از کابوسها خسته شدهام!
ای کاش یکبار بیاید و برای همیشه بیدارم کند
مرتضی درخشان- سادهاش این است که حسین شاکری جوانی ایرانی بود که در بصره زندگی میکرد و آژانس هواپیمایی داشت، به فتوای مراجع عالیقدر تشیع لباس رزم پوشید و پس از چند ماه عکاسی، دست به اسلحه شد، آخرش هم اینکه در سامرا به شهادت رسید و در وادی السلام به خاک سپرده شد.
اما حسین و داستانش به همین سادگیها نبود، حسین زنگ خطری بود برای نسلی که بهخاطر بیاورند دفاع از حرم فرض است. نسلی که امروز خیلی هایشان مسافر سامرا شدهاند.
یک
«خانه پدربزرگم است، در را میشکند و تو میآید، همه را به رگبار میبندد و از تیرها دوتا سهم ما میشود؛ یکی پشت ساق چپم میخورد و یکی روی ران سمت راستم. خون زیادی از من میرود ولی درد ندارم...».
از خواب پریدهام و دارم خواب عجیبم را یادداشت میکنم، دهانم خشک شده و تمام تنم خیس عرق است. به تلفن همراهم نگاه میکنم، عکس شهید حسین شاکری روی صفحه است که دارم خرما و ارده در دهانش میگذارم. ساعت روی عکس هنوز به سه نرسیده اما من اینقدر خستهام که فکر میکنم هنوز همان دوازدهی است که خوابیدهام. تا نماز چیزی نمانده است، نمیخوابم.
دو
«... همونطور که داشتم سینه میزدم نگاه کردم به عکس اباالفضل (علیهالسلام). گفتم اگه امسال منو نبری قهر میکنم! دیگه پا تو روضه ت نمیذارم! این همه آدم اینجوری معطل یه ویزا موندن، تو هم باب الحوائجی! مگه ما چیکار کردیم که نمیبریمون؟»
فرقش با همه دفعاتی که در مورد کربلا صحبت میکنم این است که دو روز دیگر برای اولینبار کربلا میروم: «یکهو فردا اعلام کردن که مرز زمینی بازه، اینقدر گریه کردم! تو هم نگران نباش، درست بخوای جوری بهت میبخشه که باور نمیکنی...». از اینجای فایل صوتی را هیچ کس نمیتواند رمزگشایی کند، چیزی است بین حرف و گریه!
سه
«کجایی پس تو؟ مردم و زنده شدم تا پیدات کردم». چشمم به اولین حسین شاکری عمرم میافتد. با 175 سانتیمتر قد و صورتی گندمی که به سیاهی میزند، موهایی به راست شانه کرده و کوتاه، لبخندی حکاکی شده روی لب و بدنی ورزیده اما نسبتا سبک، با نگاهی که برق دارد.
طوری بغلم کرده و به سینهاش فشارم میدهد که تعجب میکنم. راه میافتیم بهسمت حرم حضرت عباس (علیهالسلام). شب عاشوراست، دور تا دور حرم پر است از انواع و اقسام عزاداری! برق قمهها چشمم را گرفته اما حسین ذوق دارد و من این ذوقش را نمیفهمم، دلم شور میزند.
چهار
هیکل مثل تسمهاش را چپ و راست میکند که راه باز کند. برای من که کربلا اولی هستم باورکردنی نیست که صبح عاشورا ضریح را بغل کنم. گیجم، حسین اما میفهمد کجا ایستاده است. پشت سرم مثل محافظی ایستاده و مثل معلم توی گوشم زمزمه میکند: «هرچی میخوای بگیر، وقتش همین جاست...». یاد حرفهای تهران میافتم که حاج مصطفی میگفت: «زیر قبه امام حسین (علیهالسلام) هر آرزویی برآورده میشه». بعد پیرمرد که میزد زیر خنده که اگر قرار باشد هر کسی میرود زیر قبه همه آرزوهایش برآورده شود که سنگ روی سنگ بند نمیشود! و حاج مصطفی که با خنده تلخی به پیرمرد میگفت: «با کریمان کارها دشوار نیست...».
شروع میکنم به یادآوری آن همه آرزویی که 30 سال جمع کرده بودم و حالا میخواستم همه را زیر قبه اباعبدالله (علیه السلام) خرج کنم. از خودم و خانوادهام شروع میکنم و به دوستانم میرسم، همه را میگویم و از بین جمعیت عقب میکشم. حسین را از لابه لای جمعیت بیرون میآوردم و از شلوغی جدایم میکند! نفس نفس میزنم هنوز که میگوید: «برای ظهور دعا کردی؟! شهادت خواستی از آقا؟!» انگار تمام دنیا روی سرم آوار میشود.
خاک بر سرم! دانه دانه یادم میآید که چه آرزوهایی داشتم که به آب و نان فروختم، چه باید میخواستم و چه خواستم! گداگشنه که باشی غم آب و نان داری، کاش همه گداها شاکر باشند، شاکری باشند...
پنج
«عراقیها یه ضرب المثل دارن که میگن سینه زنی رو بده به پاکستانیها و هندیها، مراسم رو بسپار به عراقیها و گریه کردن رو بسپار به ایرانیها!»
میپرسم: «حالا تو رو ایرانی حساب کنیم یا عراقی؟»
میخندد و میگوید: «من یه عراقی گریه کنم!»
راست میگوید. زائر که پایش به عراق میرسد همه چیز را هماهنگ میکند. از خانه و وسیله نقلیه گرفته تا کفش و دمپایی و حتی غذای نذری! مثل خودمان هم تا روضه میخوانند مثل ابر بهار اشکی میشود و وقتی پای شوخی باشد مثل عسل شیرین است. اصرار میکند شعر بخوانم، میخوانم: «با اشکهاش دفتر خود را نمور کرد/ در خود تمام مرثیهها را مرور کرد/ ذهنش ز روضههای مجسم عبور کرد/ شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد... خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن/ پیشانیاش پر از عرق سرد و بعد از آن/ خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن/ شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن/ در خلسهای عمیق خودش بود و هیچ.
منبع: ویژهنامه نوروزی پنجره
دیدگاه تان را بنویسید