شهید بی سر و رویای مادری که تعبیر شد
دست خودت نیست. چشمهایت روی جملههای فراخوان تشییع پیکر شهید ۱۶ ساله سر میخورد. کلمهها یکبهیک از پیش نظرت گذر میکنند. کمی روی جمله بعد از ۳۷ سال دلدل میکنی و خط آخر این دعوتنامه تیر خلاص میشود و به بغض فروخوردهات ترک میاندازد. آنجا که نوشته فدایی قاسم بن حسن (ع) و علیاکبر حسین (ع).
خبرگزاری ایسنا: در نیمه دهه اول ماه محرم خبری خانه خانواده کلهر را چشموچراغ خیابان فرجام کرده است. همسایهها بالباس سیاه عزا به خانه قدیمی حیاط دار پاگشا میشوند و با سلاموصلوات تبریک و تهنیت پدر و مادر شهید را در آغوش میگیرند. مرام و منش ابوالفضل دوباره نقل گفتگوهای فامیل و همسایهها شده است. نصف بیشتر جمعیتی که امروز در این خانه مشغول پذیرایی از مهمانهای ازهرم گرما رسیده هستند او را ندیده و محضرش را درک نکردهاند. سالهاست جملهها و کلمههایی که از دل خاطرههای دور بیرون میآیند پل ارتباطی آنها با ابوالفضل شده است. این میان درصدای روضههایی که گاهوبیگاه از گوشه و کنار خانه قوام میگیرد و بلند میشود بیشتر از همه این جملهها دلمان را میلرزاند که پیکر ابوالفضل همزمان با روزهای دهه اول محرم که یاد شهدای نوجوان مکتب عاشورا بیش از هر وقت دیگری زنده است از راه رسیده و دل آرام پدر و مادر موسفید کردهاش شده است.
رویایم تعبیر شد
اشک و لبخند همزمان، بازی غریبی در صورتش به راه انداختهاند. با همه این حرفها حال خوشی دارد. این «روحیه خانم غزنوی کاشانی» بود که در تابستانیترین روزهای سال ۱۳۶۱ به ابوالفضل ۱۵ ساله برای رفتن به خط مقدم قوت قلب داد و حالا با سری افراشته و لبخند به لب از مهمانهای غریبه و آشنا پذیرایی میکند. بیتعارف روبهرو شدن با چنین روحیهای کمی معذبمان میکند. در مقابل این شکیبایی چارهای جز مرعوب شدن باقی نمیماند. روحیه خانم از خبری خبر داشت که همه از گفتن آن معذب بودند: «بهجز ابوالفضل دو دختر و یک پسر دیگر هم دارم. خداوند حالا به ما فرزندان و نوههای صالح دیگری هم عطا کرده. نام ابوالفضل را روی یکی از نوههای پسریام گذاشتم. چند روز پیش که خبر آمدن پیکر ابوالفضل را به ما دادند و بعدازآن برای تحویل گرفتن استخوانهایش رفتیم متوجه شدم که همه دلنگرانیهایی دارند. حس میکردم چیزی را از من پنهان میکنند. بالاخره نوهام ابوالفضل به حرف آمد و گفت: پیکر عمویش بیسر است و تنها استخوان جمجمه ندارد. تا این را گفتند لبخندی روی لب آوردم و خیال همهشان را راحت کردم. سالها پیش خواب دیدم یک قربانی به بغل گرفتهام که سر ندارد. به ابوالفضل گفتم تو برای من نبودی. تو پیش من امانت بودی و باید فدایی دینت میشدی. بابی سر آمدنش خواب من تعبیر شد.»
