روایت شاهدان عینی از کشف حجاب رضاخانی
از سال ۱۳۱۴ که رضاخان فرمان کشف حجاب داد، سالهای زیادی میگذرد اما برای آنهایی که آن سالها را به چشم دیدند، صحنههای برخورد خشن با زنان و دختران هنوز زنده و پررنگ است.
دستور از بالا آمده بودند حجاب از سر زنها و دخترها بردارند. امنیّهها برایشان فرقی نمیکرد دختر ۷-۸ ساله باشد یا زن باردار ۲۰ساله یا پیرزن ۷۰-۸۰ ساله؛ ، جلوی هر زن باحجابی را میگرفتند، چادر و روسری از سرش میکشیدند و به کسانی که حاضر نبودند حجاب بردارند، با باتوم و قنداق تفنگ حمله میکردند. خیلی از کسانی که آن روزها را به چشم دیدند، از دنیا رفتهاند. آنهایی که ماندهاند، خیلی پیر شدهاند؛ با این وجود هنوز تلخی آن صحنهها جلوی چشمشان است و بعضیهایشان وقتی از آن روزها میگویند، درد و رنج آن ایام را میتوان در تکتک کلمههایشان حس کرد.
مهدی ابوالقاسمی و همکارانش در دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی مشهد، سه سال وقت گذاشتهاند و خاطرات این افراد را جمعآوری کردهاند. که در ادامه قسمتهایی از آن را میخوانید:
بمیرم هم دیگر بیمارستان نمیروم
«فاطمه زینلی» متولد 1314 در مشهد است. همان سالی به دنیا آمد که فرمان کشف حجاب دادند. مصیبتی که آن روزها برای خانوادهاش اتفاق افتاده بود را اینطور تعریف میکند: «خدیجه، خواهرم تازه عقد کرده بود که مریض شد. مادرم هر روز میرفت بیمارستان امام رضا(ع) که به او سر بزند. یک بار در راه بیمارستان، آژان چادر مادرم را کشید و خیلی اذیت شد. به همین خاطر قرار شد خدیجه را بیاورند خانه از او پرستاری کنند و هر چند روز یکبار ببرند بیمارستان، ویزیت شود. اما در مسیر خانه، آژانها با اینکه دیده بودند او مریض است، چادرش را از سرش کشیده بودند. خدیجه به مادرم گفته بود: «بمیرم هم دیگر بیمارستان نمیروم» خواهرم بخاطر بیماریای که داشت در خانه مرد.»
***
«اصلاح خانم دولتخواهی سیاهمرد» اهل ماسال گیلان بود. او موقع دستور کشف حجاب بیست سال داشته و آن روزهای تلخ را به خوبی به یاد دارد: «با مادرم به بازار میرفتیم. ابتدای بازار به ما دستور دادند روسریهایمان را برداریم. مادرم مخالفت کرد و آنها اصرار. ماموران رضاشاه خواستند او را کتک بزنند که من خودم را مقابل آنها قرار دادم. مچ دستم در این ماجرا شکست».
نه من به دکتر رسیدم، نه مادرم
آقای «عبدالعالی شماعی» متولد ۱۳۱۲ در شهرضای اصفهان است. او درباره این فرمان بدوی میگوید:«مریض شده بودم و چون پدرم در مغازه نجاریاش بود، با مادرم که حامله بود به طرف مطب دکتر رفتیم. اسمش هنوز یادم است؛ دکتری ارمنی به نام بنیامین. هنوز به مطب دکتر نرسیده بودیم که یک آژان آمد و چادر از سر مادرم برداشت و آن را تکّهتکّه کرد. مادرم دستش روی سرش بود و به دنبال یک پناهگاه میگشت. خوب به خاطرم هست که مادرم با چه خفّت و خجالتی خودش را به منزل رساند. هاجر خاتون در این اتفاق بچهاش سقط شد. آن روز نه من به دکتر رسیدم نه مادرم.»
کشف حجاب، عامل بیسوادی نصف مردم شد
مرحومه «ملکه اسماعیلزاده» میگوید: «یک دوست کرمانی داشتم. صبحها میرفتم دنبالش که برویم مدرسه. یک روز در خانهشان را زدم و گفتم بگویید فاطمه بیاید که با هم به مدرسه برویم. مادش گفت دختر ما بهاندازه کافی باسواد شده، مدرسه برای ما بس است دیگر. فاطمه دیگر نیامد مدرسه و رفت مکتب. بیسوادی نصف مردم، عاملش دستور کشف حجاب دوران رضاخان بود.»
دلم ترکید
«مونس آلعباسیان» اهل مشهد است. درباره اتفاقی که منجر به مرگ مادربزرگش شد میگوید: «دوران کشف حجاب، مادربزرگم از خانه بیرون نمیآمد. روز تاسوعا یا عاشورا همسایهها میگویند امروز آژانها به زنها کاری ندارند. مادربزرگم با مادرم از کوچه عیدگاه راه میافتند بروند حرم اما باز هم احتیاط میکند و چند تا روسری روی هم میپوشد. نزدیک فلکه آب، آژانی چادر مادربزرگم را میکشد و به او میگوید: «میخواستی لحاف کرسی هم سرت کنی.» مادرم که آن موقع 13 سالش بود، تعریف میکرد: «مادربزرگت خیلی وحشت کرد. همانجا نشست و گفت دلم ترکید.» مادربزرگم طاقت نیاورد و بعد از سه روز فوت کرد.
