پلیسی که به جای سارق مسلح توسط اشرار تحویل کلانتری شد!
وقتی یکی از اشرار شمشیر را زیر گلویم گذاشت با همان حالت نیمهجان، دست در جیبم کردم، وقتی متوجه شدم کارت شناساییام گم شده به اشرار گفتم من سارقی مسلح هستم و آنها هم مرا به کلانتری بردند.
خبرگزاری فارس: درگیری پلیس با اشرار، تعقیب و گزیز برای دستگیری مجرمان و مخلان امنیت عمومی، به شهادت رسیدن پلیس مبارزه با مواد مخدر و جراحت شدید ماموران انتظامی و. از موارد و اخباری است که هر روزه آن را از رسانههای جمعی میشنویم و به طور کلی خبر از این تامین کنندگان امنیت و آرامش ختم به همین جا میشود و ما در دیدن تصاویر آنها با گزش لب و ابراز سلامتی و گفتن یک کلمه که حیف شدن و یا چه وحشتناک؛ رد میشویم و یا در کنار خدماتی که از پلیس برای امنیت و آرامش خودمان میگیریم در کنار اشتباه یک یا چند مامور انتظامی همه را با یک لفظ ممکن است مورد توبیخ و شماتت قرار دهیم.
علیرضا رضاییان جوان ۳۷ ساله از شهرستان جویبار و ساکن شهرستان ساری با سابقه ۱۸ سال سابقه خدمت در نیروی انتظامی یکی از افرادی است که در درگیری با اشرار آرامش را ازخود و خانوادهاش گرفته و دست و پنجه زدن با جراحت روحی، روانی و جسمی ۹ سال است که عرصه را بر وی و همسرش تنگ کرده که البته چهار سالی هم هست که پسر کوچکشان با دردهای پدر آشنا میشود. خبرنگار ما گفتوگویی را ترتیب داده که با هم میخوانیم.
شرح ماجرای درگیری با اشرار و شیوه مجروحیت آقای رضاییان مامور پلیس آگاهی در شب حادثه
در سال ۱۳۸۴ به منطقه گرمسیر بندرعباس منتقل شدم و در سمت استوار دوم در اداره عملیات ویژه مشغول به کار بودم، شب ۲۱ شهریور ماه سال ۸۸ مصادف با شبهای قدر بود که طبق معمول برای انجام مأموریت به همراه یک سرباز با پوشیدن لباس شخصی، ولی با تجهیزات و اسلحه به امامزاده و مساجد میرفتم تا افراد مشکوک را شناسایی کرده و به نیروهای عملیاتی گزارش دهم تا وارد عمل شوند.
چهار تیم بودیم که هر یک وظیفهای بر عهده داشت در حین ماموریت ناگهان چشمم به موتورسیکلت مشکوکی افتاد که بدون پلاک شناسایی بود کمی احساس خطر کرده و به همراه سرباز تعقیبش کردیم؛ هوا تاریک بود او ما را به محلهای خلوت و خطرناک برد در راه برگشت ناگهان خودرویی نظرم را به خود جلب کرد توقف کرده و آنها سد راهم شدند جوانی کم سن و سال با ظاهری غلطانداز.
*حمله با شمشیر ۸ نفر به پلیس
از موتورسیکلت پیاده شد و از من بازجویی کرد که اینجا چه میکنی و چرا به تعقیبما آمدی، من هم کارت شناسایی خود را بیانگر اینکه پلیس بودم نشان دادم که ناگهان او شمشیر خود را در آورده و به سمت من حملهور شد در حرکت اول پهلوی راستم را زخمی کرد، من به روی زمین افتاده و به کمک سرباز از جایم بلند شدم و سعی کردم هفت تیر را به بیرون آورده تا او و چند جوان دیگر که حدود هشت نفری بودند را بترسانم.
بر همین اساس سه تیر هوایی شلیک کردم، ولی آنها شمشیر را زیر گلویم گذاشتند من هم به پایش شلیک و فرار کردم، در راه بهوسیله بیسیم درخواست کمک کردم فقط گفتم من در لنج هستم، ولی شرح جزئیات و در حوضچه لنج هستم را نتوانستم بیان کنم، چون آنها بیشتر هجوم آورده و به طرفم سنگ پرتاب میکردند و به سویم حملهور شدند.
