ببینم و دستش را ببوسم، میدانید؟ امام دیدنی بود. یک روز خانه بودم، اقای دعایی زنگ زد و گفت:«فردا صبح میبرمت پیش امام». رفتیم، امام نشسته بود و کسانی میآمدند کاری داشتند، میگفتند، دست بوسی میکردند، میرفتند. نوبت به ما که رسید، دعایی شروع کرد به معرفی کردن:«آقا ایشان آقای کیومرث صابری فومنی هستند، معلم بودند، مشاور فرهنگی آقای رجایی بودند، تا سال ۶۲ مشاور فرهنگی آقای خامنهای بودند، الان هم مشاور وزیر ارشاد هستند» امام سرشان را انداختند پایین، چهره خیلی خستهای داشتند و چند ماه بعد از آن دیدار هم از این دنیا رفتند. دعایی که دید امام نگاه هم نمیکند گفت: «آقا چرا خستهتان کنم، ایشان «گل آقا» هستند» تا این را گفت امام نگاه کرد به من، گفت: «تویی؟!» و شروع کرد به خندیدن. من گریهام گرفت، گفتم:«آقا به جد شما قسم، من ضد انقلاب نیستم، من مرید شما هستم» گفت: «میدانم» گفتم:«کار طنز سخت است، اگر من یک چیزی نوشتم که دل شما شکسته یا به انقلاب لطمهای
خورده است، شما من را ببخشید» امام گفت: «نه، من چنین چیزی ندیدم»
یکی از شیرینترین خاطراتی که درباره امام و انقلاب خواندهام خاطرات گل آقاست. شاید چون از منظر یک آدم رسانهای دلداده به انقلاب به همه چیز نگاه میکند، آدمی که اگرچه در دوران خودش هیچ مسئولی از نیش طنز قلم تند و تیزش در امان نبوده و نقد نکردن را جفای به انقلاب میداند اما در عین حال بیشتر از خیلیهای دیگر قلباش برای انقلاب تپیده است. آدمی که ادعایی ندارد، خودش را جزوی از مردم-ما- میداند و به جای غر زدن و طلبکار بودن با فروتنی تمام فکر میکند، باید به انقلاب و امام ادای دین کند. توی کتاب خاطراتاش، صفحه آخر، مصاحبه کننده شاید از سر شیطنت میپرسد:«بچههای انقلاب دارند کنار می کشند، مقصر کیست؟»
جوابی که گل آقا میدهد برایم اسم رمز همه بیست و دو بهمنهاست، بارها و بارها وقتی توی گرد و غبار حادثههای دم به دمی که در مسیر انقلاب پیش میآید کم آورده ام، این کتاب لاغر در صفحه آخرش دلم را روشن کرده است.
میگوید: «چه کسی این را گفته است؟ آیا بچههای انقلاب از اصول انقلاب کنار کشیدهاند یا فیالمثل از بعضی افراد کنار کشیدهاند؟ ببین جوان! کسی که با آگاهی چیزی را پذیرفته باشد از آن کنار نخواهد کشید. بله، کسانی که با بینش خودشان انقلاب را معنی میکردند، قطاری را میدیدند که راه افتاده، حتی خودشان هم در راه انداختن آن سهیم بودند اما از مسیر و مقصد آن اطلاع درستی نداشتند. حدس میزدند، اما حرکت قطار مطابق آن حدس نبود. در نیمه راه، هرجا احساس کردند قطار از مسیری میرود که با پیشبینیشان جور در نمیآید بدیهی است که پیاده شوند، کسان دیگری هستند که سوار میشوند. قطار دارد میرود. انتخاب هم حق هر انسانی است، نهایت امر این است که بگوییم این قطار دارد از مسیر بدی میگذرد، خب مسیرش را اصلاح کنیم.
همیشه کسانی از قطار پیاده شدهاند و میشوند و همیشه کسانی سوار شدهاند و میشوند این داستان در تاریخ تکرار شده است، همانطور که قطار عاشورا بود. مقصر در هر واقعه کسانی هستند که ناآگاهانه انتخاب کردهاند وگرنه لابد کسانی که قطار را از ریل خارج کردهاند، و در این مورد اخیر، کسی یا کسانی باید باشند که قطار را به مسیر صحیح هدایت کنند. من با استفاده از طنز خواستم این کار را بکنم، دیگران هم لابد به تکلیفی که دارند عمل خواهند کرد»
انقلاب تا گل آقاها و همه آدمهای کم ادعای دیگر را دارد که به جای آیه یأس خواندن و غر زدن و دست روی دست گذاشتن، راه میافتند و هر تلاشی که از دست شان بربیاید برای بهتر شدن اوضاع انجام میدهند، زنده است و غمی ندارد. این چنین انقلابیست که مردمش صبورانه با کاستیها مدارا میکنند و در هر سالگرد تولدش، با قدمهای خود روح تازهای در پیکر سی و چندسالهاش میدمند.
روایتهای قبلی: روایت اول: دریایی که اسمش خمینی(ره) بود روایت دوم: زنها شاه را بیرون کردند روایت سوم: هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد... روایت چهارم: به همدلی آن روزها نیازمندیم روایت پنجم: بگشای لب که قند فراوانم آرزوست... روایت ششم: انقلابی میان کاغذهای خاکی روایت هفتم: سطر اول زندگی آفتاب روایت هشتم: قصه یک عکس ماندگار؛ عکس را گرفتم و تا خود روزنامه دویدم! روایت نهم: امام و مواجهه با مرگ؛ آدم به آدم میرسد، اما تو کوهی
دیدگاه تان را بنویسید