خودم بدرقهاش میکردم
زمان بردن پیکر ابوالفضل برای تدفین فرارسیده. خواهرها و برادر و برادرزاده و خواهرزادهها دور تابوت نشستهاند. زمان کمی برای همنشینی با عزیزشان داشتهاند و همین نوبت اندک هم رو به اتمام است انگار. این میان اشکهای پدر شهید ابوالفضل بیشتر از بقیه دل جماعت را به درد میآورد. انگار غم هجران دوباره از نو به جان این پدر افتاده که اینطور روی پارچه سفیدی که استخوانهای نخستین فرزندش در آن کنار هم آمده هقهق میکند. جوانهای مسجدی محله مسئولیت انتظامات این مراسم را به عهدهدارند. کمکم جماعت زیادی از هممحلهایهای ابوالفضل در اتوبوسها جاگیر میشوند. مقصد قطعه ۲۴ بهشتزهرا (س) است. روحیه خانم لبخند را به لبها سنجاق کرده و از حضور جوانهای محله دلشاد است: «وقتی میبینم دخترخانمهای ما اینطور حجابشان را حفظ میکنند نفس راحت میکشم. ارزشش را داشت که پسرم را درراه انقلابمان فدا کنم. همان موقع هم برای این ارزشها نگران بودیم. دیروز وصیتنامه ابوالفضل را دوباره خواندیم. وقتی ۱۳ ساله بود این وصیتنامه را نوشته بود. از من خواسته بود برای حفظ حجاب دیگران تلاش کنم. دلنگران انقلاب بود. به امام (ره) بسیار علاقه داشت. به همین دلیل بود که با جبهه رفتنش موافقت کردم؛ اما دروغ چرا، لحظهای تاب و تحمل نداشتم. مدام منتظر خبر بد بودم. تا اینکه یکبار قسمت شد با قرآنی که در آن تاریخ تولد ابوالفضل را نوشته بودیم به نزدیکیهای قرارگاهی در جبهه رفتیم. آنجا بود که من به خانم حضرت زینب (س) متوسل شدم. از ایشان خواهش کردم اندکی از صبر مثالزدنی خودشان را به من عطا کنند. میدانستم که ابوالفضل شهید میشود. از ایشان خواستم که تحمل این دوری را برای من آسان کند. از آن سفر به بعد حس میکنم عنایتی به من شد. دیگر بیتاب نمیشدم و تا همین امروز که سالها از آن روزها میگذرد با این صبر دمخور بودهام.»
موتور نونوار دلش را نبرد
سن ماموران انتظامات مراسم بین ۱۸ تا ۲۵ سال میزند. همهشان پرتکاپو حاضرشدهاند تا جایی که میشود مراسم تدفین شهید درست و با آرامشی که خانوادهاش در لحظههای وداع به آن نیاز دارند برگزار شود. گوشهای از قطعه ۲۴ با داربست و سربندهایی که روی هرکدام نام و نشانی از حب و عشق به اهلبیت نقش بسته آذینشده است. قرار است شهید ابوالفضل ۱۶ ساله همینجا آرام بگیرد و مزارش برای همیشه نشانهای از رها کردن تعلقهای دنیایی باشد. بیشتر آنهایی که منش این شهید را درک کردهاند از این رویهاش فراوان یاد میکنند. سهراب کلهر برادر کوچکتر ابوالفضل است. میگوید ۴ سال باهم فاصله سنی داشتهاند، اما همیشه او را خیلی بزرگتر از اینها حس میکرده است: «اسم من در شناسنامه سهراب است؛ اما، چون ابوالفضل، علیاصغر ۶ ماهه امام حسن (ع) را خیلی دوست داشت به همه اصرار میکرد من را اصغر صدا بزنند. هنوز هم این نام مبارک بر من مانده است و همه من را با آن میشناسند.»
