بهترین کاسب قرن کیست؟

کد خبر: 250602

حاج میرزا احمد عابد نهاوندی مشهور به حاج مرشد چلویی، شاعر متخلص به «ساعی» و از عارفان معاصر بود که در حدود نود سالگی در سال 1357 در تهران درگذشت. وی در بازار تهران جنب مسجد جامع، آشپزخانه داشت و برای عموم سخنرانی‌های هفتگی برپا می‌کرد.

فارس: «مرشد چلویی» کسی بود که ملکوت خدا را در همین دنیا مشاهده کرده بود؛ زبان گل‌ها را بلد بود، پیام باد را می‌شنید، مسیر آب را می‌دانست، در این دنیا ملائکه بر او نازل شده بودند و در دکان او رفت و آمد می‌کردند. از پیروان ائمه اطهار علیهم‌السلام در قرون معاصر عده انگشت‌شماری در دنیا ظاهر شده‌اند که میوه‌های شجره طیبه و شاخه طوبی بودند و مقام عرفانی و درجه قرب آنها به حدی بود که در زمره اولیای خدا قرار گرفتند. از جمله بندگان مخلص خداوند مرحوم «حاج مرشد چلویی» است. او از سرچشمه نبوی و ولایت علوی نوشید و مانند نوری از مشکات نورالله حضرت نبی اکرم(ص) و باب ولایت وصی خاتم در این سرزمین و در بین ما درخشید. او عالمی ربانی بود که می‌گفت: آنقدر برای خدای سبحان و ائمه اطهار گریه می‌کنم تا آثاری از وجود من باقی نماند. آری مؤمن بالله این گونه است همچنان که اهل بیت(ع) این طور بودند: چشمشان چشم خدا، گوششان گوش خدا، دستشان دست خدا و همه وجودشان وجود خدا می‌شود. حاج میرزا احمد عابد نهاوندی مشهور به حاج مرشد چلویی، شاعر متخلص به «ساعی» و از عارفان معاصر بود که در حدود نود سالگی در سال 1357 در تهران درگذشت. وی در بازار تهران جنب مسجد جامع، آشپزخانه داشت و برای عموم سخنرانی‌های هفتگی برپا می‌کرد. «مرشد» کسی بود که ملکوت خدا را در همین دنیا مشاهده کرده بود؛ زبان گل‌ها را بلد بود، پیام باد را می‌شنید، مسیر آب را می‌دانست، هیچ آرزویی در دل نداشت و جز رضای خدا راهی نمی‌پویید. در این دنیا ملائکه بر او نازل شده بودند و در دکان او رفت و آمد می‌کردند. به مریدان خاص خود می‌گفت: بیایید مثل من از دو عالم بگذرید تا از آفرینش با خبر شوید. بر این اساس بر آن شدیم تا سلوک و منش رفتاری این بنده مخلص و ملکوتی که می‌تواند راه روشنی را فرا روی علاقه‌مندان قرار می‌دهد را برای مخاطبان ذکر کنیم که بخش نخست این مطلب که به معرفی شخصیت «مرشد» دارد از زبان نوه ایشان علی عابد نهاوندی است که در ادامه می‌آید: نحوه زندگی مرحوم مرشد، زندگی بسیار ساده‌ای داشت. اگر کسی او را نمی‌شناخت، متوجه نمی‌شد که او یک مرد استثنایی است. خیلی ساده و بی‌آلایش زندگی می‌کرد. سه بار ازدواج کرده بود. خانم اول مرحوم مرشد که جده حقیر و والده مرحوم پدرم حیدر آقای معجزه بود، هنگام زایمان دختر خود از دنیا رفت. مادر بزرگ ما، یعنی مادر پدرم، سه فرزند از حاج مرشد آورده بود. یک پسر( پدرم مرحوم حیدر عابد نهاوندی ملقب به حیدر آقای تهرانی) و دو دختر (عمه‌های حقیر) که یکی از آنها اکنون در قید حیات است و دیگری فوت کرده است. مادر بزرگ ما در هنگام زایمان دختر دوم خود دار فانی را وداع گفته و آن دختر نیز خود مرحوم شده و خواهر بزرگ او اکنون در قید حیات است. این همسر که همسر اول جناب مرشد بود، همسری بسیار مهربان بود که مرشد از وی به نیکی یاد کرده است. پدرم می‌گفت: وقتی حاج مرشد از سر کار بر می‌گشت، مادرم مثل پروانه دور او می‌گشت. حاج مرشد آن روزها جوان بود. مادرم مرشد را «میرزا جان» صدا می‌زد. در