سرویس فرهنگی فردا؛ مازیار وکیلی: لانتوری مرعوبتان می کند. با تدوین تند و تیزش گیجتان میکند، سیل اطلاعات را روی سرتان هوار میکند. با تمام وجود خشن میشود. سعی میکند اپوزوسیون باشد و (مثلا) از دغدغههای روز جامعه حرف بزند. فیلم پر است از لحظههایی که ذهنیات آقای کارگردان و نظرات در ظاهر پیچیدهاش به صورت تماشاگر پرتاب میشود. تیپهای مختلف مقابل دوربین مینشینند و حرف میزنند، آن هم حرفهای زیبا. گاهی شعر میخوانند، گاهی روشنفکر میشوند و گاهی دلواپس. همه مدل تیپ هم در این فیلم داریم. جامعهشناس شاعرمسلک، زن فعال اجتماعی، دختر روزنامهنگار پیگیر و روشنفکر، وکیل خانم، پلیس، خلافکار و... همه اینها در ظاهر نظرشان را میگویند. اما فیلم چنان مشکلات عمیقی دارد که این بازیهای کودکانه برای فیلم ذرهای ارزش محسوب نمیشود. اما این مشکلات اساسی چیست؟ کمی این مشکلات را بررسی کنیم.
سینمای روزنامهای یا چگونه سعی کردم دست از فیلمسازی بردارم و بدل به تیتر روزنامههای اصلاحطلب شوم!
بارها دیدهایم، شنیدهایم و خواندهایم که دهنمکی(به طور مثال) در فیلمهایش شعار میدهد و عملاً فیلمهایش بیانیههایی تصویری هستند در ستایش مفاهیمی خاص. به نظرم این حرف، حرف درستی است و مسعود دهنمکی درگیر چنین آفتی است، اما مگر ما درطیف دیگر سینمای ایران چنین افرادی نداریم؟ به نظرم بسیاری از دوستان، منتقدین و نویسندگان ما با چنین مسئلهای هم جناحی برخورد میکنند. مگرقصههای رخشان بنیاعتماد و لانتوری دُرمیشیان چیزی جز بیانیههایی تصویری در ستایش مفاهیمی خاص از جنس دیگر هستند.
لحظهای شکل مرعوبکننده لانتوری را کنار بگذارید و به چیزی که در پشت این شکل مرعوب کننده قرار دارد دقت کنید. فیلم یک بیانیه سیاسی بیظرافت است در نفی اسیدپاشی و در ستایش حقوق زنان. ایرادی ندارد کسی این مفاهیم را بیان کند اما به شرطی که بتواند از دل این مفاهیم یک فیلم سینمایی درست بیرون بکشد. لانتوری شخصیتهایش را مقابل دوربین نشانده است تا آنها به بیظرافتترین شکل ممکن بیانیههای آقای فیلمساز را در نفی خشونت و سیاهنمایی بخوانند.
شاهد مثال این رویکرد دیالوگهای پسر دانشجویی است که دوست پاشا و باران است. انقدر بیظرافت و مشخص درباره سیاهنمایی حرف میزند که آدم را یاد مقالات روزنامههای یک جناح خاص میاندازد. یا دقت کنید به دیالوگهای طنزآمیز نادر فلاح دلواپس که تا سطح آیتمهای ضعیف تلویزیونی نزول میکند.
لانتوری با پدیدههای روز جامعه به مثابه تیتر روزنامه برخورد میکند. سوال اساسی این است ده پانزده سال دیگر که مسائل مطرح شده در لانتوری تمام شود آیا لانتوری ارزش بازبینی مجدد دارد؟ جواب قاطعانه خیر است. اینکه ما تیپهایی از اقشار مختلف جامعه را روبهروی دوربین بنشانیم تا مثل روزنامهها حرف بزنند اسمش فیلم نیست. فیلم زمانی ساخته میشود که فرم وجود داشته باشد. فیلم درمیشیان به این دلیل بدل به یک مقاله مطول و ملالآور شده است چون فرم اشتباهی دارد. فرم زمانی ارزش تحلیل دارد که ارتباط تماتیکی با مضمون فیلم داشته باشد.
