درخواستهای نامتعارف مرد بی حیا از همسر جوانش بعد از عقد!
مریم با حالتی نگران و افسرده به تشریح ماجرای زندگیش پرداخت.
نوداد: مریم با حالتی نگران و افسرده به تشریح ماجرای زندگیش پرداخت.
از وقتی دیپلم گرفتم، همه خانواده فکر و ذکرشان ازدواج من بود. هر وقت پسری به خواستگاریام میآمد همه بسیج میشدند تا رضایتم را جلب کنند. اما به دلیل اینکه هیچ یک از آنها با معیارهای من سازگار نبودند، همه را رد میکردم. دیگر به این وضع عادت کرده بودم. خانوادهام بعد از هر خواستگاری کمی نصیحتم میکردند و مدتی بعد همه چیز تمام میشد. تا اینکه دختر خالهام که چند سال کوچکتر از من بود، ازدواج کرد و مشکلات من از همان موقع شروع شد. مادرم مدام سرکوفت میزد و میگفت: «۲۵ سالت شده و هنوز ازدواج نکرده ای. لابد میخواهی تا آخر عمر پیش ما بمانی؟...» حرفهای خانوادهام از یک طرف و تیکههای دائمی فامیل و اقوام هم از طرف دیگر روز و شبم را سیاه کرده بود. گاهی وقتها آرزو میکردمای کاش کسی پیدا شود تا بتوانم از این کابوس هر روزه خلاص شوم اما. این شرایط ادامه داشت تا اینکه مادر فرید تماس گرفت و قرار خواستگاری گذاشت. از لحظهای که فرید به خانه ما آمد، نه شاید بهتر است بگویم از وقتی مادرش تماس گرفت، حتی نگاههای خانوادهام معنی دار شده بود. وقتی یک بار او را دیدند دیگر حرفی جز وصف خوبیهای فرید در خانه ما نمیشد و مدام میگفتند من نباید ایراد بگیرم و بهتر از او پیدا نمیکنم و.
آنقدر گفتند که تسلیم شدم و در حالی که هیچ شناختی از فرید نداشتم، با او پای سفره عقد نشستم. تا پیش از جاری شدن صیغه عقد، من از نگاه او بهترین پوشش را داشتم، شیک پوش بودم و...، اما به محض محرم شدن همه چیز عوض شد. فرید از من خواستههایی داشت که با اعتقاداتم زمین تا آسمان فاصله داشت. سعی میکردم به روی خودم نیاورم، اما غر و لندهای او تمامی نداشت. به همه چیز گیر میداد. میگفت: چرا آرایش غلیظ نمیکنی و به روز نیستی و خیلی حرفهای دیگر که نمیتوانم به زبان بیاورم. دلایل من هم برایش قانعکننده نبود. به همین خاطر فقط ۶ روز توانستم تحملش کنم و تصمیم گرفتم هر چه زودتر به این زندگی پایان دهم.»
دختر جوان کمی روی صندلی جابهجا شد و با آهی که از غم نهفتهاش حکایت داشت، ادامه داد: «اما وقتی موضوع را با خانوادهام در میان گذاشتم آنها بشدت مخالفت کردند. توجیهشان هم این بود که «طلاق در خانواده ما ننگ است. دختر باید با رخت سفید به خانه بخت برود و با کفن بیرون بیاید. تو میخواهی آبروی خانواده را ببری و ما را سرافکنده کنی...» بحث با آنها بینتیجه بود، اما از آنجا که زندگی با فرید هم برایم غیرقابل تحمل بود، کوتاه نیامدم و تهدیدشان کردم که اگر رضایت به طلاق ندهند خودکشی میکنم!
پدر و مادرم باورشان نمیشد، اما با شنیدن حرفهایم هشیار شده بودند. اما من که از شدت فشارهای روحی و روانی تصمیمام را گرفته بودم چند بسته قرص تهیه کردم و یک شب وقتی همه خوابیدند همه قرصها را در آب حل کرده و یک نفس بالا کشیدم. بعدها فهمیدم مادرم که آن شب بدجوری به من شک کرده بود دقایقی بعد از بیهوش شدنم به اتاق آمده و با دیدن قرصها بلافاصله اورژانس را خبر کرده بود. متأسفانه (!) مرا بموقع به بیمارستان رساندند و پزشکان با شستوشوی معدهام نجاتم دادند. بعد از آن اتفاق برای اینکه دوباره کار احمقانهای دست خودم ندهم پدرم با طلاق من و فرید موافقت کرد و نه تنها مهریهام را بخشیدم، بلکه مبلغی هم بهعنوان جبران خسارت به فرید پرداختیم و مهر طلاق در شناسنامهام خورد.
دیدگاه تان را بنویسید