بازار هم او را «آمیرزا» و گاهی «مرشد» خطاب می‌کردند. نام او احمد بود و به«آمیرزا احمد» لقب گرفت. چون گاهی برای دوستان خود صحبت می‌کرد، آهسته شعر می‌خواند و پند و اندرز می‌داد، کم‌کم به او «مرشد» گفتند. بعد از فوت همسر اول، جناب مرشد با همسر دوم خود ازدواج می‌کند و از او یک دختر متولد می‌شود که آن دختر(عمه حقیر) نیز از دنیا رفته و فرزندان او در قید حیات هستند. مرحوم مرشد می‌گفت: «من در زمان زندگی با همسر اول خود، جوان بودم و نتوانستم محبت‌های او را جبران کنم» پدرم می‌گفت: «مادر بزرگ تو لقمه می‌گرفت و دهان پدرم می‌گذاشت». اما همسر دوم مرشد به اندازه همسر اول او وفا نداشت؛ بلکه بر عکس همسر اول، با مرحوم مرشد بدرفتاری می‌کرد. بدرفتاری‌های این همسر، به قدری شدت گرفت که به حد آزار او رسیده بود و مرشد می‌گفت: این سرنوشت من است و آزار و اذیت این زن تقدیری است که مرا به صبر وا می‌دارد. همسر دوم با مرشد طوری رفتار می‌کرد که گویی غلام حلقه به گوش اوست و کمتر مردی می‌توانست این حقارت را تحمل کند و تاب بیاورد. داستان معروف آن عالمی که طلبه‌ای برای دیدار او شهر به شهر گشته و منزل او را پیدا کرده بود، یادم آمد. منزل عالم نزدیک جنگل بود و وقتی طلبه جوان به منزل عالم رسید. او در خانه نبود. همسر عالم درب منزل را به روی طلبه گشود و طلبه جوان از او پرسید: «عالم کجاست؟» همسر عالم با لحن توهین‌آمیز و تحقیر کننده‌ای به طلبه جوان پاسخ داد: «آن فلان فلان شده را می‌گویی؟ رفته از جنگل هیزم بیاورد» طلبه جوان که از همسر عالم و گفته‌های او مکدر و غمگین شده بود، در کنار منزل عالم به انتظار می‌نشیند چند لحظه بعد عالم از جنگل باز می‌گردد. در حالی که هیزم‌ها را سوار شیر نر زنده کرده و با مارهای سمی زنده هیزم‌ها را به کمر شیر، گره زده بود، به طرف او می‌آید. طلبه جوان در حالی که از شیر و مارها ترسیده و از این وضع تعجب کرده بود، سرپا می‌ایستد. در حالی که به خود می‌لرزید، عالم به او نزدیک شده و در گوش او به آرامی می‌گوید: «جوان! من از آن صبر به این مقام رسیده‌ام» آری ما نوادگان همسر اول مرحوم مرشد همیشه مانند فداییان او بودیم. از همان کودکی در مقابل او مؤدب می‌ایستادیم و بدون اجازه او کاری نمی‌کردیم. وقتی همسر دوم مرشد با او بدرفتاری می‌کرد، جلو می‌آمدیم تا خود فرمان نامادری را برده و چند سال که از ازدواج دوم مرحوم مرشد گذشت، خدا دختری به آنها داد و همسرش هنگام زایمان از دنیا رفت. مرشد برای اینکه غمخوار و پناهی داشته باشد، ناچار همسر سومی برای خود اختیار می‌کند. زندگی مرحوم مرشد با همسر سوم با همسر دومش بسیار تفاوت داشت. او نسبتا مهربان‌تر با وی رفتار می‌کرد و حرف‌شنو تر بود. از همسر سوم نیز مرحوم مرشد، سه فرزند دارد که هر سه در قید حیات هستند؛ دو پسر و یک دختر(عموها و عمه حقیر). مرحوم مرشد گهگاه به منزل همسر سوم خود می‌رفت و قدری استراحت می‌کرد تا بار مشقت روزانه را زمین بگذارد.

۰

دیدگاه تان را بنویسید

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فردانیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد

    نیازمندیها

    تازه های سایت

    سایر رسانه ها

      تمامی اخبار این باکس توسط پلتفرم پلیکان به صورت خودکار در این سایت قرار گرفته و سایت فردانیوز هیچگونه مسئولیتی در خصوص محتوای آن به عهده ندارد