ای کاش این دلاور دستش جدا نبود
چشمی که تیر را در آغوش می فشرد/ امَا هنوز این همة ماجرا نبود
وبلاگ شین مثل شعور در جدیدترین نوشته خود آورده است: دستی که حال و روزش یک ادعا نبود پایی که - آه - دیگر انگار پا نبود چشمی که تیر را در آغوش می فشرد امَا هنوز این همة ماجرا نبود فرقی نمی کند که سپر داشت یا نداشت یا عکس شیر بر علمش بود یا نبود دریای خون گرفته ای از اسب و نیزه را انگار هیچکس بجز او ناخدا نبود دندان خشم بر بند مشک می فشرد باید رسید ... راهی تا خیمه ها نبود این آب بود یا خون چشمهای او ؟! بر خود نهیب زد جای اعتنا نبود می آمد و هنوز به تن بوی آب داشت آری چو مشک زخمی خود بی وفا نبود ... سم می شکافت بر خاکی لاله گون شده اسبی که گریه اش دیگر بی صدا نبود ! آنروز عصر حتی انگار باد نیز با یال خون گرفته او آشنا نبود ... سر می برید اکنون خورشید را غروب ایکاش این دلاور دستش جدا نبود
دیدگاه تان را بنویسید