فیلم را مضمون نمیسازد، فرم میسازد. نمونه مثالزدنی چنین ساختاری دو فیلم ظاهراً بیربط به هم اکران امسال هستند: ایستاده در غبار و اژدها وارد میشود. در اولی داکیودرام قهرمان را به واقعیترین شکل ممکن به تصویر میکشد و در دومی برای القای داستانی خیالی به درستی از قالب ماکیومنتری(مستندنما) استفاده میشود. در آن دو فیلم به درستی از دل فرم داستان بیرون میآید. اما در لانتوری ما مرعوب دوربین و تدوین فیلمساز میشویم تا حرفهای سطحی آدمهای نشسته مقابل دوربین یادمان برود. حرفهایی که نمونه مشابهش را بارها در روزنامهها و کانالهای تلگرام خواندهایم.
سینمای ژورنالیستی سینمایی است که با فرم برخوردی سطحی میکند و سعی میکند به جای روایت قصه صرفاً به طرح شعار بپردازد. لانتوری دقیقاً چنین فیلمی است. درست مثل معراجیها. پس نباید با فیلمها جناحی برخورد کرد. در سینما فیلم خوب داریم و فیلم بد. مهم نیست که چه کسانی آنها را ساختهاند یا چه حرفهایی را مطرح میکنند. مهم این است که اکثر فیلمها در یک صفت مشترک هستند. مثل بدبودن برای لانتوری و معراجیها.
از بانی و کلاید تا لانتوری از شاهکار تا ضعفهای کودکانه
قصدم از مقایسه شاهکار آرتور پن فقید با لانتوری دُرمیشیان قیاس دو فیلم نیست که این قیاس، قیاسی است معالفارق. نام بردن از بانی و کلاید در کنار لانتوری برای نشان دادن کشندهترین اشتباه دُرمیشیان هنگام نوشتن فیلمنامه است. در بانی و کلاید ما با داستان دو یاغی دوران رکود اقتصادی آمریکا طرف هستیم. داستان تشکیل گروهشان که بانک میزدند و علت نابودی این گروه. آرتور پن و فیلمنامهنویسان این فیلم خیلی هوشمندانه ماجراهای آن دوران را به پسزمینه مننتقل کردهاند و روی شخصیتها تمرکز کردهاند. با دقت تمام نحوه شکلگیری گروه،دزدیها و فروپاشیشان را نشان دادهاند. برای هریک از شخصیتها ویژگی متمایزکنندهای قرار دادهاند که به خوبی علت رفتارهایشان را در طول فیلم توضیح میدهد. ضعف جسمانی کلاید، بیپروایی بانی، بیکلهگی باک،ترسو بودن بلانچ و پخمهگی سی.دبلیو.ماس همگی ویژگیهایی هستند که علت رفتارهای آنها را به خوبی توضیح میدهد. از طرف دیگر فیلم هیچگاه از شخصیتهایش جدا نمیشود و صرفاً داستان آنها را پی میگیرد و با ظرافت تمام در پس زمینه فقط وضعیت آن دوران را نشان میدهد تا تماشاگر علت عصیان این جوانهای پرشور
را درک کند. این فیلم بدل به نماد اعتراض در سینمای آمریکا شد و نئوهالیوود(هالیوودنو)را بنیان نهاد. تروفو و فیلمسازان اروپایی عاشق فیلم شدند و به طورکلی نگرشها با این فیلم تغییر کرد.
تفاوت فیلمی مثل لانتوری با چنین شاهکاری دقیقاً به به ضعف نگاه دُرمیشیان به دستمایههای پیش رویش بر میگردد. دُرمیشیان به جای آنکه دار و دسته لانتوری در مرکز توجه قرار دهد و حوادث را به پسزمینه ببرد بر عکس عمل کرده. دُرمیشیان حوادث را برجسته کرده و اعضای گروه لانتوری را به پس زمینه رانده است. همین امر باعث شعاری شدن فیلم شده و فیلم از همینجا مهلکترین ضربه را خورده است. ما از پاشا، باران، بهرام دراز و دیگر عضو این گروه چه میدانیم؟ صرف بزرگ شدن در یتیم خانه، پدر و مادر نداشتن یا زدن یک استاد (این خندهدارترین دلیل کل فیلم است) میتواند زمینه بروز چنین رفتارهای احمقانه و وحشیانهای باشد؟ ما هیچگاه نمیفهمیم مریم با آن همه عقل و شعور و درایت چرا باید دنبال پاشا راه بیاُفتد؟ (یکی از جالبترین و بدترین دیالوگهای فیلم همینجا از زبان مریم جاری میشود: دلم براش سوخت. چند لحظه بعد؛ حتی دلسوزیام نبود. چه دلیل محکمی!!!)چرا باید بعد از مدتها دوری دوباره برگردد تا پاشا را ملاقات کند؟ چرا با پسر یک آقازاده ارتباط برقرار میکند؟ و چندین سوال دیگر که در فیلم پاسخی برای آنها وجود ندارد.
