«شهید ابراهیم هادی»؛ گروهی گمنام که کتابهایش رکوردهایِ صد هزار نسخهای میزنند +تصاویر
گروه شهید ابراهیم هادی از جمله گروههای فعال و خودجوش مردمی و مصداقِ بارزِ جناح مومن فرهنگی است. این گروه کتابهای خود را با همکاری نشر امینان راهی بازار نشر میکند. عمده کتابهای این گروه که عموما نام نویسنده نیز در آنها ذکر نمیشود با موضوع شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس هستند.
گروه شهید ابراهیم هادی از جمله گروههای فعال و خودجوش مردمی و مصداقِ بارزِ جناح مومن فرهنگی است. این گروه کتابهای خود را با همکاری نشر امینان راهی بازار نشر میکند. عمده کتابهای این گروه که عموما نام نویسنده نیز در آنها ذکر نمیشود با موضوع شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس هستند. کتابهای گروه شهید ابراهیم هادی با وجود آنکه تبلیغات مناسبی نیز در خصوص آنها صورت نمیگیرد اما رکوردهای خوبی در فروش میزنند. گروه شهید هادی در شبستان اصلی راهرویِ 2 و نشر امینان نیز در راهرو 29 غرفه 7 آماده استقبال از علاقهمندان هستند.
روستایی بود و فرزند شالیزار. شرایط ادامه تحصیل برایش نبود. به تهران آمد. در کارگاه ساختمانی کار میکرد و شبانه هم درس میخواند. عاقبت توانست وارد هوانیروز شود به عنوان خلبان هلیکوپتر. حضور و فعالیت در ارتش شاهنشاهی بر روحیات و خلقیاتش تاثیر گذاشته بود. مدتی حتی به نماز هم بیتوجه بود. در پایگاه کرمانشاه اما با رفیق شفیقی آشنا شد که مسیر زندگیاش را عوض کرد. از طریق همین رفیق شفیق هم بود که آرام آرام اسم خمینی هم به گوشش خورد. به تدریج احوالاتش عوض شد. انقلاب که شد و بعدش هم حوادث کردستان، اسم او و رفیق شفیق خیلی روی زبانها افتاد. با هلیکوپتر کبری میافتادند به جان ضدانقلاب طوری که ضدانقلاب برای سرِشان جایزه گذاشته بودند. جنگ که شروع شد، دوباره با رفیق شفیق از نو شروع کردند، این بار به مصاف بعثیها میرفتند. رفیق شفیق عاقبت شهید شد. حال و هوای شیرودی هم بعد از شهادت رفیق شفیق عوض شده بود. در همه حال به یاد کشوری بود. زمان زیادی طول نکشید که او هم به رفیق شفیق پیوست. آیتالله خامنهای بعدها گفته بود: «خلبان شیرودی اولین نظامیایی بود که من در نماز به او اقتدا کردم!»
قهرمان كشتي فرنگی بود. فوق سنگين. در آلودگی دست و پا میزد؛ کاباره، چاقوکشی و... همان قبل از انقلاب حکم اعدامش هم آمده بود. فقط مادر پیری داشت که همیشه دعایش میکرد. آرام آرام اسم خمینی که توی کوچه و بازار پیچید، احوالات او هم عوض شد. حالا دیگر آنقدر عاشق او شده بود که روی سینهاش خالکوبی کرد: «خمینی فدایت شوم.» شده بود مسئول کمیته مسجد که از دادستاني آمدندش دنبالش! گفتند: قرار بوده اعدام شوی! مثل ديگر رفقايش. به خاطر کارهای گذشته اما او آدم ديگري شده بود. براي همين هم آزاد شد. از اولين كساني هم بود كه پا به گنبد و كردستان و بعد هم جنگ گذاشت! عراقیها از منطقه ذوالفقاری به خاطر او وحشت داشتند. هیکلش بزرگ بود و با آن محاسن پرپشت، ترسناک هم شده بود. براي سرش جايزه گذاشتند. آذر 59 بود که شهید شد. پیکرش اما هیچ وقت پیدا نشد! از خدا خواسته بود همه گذشتهاش را پاك كند. ميخواست از او چيزي نماند. خدا هم دعايش را مستجاب كرد. «شاهرخ، حر انقلاب اسلامی» تا حالا حدود یکصد هزار جلد فروش رفته است.
