روزنامه ایران: «بنده خداها زندگیشان خیلی سخت میگذرد. با این همه زحمت و دادزدن، آخرش هم چیزی دستشان را نمیگیرد، نمیدانی با چه سختی ماه را به آخر میرسانند.» مرد جوان اینها را میگوید. دستفروشی میکند، در همان راسته معروف میدان انقلاب. دوباره نگاهی میاندازد و سری تکان میدهد. برمیگردد سر بساط کتابهایش انگار بیش از این حرفی برای گفتن ندارد...
ردیف ایستادهاند. هر کدام یک بنر مقوایی در دست دارند، روی یکیشان نوشته «پایان نامه، پروپوزال، ترجمه، کتاب های درسی» آن یکی کتاب «تاریخی و ادبی و...» اما آنچه روی تابلوها نوشته شده اهمیت چندانی ندارد، آنها باید داد بزنند، فریاد بکشند و مدام جملهها را تکرار کنند.
این نخستین دادی است که در گوشم میپیچد: «پایان نامه، اس پی اس اس، پروپوزال و...» راستی تا حالا چند بار گذرتان به کتاب فروشیهای خیابان انقلاب افتاده؟ چند بار از کنار مردانی گذشتهاید که با داد شما را دعوت به خریدن کتاب کردهاند، البته همهاش هم کتاب نیست، اعزام دانشجو، بورسیه و...
علی 25 ساله دانشجوی ارتباطات دانشگاه تهران است. بلوز آبی رنگ پوشیده و یقه کاپشنش را زده بالا تا از سوز سرما در امان بماند: «کار ما هم یک جور بازاریابی است. برای اینکه هزینه دانشگاهم دربیاد، میآیم اینجا داد میزنم. درآمدم هم به تعداد مشتریهایی که میروند داخل مغازه بستگی دارد. بعضی بچهها که از اینجا رد میشوند یک جوری نگاهم میکنند. یک روز یکیشان گفت داد زنی هم شد شغل؟ گفتم من نان بازویم را میخورم. مشتری میبرم بالا، عیبش چیه؟ بهتر از این است که کار نکنم و مدام توی حیاط دانشگاه بیکار بچرخم.»
نگاهش را میدوزد به کتاب فروشی در طبقه دوم یک پاساژ بزرگ کتاب. یکی از روزهایی است که آلودگی هوا نفس تهران را بند آورده، خیلیها سینهشان خس خس میکند، خیلی از عابران سرفه میکنند. همه جا را غباری سیاه رنگ گرفته.
محمود 39 ساله به جمع ما اضافه میشود، صورتش از سرما سرخ سرخ است. مدام دستهایش را به هم میمالد، لابد برای اینکه کمی گرم شود. میگوید از ساعت 9 و نیم صبح اینجاست تا 8 غروب: «تمام مدت داد میزنیم. هر چندعادت کردهام دیگر. میدانی اصلاً آرامش نداریم. کار باید یک ذره آرامش هم داشته باشد.» علی میپرد میان حرفهایش: «سه سال است اینجا داد میزند، قبلاً شغل مهمی داشت، مسئول حراست یک سازمان بود.»
«آنجا که حراست بودم، قراردادهم داشتم. الان اینجا کتابهای دانشگاهی و کنکوری را داد میزنم. کتابهای درسی، کمک درسی.همهاش هم همین جا دم در.» میگوید خدا را شکر گلویش هنوز آسیبی ندیده، روزی 50 هزار تومان دستمزد میگیرد و اگر حتی یک مشتری هم برای صاحب کارش پیدا نکند، باز دستمزدش سر جایش هست. به قول خودش روزمزدش را میگیرد.
محمود چند بار سرفه میکند: «محل کار ما هم اینجاست کنار خیابان. باور کن گلویم آنقدر اذیت نمیشود، پاهایم خسته میشود بیشتر. دنبال کار هستم اما یا سرمایه میخواهد یا پارتی.» همین جور که با من حرف میزند داد هم میزند: «درسی، کمک درسی، کنکوری، 20 درصد تخفیف... کتابهای کاردانی، کارشناسی ارشد، دکترا، کلیه رشتهها طبقه اول»
دوباره انگار نه انگار این کلمات را داد زده رو به من ادامه میدهد: «دیپلم دارم، سربازی رفتهام. دو تا بچه دارم، ولی انگار نه انگار؛ هیچکس به من اهمیتی نمیدهد. نمیدانی چقدر میآیند اینجا مدرک بخرند، دیپلم بخرند. حالا خیلیهایشان را جمع کردهاند.هر کس هم میآمد بخرد گیر میافتاد، دو سال حبس دارد.»
از سختیهای کارشان بیشتر میگویند: «روی پا ایستادن از همهاش سختتر است. یک نفر میآید اعصاب دارد، یکی ندارد. یکهو بر میگردد داد میزند چرا اینقدر بلند داد میزنی پرده گوشمان پاره شد! میگویم برادر من کارم همین است، باید داد بزنیم. آلودگی هوا هم هست. همین الان ببین به خدا قفسه سینهام درد میکند. اگر شغل برایمان باشد، خوب ما هم میرویم سراغش.»