اصغر کلهر درباره روحیات ابوالفضل گفتنیهای زیادی دارد. رفتارهایی که به قول خودش آن موقع دلیل آنها را درک نمیکرده، اما حالا بهخوبی میداند که همین کارها بوده که مسیر شهادت را برای ابوالفضل هموار کرده است: «یادم میآید در همان سالهایی که به جبهه رفت موتورسیکلتی چشمش را گرفته بود. دریکی از مرخصیهایش پدرم این موتور را برایش خرید. برای راندن آن خیلی هیجان داشت؛ اما باور کنید به ۲ روز نکشید. فردای روزی که پدرم آن را برایش خرید روی موتور پارچهای کشید و آن را به گوشه حیاط خانه برد. هیچوقت هم دراینباره توضیحی نداد. بعدها بود که من معنای این رفتار عجیبش را فهمیدم. ابوالفضل عاشق جبهه بود. میخواست به خط مقدم برگردد. این موتور دلبستگی زیادی در او ایجاد کرده بود. تا متوجه این قضیه شد تردید نکرد و آن را کنار گذاشت. چنین نسلی از انقلاب ما دفاع کردند و ما باید به این رفتار آنها نظر کنیم و درس بگیریم.»
هر چه گوییم بیش از آنیای شهید
پاییندست آخرین ردیف درختهای قطعه ۲۴ نشسته است. ازاینجا راحت میتواند حجلهای که برای شهید کلهر زینت دادهاند را ببیند. نگاه خیسش بین قبری که برای ابوالفضل آماده کردهاند و کلمات آشنای زیارت عاشورا میرود و میآید. از دلیل آمدنش که میپرسم تازه دستگیرم میشود که همسایه خانواده شهید است. نسترن ذکایی تازه کنکور داده و در دانشگاه پذیرفتهشده است: «مادرم با خانواده شهید کلهر آشنا هستند. از ایشان شنیده بودم حاجیهخانم کاشانی هرزمانی که خبری از آمدن شهدای گمنام میشود در تشییع آنها شرکت میکند.» حالا اشکهای نسترن از حوض چشمهایش سرازیر میشود: «من مادر نیستم، اما میتوانم احساس ایشان را درک کنم. اینهمه سال صبوری کردن تنها از عهده کسی برمیآید که ایمانی قوی داشته باشد. بازگشت این شهید دل همه ما را آرام کرد. آمدم، چون اعتقاددارم در این لحظهها برکت زیادی نهفته است. ایشان را شفیع خودم قرار میدهم و در خدمت مادرشان خواهم بود.»
برای قدردانی آمدم
ایستاده گوشه چادرش را به لبها گرفته و اسپند دود میکند. از اقوام دور خانواده کلهر است. وقتی میپرسم خاطرهای از علیرضا به خاطر میآورد یا نه میخندد و میگوید: «من ۱۰ ساله بودم که ایشان به جبهه رفتند. خانوادهای مذهبی داشتند. همیشه ولایتمدار بودند. خانم کاشانی مادر ابوالفضل از ابتدای انقلاب بسیجی بود. از همان سالها در مراسمی که برای کمک به رزمندهها بود حاضر میشد و حضور فعالی در کمک به رزمندهها داشت. خودشان این پسر ارشد را با رضایت راهی جبهه کردند. آمدم که از ایشان قدردانی کنم.»
بدرقهای با سلام بر حسین (ع)
جماعتی که دور حجله ابوالفضل را گرفتهاند با سلاموصلوات به پدر و مادر شهید کوچه میدهند. کنار قبر دو صندلی میگذارند تا وداع آخر آغاز شود. پدر به برآمدگیهای استخوانهایی که حالا در کفن کوچک ابوالفضل کنار هم جمع شدهاند دست میکشد. حال منقلبش جماعت را بیتاب و دلتنگ میکند. مادر، اما دست به آسمان بلند کرده و زیر لب چیزهایی میگوید و اشک میریزد. مداح آرام شروع به خواندن فرازهای زیارت عاشورا میکند و ابوالفضل با سلام بر اباعبدالله در خانه تازه اش آرام میگیرد و چشموچراغ قطعه ۲۴ بهشتزهرا میشود.
دیدگاه تان را بنویسید