مادرشوهر حسود زندگی عروسش را از هم پاشید!
با مهران در مهمانی فارغ التحصیلی دختر عمه ام آشنا شدم. پسری که بمب شادی و انرژی بود و همه را به وجد میآورد.
نوداد: با مهران در مهمانی فارغ التحصیلی دختر عمه ام آشنا شدم. پسری که بمب شادی و انرژی بود و همه را به وجد میآورد.
وقتی در همان مهمانی متوجه نگاههای معنادارش شدم با روی خوش از وی استقبال کردم و همان شب کافی بود تا یک ماه بعد به اتفاق خانواده اش به خواستگاری من بیاید. دوران نامزدی من و مهران از رویاییترین روزهای زندگی ام بود، اما این ابتدای ماجرا بود، چرا که کم کم متوجه شدم ذات مهران با تن پروری و خوشگذرانی شکل گرفته و هیچ برنامهای برای کار و آینده ندارد و همین باعث بروز اختلاف در رابطه ما دو نفر شد. او میگفت: وقتی خانوادهای دارم که مرا تامین میکنند چرا باید خودمان را به زحمت بندازیم؟ اواخر کارمان به مشاجره و دعوا رسید و در نهایت از هم جدا شدیم. بعد از فارغ التحصیلی در یکی از ادارههای نیمه دولتی استخدام شدم. کارم بد نبود و توانسته بودم ریتم خوبی به زندگی ام بدهم، اما مشکلی که هنوز با آن دست به گریبان بودم همان نداشتن اعتماد به نفس بود. در مدتی که در آن شرکت سر کار بودم، چند خواستگار هم برایم پیدا شده بود، اما همه آنها را رد کردم. این موضوع، نگرانی پدر و مادرم را هم به همراه داشت و باعث شد تا چند جلسهای نزد مشاور بروم. دو سال و نیم بعد، تمام مشکلاتی که با آن درگیر بودم از بین رفت و در همان شرایط بود که فرهاد وارد زندگی ام شد. او فوق العاده آرام بود و به کسی کاری نداشت. بعد از فوت پدرش، مادرش چهار فرزند را از آب و گل درآورده و آنها را سر و سامان داده بود. سه خواهر او همگی ازدواج کرده بودند و تنها فرهاد باقی مانده بود. بعد از مدت کوتاهی پاسخ مثبت را اعلام کردم و خیلی زود با هم ازدواج و زندگی مشترک را آغاز کردیم.
فرهاد سرش به کار و زندگی گرم بود و در نگاهش میدیدم که چقدر عاشق من است. او در همان روزهای اول زندگی حرفی زد که بعدها معنای آن را فهمیدم.
گفت که من نه اهل رفیق بازی هستم و نه مهمانی و خوشگذرانی... زندگی من در کار و خانواده ام خلاصه شده است، اما فقط بدان که برای من مادرم معنا و مفهومی فراتر از یک واژه دارد. از همان روزهای اول، حسی به من گوشزد میکرد که مادر فرهاد چندان دل خوشی از من ندارد و دوست ندارد با من بجوشد. ابتدا با خود میگفتم که اشتباه فکر میکنم و این حس از پایه و اساس غلط است. سعی داشتم تا هر طور که شده به مادر فرهاد نزدیک شوم، اما هر چه تلاش میکردم رفتارش سرد و سردتر میشد. فرهاد عاشق من بود و برای خوشحالی ام حاضر بود دست به هر کاری بزند، اما مادرش از این موضوع به شدت عصبانی بود و مرا به چشم یک رقیب نگاه میکرد. با گذشت زمان این وضعیت نه تنها بهتر نشد که روز به روز هم بدتر شد تا جایی که اگر میخواستیم به خرید، رستوران یا سینما برویم باید دنبال مادرش هم میرفتیم. در آن شرایط تحمل این وضعیت برایم غیرممکن میشد و به همین دلیل گلایههای من هم آغاز شد. با گذشت چندماه دیگر خود را رها کردم و مانند مرده متحرکی در آن خانه زندگی میکردم تا این که آن شب کذایی از راه رسید...
ما به خانه مادرش رفته بودیم و او به تحقیر من پرداخت و گفت: «از این که پسرم را از من گرفتی نمیگذرم» و من هم طاقت نیاوردم و به خانه برگشتم و بلافاصله وسایلم را جمع کردم و به منزل پدرم رفتم. تا دو روز فرهاد میآمد و میخواست که برگردم. همان چند روز کافی بود تا مادرش کار خودش را بکند و زیر پای پسرش بنشیند و زندگی ما را از هم بپاشد. یک هفته گذشت، اما خبری از فرهاد نشد و این تبدیل به ۲۰ روز شد و با او تماس گرفتم، اما فرهاد دیگر آن آدم سابق نبود. رفتار سردش در نهایت به این جا رسید که گفت: مجبور است که بین مادر و همسرش یک نفر را انتخاب کند و مادرش را انتخاب کرده است.
طلاق! چیزی در کمتر از یک ماه، زمینه اش فراهم شد و من دوباره باختم و به نقطه اول برگشتم...
دیدگاه تان را بنویسید