*شنا در حدود ۷۰ متر در بندرعباس
سربازی هم که در کنارم بود مجبور به ترک محل درگیری شد و فرار کرد؛ من هم سعی کردم، فرار کنم تا جایی که به لنج رسیدم و خودم را در آب انداختم حدود ۷۰ متر شنا کردم، در زیر لنج پنهان شدم طول و عرض لنجها زیاد بود خودم را در بین لنجها پنهان میکردم، ضربههای محکمی به سر و پاهایم میخورد توان زیادی نداشتم تنها اشک میریختم و حس درماندگی و ناتونی داشتم.
*کوبیدن پارو و وارد کردن ضربه محکم به سر و دستم
تا اینکه آنها هنگام جستوجو مرا پیدا کردند و قصد داشتند لنج را آتش زده تا مرا دستگیر کنند، من خودم را به روی لنج رساندم باز به سمتم آمدند نارنجک دستی پرت میکردند ضربههای محکمی با پارو به دستها و پاهایم میزدند تا جایی که عصبهای دستوپایم را از دست دادم مرا روی زمین میکشیدند خون از سرو و صورتم به پایین میریخت ...
یکی از آنها هفتتیر مرا برداشت میخواست که به سمتم نشانه برود و اینکار را هم کرد خوشبختانه من وقتی در زیر لنج بودم خشاب هفت تیر را جدا کرده بودم و با ضربات محکم دندانهایم را شکست.
ناگهان یکی از آنها شمشیر را زیر گلویم گذاشت و گفت: سرت را از بدن جدا میکنم و هر یک را در گوشهای میاندازم تا شناسایی نشوی من هم که در حالت نیمهجان بهسر میبردم و مرگ را به چشم خود میدیدم فکری به ذهنم خطور کرد دست در جیبم کردم دیدم کارت شناسایی من گم شده به آنها گفتم من سارقی مسلح هستم و به دروغ گفتم که پلیس هستم، تنها در این لحظه به همسرم فکر میکردم که در شهر غریب باید با جنازه من به شهرمان برگردد... (خدا در این لحظه کمکم کرد که بعدها فهمیدم همسرم در همان لحظه در حال دعا برای برگشتم بود) آنجا بود که آنها از جان من گذشتند و تصمیم گرفتند مرا به کلانتری محله تحویل داده و از سر خود رفع کنند که همین کار را هم کردند ...
*تحویل دادن به کلانتری به عنوان سارق مسلح
در کلانتری البته بعدا متوجه شدم که آنها مرا به عنوان سارق مسلح تحویل پلیس دادند تا بتوانند به این بهانه یکی از دوستانشان را دستگیر شده بود، با من معاوضه کنند و با این عنوان که شرور واقعی من هستم، برای خودشان برائت بگیرند ...
*دستگیری ۵ شروری که باید دستگیر میشدند
یکی از همکارانم را دیدم و فقط توانستم بگویم کمکم کن و بعدش از هوش رفتم، همکارانم که مرا شناسایی کردند به نیروهای عملیات اطلاع دادند تا مانع خروج افرادی که مرا به کلانتری رسانده بودند شوند و آن شب پنج نفرشان به همراه آن یک نفر که به پایش شلیک کرده بودم دستگیر شدند که بعدها فهمیدم این افراد از افراد شروری بودند که مدتها بود توسط وزارت اطلاعات شناسایی شده و باید دستگیر میشدند.
*روایت حادثه از زبان همکاران
سرهنگ دوم رضا راغب که در حال حاضر در اداره پلیس پیشگیری فرماندهی انتظامی مازندران مشغول به فعالیت است از همکاران آقای رضایان بود درباره شرح شب حادثه و نحوه خبردار شدن از وضعیت وی میگوید؛ آن زمان سروان بودم و در مرکز عملیات و بازرسی انتظامی استان هرمزگان مشغول به فعالیت بودم.
*نمیتوانم وضعیت بغرنج همکارم را فراموش کنم
یکی از اقدامات ما بازرسی ناگهانی با لباس مبدل بوده که شب حادثه نیز قرار شد که خوشبختانه همان کلانتری که رضاییان بهعنوان سارق مسلح تحویل داده شد وضعیت آمادگی کلانتری و گشتزنی آنها را بررسی کنیم و خیلی اتفاقی وارد کلانتری شدیم.
زمانیکه وارد کلانتری شدیم دیدیم همه در مکانی جمع شدند و اعلام کردند سارق مسلح دستگیر کردیم، بهعنوان بازرس کنجکاو شدیم تا ببینم چه خبر است که دیدیم همکار ما رضاییان است.
زمانیکه چشمم به رضاییان خورد مرا شناخت و گفت: کمکم کن و بعد از هوش رفت، که این درگیری شبانه استارت دستگیری پنج نفر بود که به عنوان اشرار پلیس به دنبال آنها بود با این روند نتوانستند از کلانتری خارج شوند و خودروی آنان نیز توقیف شد که اقلام ممنوعه و ادوات جرم ضمیمه پرونده شد و پس از آن حادثه روان درمانی پیگیری شد، ولی هیچ زمان نمیتوانم وضعیت بغرنج همکارم را فراموش کنم.
ستوان سیدمجتبی هاشمی که بهعنوان افسرگشت یگان امداد در بندر عباس در زمان حادثه مشغول به فعالیت بوده درباره شب حادثه به خبرنگار فارس، گفت: حادثه شب قدر بود و مقابل امامزاده مظفر مستقر بودیم که بیسیم اعلام کرد یکی از همکاران درخواست کمک کردند.
محل حادثه لنج بود در بند عباس ما میدان لنج و حوضچه لنج داریم به همین دلیل سه اکیپ عازم میدان لنج شدیم و کسی را پیدا نکردیم و از درگیری نیز خبری نبود...
دوباره گروهی به حوضچه لنج اعزام شدند که اعلام کردند فردی را بهعنوان سارق مسلح دستگیر کردند و ما مقابل امامزاده مستقر شدیم، اعلام مفقودی کردیم، اما روز بعد متوجه شدیم چنین حادثهای برای همکارم رخ داده است...
* اتفاقات بعد از مجروحیت و بیمارستان
رضاییان در ادامه ژفت: مرا به بیمارستانی بردند که همان فرد شرور به نام سعید سخاییپور (سعید. ک) با شمشیر به سمت من حملهور شد و در آنجا بستری شده بود به همیندلیل و برای امنیت جانم مرا به بیمارستان دیگری منتقل کرده و ممنوع ملاقات بودم، اما وقتی به هوش آمدم دست و پاهایم به تخت بسته شده بود... برایم سوال بود که چرا دست و پایم را بستند.
بیشتر از جسمم ضربه به روحم وارد شده بود و پرخاشگر و عصبی شده بودم که با استرس گنگی همراه بود بعدها متوجه شدم من به بیماری PTSD مبتلا شدم.
PTSD چیست؟
نوشته شده توسط؛ دکتر جعفر دارابی/ متخصص روانشناسی
در زندگی روزمره، هر کسی ممکن است با حوادث طاقتفرسا، ترسناک و خارج از کنترل روبرو شود، ما ممکن است دچار حادثه رانندگی شویم، قربانی یک تجاوز باشیم، یا شاهد یک حادثه دردناک باشیم پلیس، آتشنشانها و کارکنان امبولانسها با احتمال بیشتری با چنین حوادثی روبرو میشوند آنها اغلب مجبورند با حوادث ترسناک مقابله کنند، سربازان ممکن است هدف تیر یا انفجار قرار گیرند و یا شاهد کشته و مجروح شدن دوستانشان باشند.
*شرح ماجرای شب حادثه و نگرانیهمسر
ادامه این مصاحبه از زبان همسر آقای رضاییان سیده نیلوفر اسماعیلی میخوانیم.
با اینکه همسرم هر شب باید در پستش حاضر میشد و من هم نگرانی خاصی نداشتم، اما آن شب که شب قدر هم بود استرس و نگرانی خاصی داشتم بهطوریکه با توسل به قرآن زجه زنان گریه میکردم.
چند باری هم با توجه به نگرانی زیاد با تلفن همراه همسرم تماس گرفتم و وقتی فهمیدم از دسترس خارج شده است از درگاه خدا خواستم فقط همسرم را زنده به خانه برساند.
دیر وقت شده بود و خبری از او نداشتم در آن شهر غریب با کسی ارتباط نداشتم و شماره تماسی از همکارانش هم نداشتم تا اینکه زنگ خانه به صدا درآمد و زن و شوهری که از دوستان بودند به خانه ما آمده و خواستند که با آنها به خانه آنها بروم من مایل نبودم و با اصرار زیاد نوشتهای در خانه گذاشته و با آنها راهی شدم.
چشمم به تلفنم بود ومنتظر تماسی از همسرم بودم، دوستم از من خواست امشب را در منزلشان بخوابم، ولی من حاضر نبودم تا اینکه مادرش گفت: چرا واقعیت را به او نمیگویید آنها هم گفتند که همسرت در عملیات است و ممکن است مدتی نتواند خودش را به خانه برساند با ما تماس گرفت و خواست که در این مدت تنهایت نگذاریم و من هم باور کردم. در واقع همسرم خواسته بود که چیزی از جزئیات درگیری به من نگویند.
پس از یک هفته من به خانه رفتم زنگ خانه به صدا درآمد من فردی را که از بیرون میدیدم نمیشناختم همزمان با زنگ منزل تلفنم زنگ خورد و همسرم گفت: منم در را باز کن، باورم نمیشد همسرم با چهرهای زخمی و کبود انگار آدم دیگری شده بود.. همکارانش او را رسانده بود و به من گفتند «شهید زندهات را تحویل بگیر».
من در بهت و حیرت بودم، مدتی که گذشت فهمیدم نه تنها جسمش بلکه روحش هم متحول شد دیگر از آن آدم آرام، صبور و مهربان خبری نبود فردی که در مقابلم بود یک فرد پرخاشگر، پراسترس و بهانهجو بود.
بارها برای درمان و اینکه راحت این زندگی را تحمل کنم به مشاوره رفتم، بیشتر پاسخها این بود که شما جوان هستید و میتوانید طلاق بگیرید، اما لحظهای به این مسئله فکر نمیکنم و نکردم هرچند که شاید ادامه زندگی برایمسخت باشد، راهکارهایی پیدا کردم، ولی در پایان فهمیدم که برای ادامه زندگی فقط باید ساکت و صبور باشم.
شیرینترین لحظههای زندگیم را در قبل از این ماجرا تجربه کرده بودم و از آن روز تا به حال همه چیز تمام شد... حال فرزند چهار سالهای داریم و در خانهای نزدیک بیمارستان زندگی میکنیم، همسرم روزی پنج قرص اعصاب و روان مصرف میکند و سه دوره بستری را در بیمارستان گذارنده است.
شبها کابوس میبیند و از خواب میپرد و در انزوا بهسر میبریم، نظر پزشک معلجش این بود که با این شرایط روحی و جسمی باید بازنشسته شود، ولی فقط ما را از بندرعباس به مازندران منتقل کردند.
تعادل روحی ندارد بعد از این ماجرا ترس وجودش را فرا گرفته است، جانباز ۲۳ درصد ناجا است، ولی از لحاظ روحی ضربه جبرانناپذیری بر او وارد شده است.
در پایان گفتگو آقای رضاییان باز شروع به صحبت میکند؛
*ای کاش بتوانم سلامتیام را بهدست بیاورمای کاش بتوانم سلامتیام را بهدست بیاورم هنوز تحت درمان هستم؛ اگر به قبل برگردم باز هم پلیس میشوم و وظیفهام را برای تامین امنیت باز هم بهدرستی و در حد جان انجام میدهم و پسرم نیز آرزو دارد پلیس شود.
خودم را نابینا میپندارم در واقع به اندازه نابینایان استرس دارم؛ ترس از تاریکی و مرگ دارم، ولی زجرهایی کشیدم، آرزوی مرگ میکنم، در لحظاتی که با مرده شباهت زیادی داشتم تنها بهخاطر همسرم بود که به زندگی امید داشتم.
*چیزی جایگزین آرامش وجود ندارد
تپش قلب و استرس باعث شده هفتهای یک بار به بیمارستان مراجعه کنم و آرامبخش تزریق کنم، یک سال تحت درمان بیمارستان فاطمه زهرا (س) ساری بودم، ولی بیماریم را ناشناخته پنداشتند، شرایط رانندگی کردن را ندارم، چون همیشه ترس و وحشت دارم، توسط ناجا به دلیل دستگیری ۵ شرور سابقهدار تشویق شدم، اما سلامتی که بهترین هدیه از جانب خداوند است را از دست دادم آرزوی یک خواب راحت را دارم و اینها چیزی نیست که بهتوان جبران کرد، منزلم حتما باید کنار بیمارستان باشد.
وی در پایان از افرادی که پیگیری درمانش بودند تشکر کرد و گفت: سردار منصور دشتی، ناصرعبی صفرپور، نوروزعلی شالیکار، نوروز حسینپور، ابوالحسن حمیدی کناری، احمد باقری و پزشکان رضا ایمانی، حسینی، عمادیان، کیومرث اسفندیاری از کسانی هستند که در پروسه درمانی در کنارم بودند و هستند.
مصاحبه به پایان رسید و رهام کوچولوی رضاییان که بنا به گفته پدرش دوست دارد پلیس شود با بازی کودکانهای که حین مصاحبه داشت در آغوش مادرش و در کنار پدرش به خواب رفت برای این خانواده آرزوی سلامتی و آرامش داشتیم هر چند خودشان آن را خیلی دور میدیدند و هر روز طوفانی را به دلیل شرایط جسمی یکی از اعضای خانواده تحمل میکنند.
دیدگاه تان را بنویسید