در مسابقات قهرماني كشتي آزاد تهران به فينال 74 كيلو رسيده بود. در اوج آمادگي. در مسابقه اما آنقدر ضعيف بود که حريفش قهرمان شد! جايزه مسابقات نقدی بود. فهميده بود حريفش برای ازدواج به این مبلغ احتياج دارد! این را بعدها حریفش اقرار کرده بود. در عملیات مطلعالفجر کار سخت شده. ابراهیم روی خاکریز رفت و اذان صبح گفت! هجده نفر خودشان را تسلیم کردند! همگیشان چند سال بعد در شلمچه شهید شدند! شنیده بود شهداي گمنام در برزخ مهمانان ويژه حضرت زهرا(س) هستند. براي همين هم همیشه آرزو میکرد گمنام باشد. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. سالهاست در فکه مانده و جز زائران راهیان نور، کسی اطرافش نیست! چاپ «سلام بر ابراهیم» در سکوت رسانهای تا حالا از 180 هزار نسخه هم گذشته است!
عبدالمالک که دستگیر شد، مرزهای جنوب شرقی هم آرام شد. رفتند سراغ مرزهای غربی و پژاک. لازم بود نیروهای سپاه وارد عمل شوند. نسل جدید پاسداران که بیشترشان سالهای جنگ بودند. بزرگترین پایگاه دشمن در ارتفاعات جاسوسان بود. بعد از شناسایی و طرحریزی اولیه، عملیات در شهریور 1390 آغاز شد. نیمه شب بود که عملیات آغاز شد. ارتفاعات پاکسازی شدند و ضدانقلاب هم عقب رانده شد. 12 نفر اما از میان جمع به همراه فرمانده خودشان دیگر اما از روی ارتفاعات پایین نیامدند. ارتفاعات جاسوسان را با خون خودشان سند زدند. اوایل فروردین 91 بود که «پرواز در سحرگاه» منتشر شد، شرحی بر زندگی و شهادت آن 12 نفر و فرمانده شجاعشان!
حجرهای بزرگ داشت در در میدان میوه. رفت سمت واردات موز و مشهور شد به سلطان موز! طیب در آن سالها، در کنار همه اشتباهات خود یک دسته بزرگ عزاداری هم داشت که در محرم راه میانداخت. دستهاش بزرگترین دسته عزادار تهران بود. ابتدایش نزدیک بازار تهران بود و انتهایش میدان شوش! در 28 مرداد 32 از هواداران شاه بود که به کمک ارتش آمد تا شاه دوباره به ایران برگردد! 10 سال بعد اما روزگار آبستن اتفاقات عجیب دیگری بود. طیب حالا در محرم 42 تصویر آقای خمینی را روی علامتهای دسته خودش نصب کرده بود. همین امر باعث شد دستگیر و دادگاهیاش کنند. به او گفته بودند بگو از خمینی پول گرفتهام تا آشوب کنم! طیب اما گفته بود به اولاد فاطمه(س) تهمت نمیزنم! عاقبت هم در سحرگاه 11 آبان 42 اعدامش کردند. مزارش اکنون در کنار حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) است.
در ایام عید قربان سال 1365 در همدان به دنیا آمد. مادر خواب دیده که سیدی نورانی، فرزندش را در آغوش او قرار داد و نام فرزند را گفته بود. اسماعیل فرزند پدر و مادری مومن و زحمتکش بود. بعد از اتمام تحصیلات به نیروی انتظامی پیوست. در حرم رضوی و در کنار باب الجواد به سجده رفته و گفته بود: «یک آرزو دارم. آن هم شهادت است!» خدا هم مدتی بعد حاجت او را برآورده کرد. اسماعیل در مرزهای شرقی کشور و درگیری با اشرار و نیروهای عبدالمالک ریگی و در آخرین روزهای اسفند 87 شهید شد. سه سال بعد، کتاب زندگینامهاش در 10 هزار نسخه منتشر شد.
دیدگاه تان را بنویسید