علی این بار توضیح میدهد: «خیلیها که اینجا کار میکنند، شهرستانیاند. دانشجو و شهرستانی که باید هم کار کنند و هم درس بخوانند خودتان هم که در جریانید اصلاً کار نیست.» اینها را میگوید و داد میزند: «تربیت بدنی، علوم ورزشی، انتشارات... طبقه اول... لوازم التحریر مهندسی، درسی، کمک درسی 20 درصد تخفیف زیر زمین.»با صدای رسا اینها را فریاد میزند.
مجید کمی آن سوتر ایستاده، سه ماهی است اینجا مشغول کار شده. به قول همکارانش ورزشکار بوده و کار و بار خوبی هم داشته: «من که والا به کسی نمیگویم شغلم چیه؟ اصلاً خجالت میکشم. به همه میگویم بازار کار میکنم. قبلاً هم مغازه داشتم، با این همه بالا و پایین رفتن قیمتها ورشکست شدم، رفت. آخر این کار شغل خیلی خوبی نیست که بخواهم به همه دربارهاش بگویم. میدانی به درد بخور نیست، آینده ندارد. باز اگر پیک موتوری هم باشی به همه میگویی در یک شرکت کار میکنی نه اینکه اینجا مثل برده برای کس دیگری کار کنی. بدون بیمه و هیچ تسهیلاتی. هر وقت هم عشقش بکشد بگوید برو. کارهای دیگر ابهت دارند، این کار نه.»
کتابهای قدیمی را داد میزند، او بر خلاف بقیه، روزی 40 هزار تومان دستمزد میگیرد که شامل تعطیلات و روزهای جمعه نمیشود: «نمیدانم لابد تازه کاریم، به ما کمتر میدهند. آخر شما بگویید با این پولها میشود زندگی را گذراند؟» محمود و علی میدوند توی حرفهایش: «آقای دکتر به ما بیشتر میدهد، میبیند مشتری زیادتر دارد، به ما بیشتر میدهد.»
آقای دکتر صاحب چند کتابفروشی است. در یکی از پاساژهای خیابان انقلاب سه داد زن در استخدام دارد که روزانه 50 هزار تومان دستمزد میگیرند: «تا یادم هست این داد زنها هم بودهاند. شاید 20 سالی بشود، شوخی شوخی تبدیل شده به یک شغل جدی اینجا. یک روز نباشند آدم دلش میگیرد. همه به سر و صدایشان عادت کردهایم. کاش میتوانستم تعداد بیشتری استخدام کنم اما کار نشر و کتاب که میدانید چندان درآمدی ندارد. با اینکه مغازه من توی دید است بازعادت کردهام به بودنشان. بیشتر مغازههایی که در زیرزمین، طبقات بالا و جاهای نامناسب هستند و مشتری کمتری دارند، داد زن استخدام میکنند اما من نگذاشتم بروند.»
مغازه آقای دکتر در طبقه اول قرار دارد. جایی که ما حرف میزنیم پر است از کتابهای درسی و کنکوری. دادزنها هر مشتری را تا مقابل کتابفروشی همراهی میکنند، انگار یک جورهایی وظیفه دارند مشتری را تحویل صاحب مغازه بدهند: «خیلی دوست داشتم این بچهها را بیمه کنم اما امکاناتش را ندارم. البته شنیدهام چند نفری هم بچهها را بیمه کردهاند. همین جا راه بروی میبینیشان.»
به پیادهرو برمیگردم. یکی داد میزند: «بورسیه، اعزام دانشجو...» اینها را با تأکید داد میزند. روی بنر زرد رنگش هم نوشته اعزام دانشجو به باکو، استرالیا، فرانسه و هند... خودش را عباس معرفی میکند. 35 ساله است و تمام سر و صورتش را با شال پیچیده: «خانم اینجا دیسک کمر گرفتیم، روزی ده ساعت سرپا ایستادن کم نیست. کار سخت نیست، ولی چون مفید نیست، خستگی توی جانت میماند. من خودم اصلاً این کار را مفید نمیدانم. فکر میکنم دارم وقتم را هدر میدهم. میدانی کار خدماتی نیست که فکر کنیداری خدمتی ارائه میدهی.» روزی 50 هزار تومان دستمزد میگیرد اما چون هر روز از کرج میآید ماهی 200 هزار تومان هم هزینه ایاب و ذهابش میشود. روزی 10 ساعت کار میکند و 4 ساعت هم در راه میگذراند: «فقط جنازهام را میبرم خانه. خیلی اوقات از خودم بدم میآید چرا شغلی انتخاب کردم که در استخدام یک نفرم. ولی کار دیگری هم برایم نیست. داد زدن خستهام نمیکند، این احساس منفی بودن است که داغانم کرده.»
بیشتر داد زنها بعد از کار، شیر گرم و لبو میخورند، برای اینکه هم صدایشان نگیرد و هم کمی از سمی که در طول روز به خاطر آلودگی هوا وارد بدنشان شده خارج شود. اما بیشترشان از سر پا ایستادن طولانی مینالند، نمیدانم چرا کسی دلش نمیخواهد، روی صندلیهای کوچک کنار پاساژها بنشیند و داد بزند.
دیدگاه تان را بنویسید