طنز پس پریروز؛ رضا احسانپور
همینطوری بیجهت و بیخودی
صبح پا میشی میبینی عاشق شدی
نمیدونی که عاشق کی هستی
از قوطیِ دلستر کی مستی!
حافظو برمیداری فال بگیری
بلکه یه خرده حس و حال بگیری
بهت میگه که قحطی نگاره
شهر تو یک دونه نگار نداره!
باید از اینجا ببری رختتو
بلکه یه ذره وا بشه بخت تو
حافظو میندازی کنار و میری
هر جوری هست یک دونه زن بگیری
بابات که معمولاً پی بهونهست
جلدی میگه که این کارا زنونهست
مامان میره دفترشو میاره
گزینههاشو روی میز میذاره
تو دفترش از زری تا پانتهآ
رزومه دارن همهی دخترا
سنّشون و قدّ و فلان و بهمان
جزء به جزءشو نوشته مامان
سطح سواد و وضع اقتصادی
گزینش سیاسی و عبادی
کی اهل ریختوپاشه و کی ساده
کی قرتیه کی اهل خانواده
مرتب و به ترتیب الفبا
عکسشونم ضمیمه کرده اونجا
کلّی میگردی جستوجو میکنی
گزینهها رو زیر و رو میکنی
که شاید از میونشون دلبرت
پیدا شه و بیاد بشه همسرت
ولی به هرکی هر جوری بتونی
یه عیب و نقص چرتی میچپونی
یکی سیاهسوخته و اون یکی
رنگ و لعابش کمه و ککمکی
یکی قدش بلنده و درازه
گردنشم درست شبیه غازه
اون یکی محتوا نداره خیلی!
این یکی هم چاقه مث تریلی
یه جورایی رد میکنی که انگار
فردینی یا ممدرضای گلزار!
جلوی آینه وایسا گهگداری
ببین خودت چه ریخت و شکلی داری
فکر میکنی همه جواب قبولن؟
زنت میشن بی چند و چون و حتماً؟
فک میکنی آویزون و سیریشان
میان کنیز و کلفَت تو میشن؟
اینجوری که عاشقی بیتعارف
همونجوری که فالت هم بهت گف(ت):
چیزی که پیدا نمیشه همسره
نسل تو منقرض بشه بهتره!
دیدگاه تان را بنویسید