نفرین پدرم اثر کرد
«حسین پاکدل» متولد 1304 در تربت حیدریه بود. روایت او از اتفاقی است که برای یک ژاندارم افتاد: «برگ درختهای توت باغ را جمع کرده و بار الاغ کرده بودیم. با پدر و خواهرهایم برمیگشتیم که دیدیم یک مامور از دور با اسب میآید. خواهرهایم چارقدهایشان را لای برگهای توت قایم کردند. مامور به ما که رسید، یکراست رفت سروقت چارقدها. آنها را بیرون آورد و با کبریت آتششان زد. پدرم همانجا او را نفرین کرد. ژاندارمی را آوردند به روستا که تیر خورده بود. گفتند اسلحهاش را تمیز میکرده که تیری از آن شلیک میشود. جنازهاش را بسته بودند پشت اسب و میبردند شهر. مامور اسبسوار، همان ژاندارم پشت اسب بود».
فقط 28 سالش بود
«تقی فدایی» هم که آن سالها ساکن مشهد بودند، میگوید:«با مادر و برادر کوچکترم از خانه مادربزرگم میآمدیم. روبروی باغ ملی، یک درشکه گرفتیم. هنوز درشکه راه نیفتاده بود که پاسبانی آمد و گفت: «زن! خجالت نمیکشی چادر سرت کردی؟» چادر مادرم را برداشت و زیر پایش تکهتکه کرد. مادرم ترسیده بود و میلرزید. به خانه که رسیدیم دیگر حرف نمیزد و چیزی نمیخورد. مادرم بعد از یک هفته فوت کرد. فاطمه سلطان فقط 28 سالش بود.»
رضا آژان مرد بود، مرد
این میان آژانها و امنیهها کسانی هم بودند که برایشان شرافت و مردانگیشان مهمتر از دستور ابلاغ شده از بالا بود و نمیخواستند حجاب از سر زنها بردارند. «اعظم دانش چراغعلیخانی» نوه آژان رضا بابازاده از امنیههای زمان رضاشاه است. میگوید یک روز پدربزرگش همراه همپستیاش وارد سمرقند شدند. زنی بقچه به دست آژانها را که دید، چادرش را محکم گرفت و تندتند قدم برمیداشت تا از از کنار آنها رد شود. چند روز بعد رضا آژان را بازداشت کردند و درجهاش را گرفتند. شده بود یک سرباز معمولی. همراهش به مافوقشان خبر داده بود که آژان رضا بابازاده زن باحجابی را دیده و چادرش را برنداشتهاست.
یک آژان برای ما نان میگرفت
«زهرا نجفپور» آن سالها در روستای محمدآباد مشهد زندگی میکردند. دورانی که همزمان بود با قحطی و به مردم با کوپن نان میدادند. او درباره کشف حجاب آن دوران میگوید: «یکی از آن روزها پدرم مریض میشود و مادرم مجبور میشود برای گرفتن نان از روستایشان به مشهد برود. خاطره آن روز را اینگونه از مادرش نقل میکند: «آمدم پنجراه پایین خیابان، بچه ۲سالهام هم بغلم بود. نان گرفتم و داشتم برمیگشتم که یک آژان از پشتسر چادرم را برداشت و روسریام را جوری کشید که سنجاققفلی روسری،گلویم را خراشاند. بعد هم با چاقو پارهشان کرد. یک آژان دیگر که همسایهمان بود مرا آنجا دید و آمد دستمال ابریشمیاش را داد تا سرم کنم» مادر خانم نجفپور دیگر به شهر نرفت و تا مدتها همان آژان میآمد کوپن را از آنها میگرفت و برایشان نان میآورد.
ما را آزاد کنید
زنان یزدی بعد از سقوط رضاشاه در تاریخ 23/07/1320 یک نامه به مجلس شورای ملی مینویسند و رنجی که در دوره کشف حجاب رضاخانی تحمل کرده بودند را اینطور توصیف میکنند: «آنچه در رادیوها شنیده و در روزنامهها مطالعه میشود، هیچ اسمی از ظلم و ستمهایی که چندین سال است به ما بیچارگان شده نیست... اگر تصدیق حکماً آزاد بود از آمار معلوم میشد که تا بحال چقدر زن حامله یا مریضه بواسطه تظلّمات و صدمات که از طرف پاسبانها به آنها رسیده جان سپردند... و چقدر مال ما را به اسم روسری یا چادرنماز به غارت بردند و چه پولهایی از ما به هر اسمی و رسمی گرفته شد.
خدا میداند اگر یک نفر از ماها با روسری یا چادر نماز بدست یک پاسبان میافتاد مثل اسرای شام با ماها رفتار میکردند. بهترین رفتار آنها با ما همان چکمهها و لگد بر دل و پهلوی ما بود... استدعای عاجزانه داریم اولاً انتقام ما ستمدیدگان را از این جابران بکشید و بعداً آزادی حجاب به ما بدهید... و ماها را آزاد نمایید.»
انتهای پیام/
دیدگاه تان را بنویسید