دل‌نوشته‌ای برای مدافع حرم

کد خبر: 405374

«... همونطور که داشتم سینه می‎زدم نگاه کردم به عکس اباالفضل (علیه‎السلام). گفتم اگه امسال منو نبری قهر می‎کنم! دیگه پا تو روضه ت نمی‎ذارم! این همه آدم اینجوری معطل یه ویزا موندن، تو هم باب الحوائجی! مگه ما چیکار کردیم که نمی‎بریمون؟»

دل‌نوشته‌ای برای مدافع حرم
از کابوس‎ها خسته شده‎ام!
ای کاش یکبار بیاید و برای همیشه بیدارم کند
مرتضی درخشان- ساده‎اش این است که حسین شاکری جوانی ایرانی بود که در بصره زندگی می‎کرد و آژانس هواپیمایی داشت، به فتوای مراجع عالیقدر تشیع لباس رزم پوشید و پس از چند ماه عکاسی، دست به اسلحه شد، آخرش هم اینکه در سامرا به شهادت رسید و در وادی السلام به خاک سپرده شد.
اما حسین و داستانش به همین سادگی‎ها نبود، حسین زنگ خطری بود برای نسلی که به‎خاطر بیاورند دفاع از حرم فرض است. نسلی که امروز خیلی هایشان مسافر سامرا شده‎اند.
یک
«خانه پدربزرگم است، در را می‎شکند و تو می‎آید، همه را به رگبار می‎بندد و از تیر‎ها دوتا سهم ما می‎شود؛ یکی پشت ساق چپم می‎خورد و یکی روی ران سمت راستم. خون زیادی از من می‎رود ولی درد ندارم...».
از خواب پریده‎ام و دارم خواب عجیبم را یادداشت می‎کنم، دهانم خشک شده و تمام تنم خیس عرق است. به تلفن همراهم نگاه می‎کنم، عکس شهید حسین شاکری روی صفحه است که دارم خرما و ارده در دهانش می‎گذارم. ساعت روی عکس هنوز به سه نرسیده اما من اینقدر خسته‎ام که فکر می‎کنم هنوز همان دوازدهی است که خوابیده‎ام. تا نماز چیزی نمانده است، نمی‎خوابم.
دو
«... همونطور که داشتم سینه می‎زدم نگاه کردم به عکس اباالفضل (علیه‎السلام). گفتم اگه امسال منو نبری قهر می‎کنم! دیگه پا تو روضه ت نمی‎ذارم! این همه آدم اینجوری معطل یه ویزا موندن، تو هم باب الحوائجی! مگه ما چیکار کردیم که نمی‎بریمون؟»
فرقش با همه دفعاتی که در مورد کربلا صحبت می‎کنم این است که دو روز دیگر برای اولین‎بار کربلا می‎روم: «یکهو فردا اعلام کردن که مرز زمینی بازه، اینقدر گریه کردم! تو هم نگران نباش، درست بخوای جوری بهت می‎بخشه که باور نمی‎کنی...». از اینجای فایل صوتی را هیچ کس نمی‎تواند رمزگشایی کند، چیزی است بین حرف و گریه!
سه
«کجایی پس تو؟ مردم و زنده شدم تا پیدات کردم». چشمم به اولین حسین شاکری عمرم می‎افتد. با 175 سانتیمتر قد و صورتی گندمی که به سیاهی می‎زند، مو‎هایی به راست شانه کرده و کوتاه، لبخندی حکاکی شده روی لب و بدنی ورزیده اما نسبتا سبک، با نگاهی که برق دارد.
طوری بغلم کرده و به سینه‎اش فشارم می‎دهد که تعجب می‎کنم. راه می‎افتیم به‎سمت حرم حضرت عباس (علیه‎السلام). شب عاشوراست، دور تا دور حرم پر است از انواع و اقسام عزاداری! برق قمه‎ها چشمم را گرفته اما حسین ذوق دارد و من این ذوقش را نمی‎فهمم، دلم شور می‎زند.
چهار
هیکل مثل تسمه‎اش را چپ و راست می‎کند که راه باز کند. برای من که کربلا اولی هستم باورکردنی نیست که صبح عاشورا ضریح را بغل کنم. گیجم، حسین اما می‎فهمد کجا ایستاده است. پشت سرم مثل محافظی ایستاده و مثل معلم توی گوشم زمزمه می‎کند: «هرچی می‎خوای بگیر، وقتش همین جاست...». یاد حرف‎‎های تهران می‎افتم که حاج مصطفی می‎گفت: «زیر قبه امام حسین (علیه‎السلام) هر آرزویی برآورده می‎شه». بعد پیرمرد که می‎زد زیر خنده که اگر قرار باشد هر کسی می‎رود زیر قبه همه آرزوهایش برآورده شود که سنگ روی سنگ بند نمی‎شود! و حاج مصطفی که با خنده تلخی به پیرمرد می‎گفت: «با کریمان کار‎ها دشوار نیست...».
شروع می‎کنم به یادآوری آن همه آرزویی که 30 سال جمع کرده بودم و حالا می‎خواستم همه را زیر قبه اباعبدالله (علیه السلام) خرج کنم. از خودم و خانواده‎ام شروع می‎کنم و به دوستانم می‎رسم، همه را می‎گویم و از بین جمعیت عقب می‎کشم. حسین را از لابه لای جمعیت بیرون می‎آوردم و از شلوغی جدایم می‎کند! نفس نفس می‎زنم هنوز که می‎گوید: «برای ظهور دعا کردی؟! شهادت خواستی از آقا؟!» انگار تمام دنیا روی سرم آوار می‎شود.
خاک بر سرم! دانه دانه یادم می‎آید که چه آرزو‎هایی داشتم که به آب و نان فروختم، چه باید می‎خواستم و چه خواستم! گداگشنه که باشی غم آب و نان داری، کاش همه گدا‎ها شاکر باشند، شاکری باشند...
پنج
«عراقی‎ها یه ضرب المثل دارن که می‎گن سینه زنی رو بده به پاکستانی‎ها و هندی‎ها، مراسم رو بسپار به عراقی‎ها و گریه کردن رو بسپار به ایرانیها!»
میپرسم: «حالا تو رو ایرانی حساب کنیم یا عراقی؟»
میخندد و می‎گوید: «من یه عراقی گریه کنم!»
راست می‎گوید. زائر که پایش به عراق می‎رسد همه چیز را هماهنگ می‎کند. از خانه و وسیله نقلیه گرفته تا کفش و دمپایی و حتی غذای نذری! مثل خودمان هم تا روضه می‎خوانند مثل ابر بهار اشکی می‎شود و وقتی پای شوخی باشد مثل عسل شیرین است. اصرار می‎کند شعر بخوانم، می‎خوانم: «با اشکهاش دفتر خود را نمور کرد/ در خود تمام مرثیه‎ها را مرور کرد/ ذهنش ز روضه‎‎های مجسم عبور کرد/ شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد... خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن/ پیشانی‎اش پر از عرق سرد و بعد از آن/ خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن/ شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن/ در خلسه‎ای عمیق خودش بود و هیچ.
منبع: ویژه‌نامه نوروزی پنجره
۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فردانیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها

      تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فردانیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد