جام جم: اسماعیل لام تا کام حرف نمیزد. قطرههای خون روی لباسش چکیده بود. جسد همسرش مهسا کنار در افتاده بود. از کنار آن گذشت. سکوت سنگین در کوچه پیچیده بود. خورشید بیرحمانه میتابید و کبوترها روی سیم تیر چراغ برق، تاب پرواز نداشتند. اسماعیل بهتزده را سوار خودروی پلیس کردند و با خود بردند. اهالی از لای در به داخل حیاط سرک کشیدند. خون، جابهجا روی پلهها ریخته بود و بوی آن مشام را آزار میداد. صدای داد و فریاد که از خانه بلند شد، همهشان به کوچه ریختند، اما حالا مهسا و مادرش کشته شده بودند. اسماعیل 39 ساله است و لیسانس دارد. او صبح 14 مرداد امسال به خانه پدرزنش در بلوار تعاون تهران رفت و در یک درگیری خانوادگی، همسر و مادرزنش را کشت و پدرزن خود را هم مجروح کرد. او در بازجوییها به قتل اعتراف و بیماری افسردگی را عامل اصلی اختلاف با همسرش اعلام کرده است. اسماعیل فکر میکند برخی همکارانش در غذای او شیشه ریخته اند و همین موضوع باعث ابتلای او به بیماری اسکیزوفرنی شده است. مشروح گفتوگوی او با برنامه رادیویی «یک پرونده، یک روایت» در پی میآید. شغلت چیست؟ کارمند بودم. پیک موتوری هم کار میکردم، اما بعد از مبتلا
شدن به بیماری، نتوانستم مثل قبل کار کنم و حس خوبی نداشتم. بیماریات چه بود؟ اسکیزوفرنی داشتم و دچار حملات عصبی و جنون آنی میشدم. فکر میکنی چطور به بیماری مبتلا شدی؟ شاید همکارانم در غذایم شیشه ریخته باشند. برای درمان به پزشک مراجعه کرده بودی؟ بله، همسرم مرا پیش روانپزشک برد. سابقه بستری در بیمارستان هم داری؟ بله، یکبار خودکشی کردم و بستری شدم. چطور با همسرت آشنا شدی؟ همدانشگاهی بودیم. من فوقدیپلم میخواندم و مهسا در حال تکمیل پایاننامه لیسانسش بود. یکی از مسئولان آموزش از طرف من با او حرف زد و تلفنش را گرفت. عصرها زنگ میزدم و صحبت میکردیم. خیلی دوستش داشتم. چند روز بعد خانوادهام از شهرستان آمدند و رفتیم خواستگاری، اما خانواده هر دو طرف مخالف بودند. علت مخالفتشان چه بود؟ خانواده مهسا میگفتند من بچه روستایی هستم. از طرفی 1357 سکه هم برای مهریه میخواستند. پدر و مادرم گفتند این مبلغ زیاد است، اما من جلویشان ایستادم و گفتم اگر قرار به پرداخت باشد، خودم میدهم. ضمن این که یک دختری بود برایم نشان کرده بودند. پدرش کارخانه داشت. گفتند باید با او ازدواج کنی و برگردی شهرستان، اما من میخواستم تهران
بمانم. با مهسا ازدواج کردی؟ بله، به مهسا گفتم هزینه عروسی را خودم تامین میکنم و اگر دوست داشتی، ازدواج میکنیم. به پیشنهاد خودش، دفعه بعد تنهایی به خانهشان رفتم و قرار و مدار ازدواج را با پدرش گذاشتم. چه ویژگی بارزی باعث شد به ازدواج با مهسا اصرار کنی؟ احساس میکردم شبیه خودم است و سختی کشیده. مراسم عروسی چطور برگزار شد؟ بدون حضور خانوادهام. اینطوری کدورتها بیشتر نشد؟ نه، سه چهار ماه بعد از ازدواج به آنها خبر دادم. آنموقع ازدواجم را پذیرفتند. زندگیتان چطور بود؟ اسفند 82 ازدواج کردیم. هر دویمان کارمند بودیم. هر روز صبح، با موتورم مهسا را به ادارهاش میبردم. برای تامین مخارج زندگی، در یک پیک موتوری هم کار میکردم. سال 85 توانستیم 34 میلیون تومان جمع کنیم و خانه بخریم. آنموقع هنوز بچهدار نشده بودید؟ نه، اطرافیان خیلی اصرار میکردند، اما چون قسط و وام گرفته بودم، شرایط مالی اش را نداشتیم. ضمن این که همسرم میخواست ادامه تحصیل بدهد، اما من گفتم اگر بچهدار شویم دیگر نمیشود. اولین جرقه اختلافات شما و خانواده همسرت کی بود؟ سال 86 بود. پدر خانمم با همسایه طبقه بالایی اش دعوایش شده بود. مهسا زنگ زد و
گفت خودت را برسان. وقتی رسیدم، طبقه بالایی با چوب مرا مجروح کرد. کار به دادگاه کشید و دو سه روز خانهنشین شدم، اما خانواده همسرم اهمیتی ندادند در حالی که من به خاطر آنها وارد دعوا شده بودم. دو سه ماه بعد هم پدر مهسا رضایت داد. دلگیر نشدم و گفتم من کار خودم را انجام میدهم. شکایتم را پیگیری کردم و دیه هم گرفتم. از این به بعد کدورتها ایجاد شد؟ بله، حس کردم هیچ ارزشی برای رفاقت قائل نیستند. آرین کی به دنیا آمد؟ سال 91. وقتی اولین بار دیدمش حس کردم خودم به دنیا آمدهام. آرین را همسرت نگه میداشت؟ مهسا از بهمن 91 دوباره سر کار رفت. از آن به بعد همه کارهای آرین با من بود. شبها اداره میرفتم و روزها در خانه بودم. خیلی سخت بود، اما عاشقانه این کار را انجام میدادم. تا بهمن 95 وضعمان همین شکلی بود. سر همین موضوع با همسرت اختلاف پیدا کردی؟ بله، چند ماه بعد هم فهمیدم با پول پساندازمان خانه خریده. گفت آن را برای آرین خریده اما اینطور نبود. قبلش هم در مقطع فوقلیسانس قبول شده بود. من دست تنها نمیتوانستم آرین را بزرگ کنم اما او ثبت نام کرد. دو روز در هفته دانشگاه بود. اصلیترین مشکلت با همسرت چه بود؟ بیماریام.
چرا شب حادثه، همراه همسرت به عروسی نرفتی؟ 13 مرداد بود. افسردگی زمینگیرم کرده و در خانه افتاده بودم برای همین با او نرفتم. همسرت آن شب به خانه برنگشت؟ نه، گفت کلید نداشته. رفت خانه پدرش. آن شب با این که دو تا قرص هم خورده بودم، اما از فکر و خیال خوابم نبرد. به چه فکر میکردی؟ به این که مردنی هستم و اگر قرص نخورم، خوابم نمیبرد. این چه زندگیای است؟ جرا باید ادامه بدهم؟ چرا با آن مهریه سنگین قبول کردم؟ تصمیم به خودکشی گرفتی؟ نه، تصمیم گرفتم به خانه پدرزنم بروم. چرا؟ میخواستم دعوا کنم. صبح که شد اول با موتورم رفتم و آرین را به خانه آوردم تا شاهد درگیری نباشد. او گفت ماشین را برداریم و دنبال مادرش برویم، اما قبول نکردم. برای قتل به خانه پدرزنت رفتی؟ سختیهای این 14 سال مثل یک زخم کهنه شده بود. دوباره برگشتم خانه پدرزنم. مهسا پرسید ماشین را نیاوردی؟ گفتم نه، بیا میخواهم حرف بزنم. پدر و مادر مهسا هم کنارم نشستند. گفتم مریض هستم و با قرص خودم را نگه میدارم. معلوم نیست تکلیف زندگی مان چیست. مهسا چه گفت؟ گفت پس بیا جدا شویم. پدر و مادرش هم تائید کردند. گفتم سند ازدواج را بیاور. آن را پاره کردم و انداختم هوا.
کنترلم را از دست دادم. با لگد ضربهای به سینه پدرزنم زدم. بعد با چاقو یک ضربه به مهسا زدم. مادرزنم فریاد کشید. انگار فقط میخواستم با چاقو حرف بزنم. مادرزنت را هم با چاقو زدی؟ یکی دو ضربه چاقو به او زدم. مهسا از جایش بلند شد و به سمت باغچه دوید. داد زد کمک ... زنگ بزنید پلیس بیاد ... دوباره چند ضربه چاقو به او زدم. میخواستی همه را بکشی؟ پدر خانمم فرار کرده بود. برگشتم و هفت هشت ضربه دیگر به مهسا زدم. حرص میخوردم و ضربه میزدم. مادر خانمم افتاده بود کف آشپزخانه، چند ضربه هم به او زدم. تا پلیس برسد چه کار میکردی؟ فقط راه میرفتم و به جنازهها نگاه میکردم. چه حسی داشتی؟ حس انتقام. چطور دستگیر شدی؟ پلیس پشت در بود. چاقو را گذاشتم آشپزخانه، دستمانم را گرفتم بالا و آمدم بیرون. از مجازات کارت خبر داشتی؟ بله. فکر میکنی حکمت چیست؟ اعدام. امکان رهایی از آن وجود دارد؟ نه دوست ندارم. اگر ثابت شود بیماری افسردگی داری چطور؟ نمیخواهم پرونده پزشکیام باعث تبرئهام شود. چون مریضیام خوب نمیشود. این روزها فقط به مردن فکر میکنی؟ وقتی فکر میکنم نمیتوانم خوب شوم و مثل آدمهای دیگر زندگی کنم، همه چیز برایم بیاهمیت
میشود. هنگام ارتکاب قتل ها، آینده آرین برایت مهم نبود؟ فکر میکردم مهسا با مرد دیگری ازدواج میکند و اینطوی آرین زیر دست ناپدری بزرگ میشود. به این فکر کردهای شاید آرین از زندگی تو الگو بگیرد؟ خدا نکند اینطوری شود.
دیدگاه تان را بنویسید