مشکل اصلی فیلم عدم تمرکز روی اعضای گروه لانتوری است. فیلم بدون دلیل پای دهها مفهوم را به فیلم باز میکند تا صرفاً(مثلاً)اعتراض کند. بدون این که ما چیز زیادی از پس زمینه اعضای گروه بدانیم. از آشناییشان، روابطشان، برنامههایشان و مصائبشان. در شکل فعلی فقط چندکلامی در حد دیالوگهای گذری از مشکلات اعضای گروه میشنویم بدون اینکه چیزی ببینیم تا با تمام وجود این مصائب را درک کنیم. در شکل فعلی ما با مشتی جوان وحشی و کم عقل طرف هستیم که بدون ذرهای درایت دزدی میکنند. درحالی که در شاهکار آرتور پن ما لحظهبهلحظه فیلم را با شخصیتهای اصلی گذراندهایم و رنجها و دلایل کارهایشان را با تمام وجود حس کردهایم.
از شعارزدگی تا عوامگرایی
در فیلم صحنهای است که بچههای گروه لانتوری آقازادهای را که با مریم دوست شده گیر میاندازند تا انتقام بگیرند. پاشا با تمام وجود سعی میکند تا آقازاده را وادار کند فحشی را به خودش نسبت دهد. این تاکید انقدر ادامه پیدا میکند تا تماشاگر بخندد. یکجور بازی با احساسات تماشاگر. این صحنه ماکت کوچکی است از کل فیلم. فیلمی که انگار ساخته شده تا کمی دل تماشاگر را خنک کند و اجازه دهد او از این متلکها و شعارها سرحال بیاید. این رویکرد فاقد منطق در سراسر فیلم وجود دارد و کلیدیترین صحنه فیلم را هم از نفس انداخته است.
صحنه قصاص که اجرای بدی هم ندارد با بخشش ناگهانی مریم روی هوا میرود. مریم چطور متحول میشود و چرا؟ چه چیزی درون او به تپش میاُفتد که پاشا را میبخشد؟ آن هم مریمی که تا لحظه آخر درگیر نفرتی عمیق از پاشا است. فیلمساز در این زمینه هیچ توضیح منطقیای نمیدهد. چون برای صدور بیانیه در سکانس آخر به آن احتیاج دارد. کل فیلم درگیر همین بیمنطقی و شعارزدگی است.
فیلم برای اینکه بتواند بیانیه صادر کند و شعار بدهد منطق را تعطیل کرده است و به عوامانهترین شکل ممکن بدیهیات را تکرار میکند تا تماشاگران شیرفهم شوند. مشکل لانتوری در عصبیت فرامتنیای است که فیلمساز دچارش بوده و او را وادار کرده است تا از هرچیزی کمی در فیلمش بگنجاند و توقیف فیلم قبلیاش را هم جبران کند.
... در پایان
لانتوری عالی میفروشد و انقدر خوش ظاهر هست که کلی طرفدار داشته باشد. اما هیچکدام از این دلایل نمیتواند پوششی برضعفهای بیشمار فیلم باشد. فیلم خودش نمیتواند خوب باشد و به همین علت به فرامتنهای ژورنالیستی چنگ زده است. برای اینکه ثابت شود چقدر رویکرد فیلمساز عوامانه و کودکانه است به این دیالوگ دقت کنید:
«ر.د(یا چیزی شبیه این)زنگ زد به ما که پورشهای که از م.ک دزدیدیم بزنیم به گاردریل. نمیدونم چطوری شماره مارُ پیدا کرده بود. مام ماشین بردیم زدیم به گاردریل.»
آیا یک آقازاده قدرتمند و صاحب نفوذ مشکلاتش را انقدر احمقانه حل میکند؟
دیدگاه تان را بنویسید