کابوس های هفت ساله دختری که کور شد
7 سالی است دنیای پیش رویش جز سیاهی رنگی ندارد. با عینکی سیاه روی چشمانش و به همراه پدر، وارد دادسرای جنایی شده است. هنوز هم اتفاقات آن شب شوم مانند کابوسی پیش چشمان بستهاش قرار دارد. آخرین نگاهش به دنیا صورت خشمگین شوهرعمهاش است که با چشمانی سرخ شده از خشم، او را به زمین دوخته بود و کیسه آهک را به سمت چشمانش میبرد.
روزنامه ایران: 7 سالی است دنیای پیش رویش جز سیاهی رنگی ندارد. با عینکی سیاه روی چشمانش و به همراه پدر، وارد دادسرای جنایی شده است. هنوز هم اتفاقات آن شب شوم مانند کابوسی پیش چشمان بستهاش قرار دارد. آخرین نگاهش به دنیا صورت خشمگین شوهرعمهاش است که با چشمانی سرخ شده از خشم، او را به زمین دوخته بود و کیسه آهک را به سمت چشمانش میبرد.
یک روز پس از اجرای این حکم، فاطمه که حالا 11 ساله شده است در گفتوگو با خبرنگار جنایی «ایران» به تشریح آن روز شوم و احساساش پس از اجرای حکم پرداخت.
دخترک خردسال که انگار با بیان این حرفها ترس آن روز دوباره سراغش آمده بود، مکثی کرد و ادامه داد: «چشمانم میسوخت و دهانم پر از آهک بود که او مرا به حیاط برد و جلوی پلهها سرم را محکم به زمین کوبید. حالا بجز چشمانم، سرم هم گیج میرفت. یک لحظه صدای خانوادهام را شنیدم که آمدند. وقتی آنها آمدند دیگر هیچ چیز نفهمیدم تا اینکه در بیمارستان به هوش آمدم.»فاطمه سعی داشت جلوی اشکهایش را بگیرد اما صدایش گرفته و بغضآلود بود: «تا به حال 20 بار برای درمان به امریکا رفتهام. وزیر بهداشت هم چشمانم را معاینه کرده است. او گفت به امریکا بروم ولی در امریکا هم گفتند: بیناییام قابل برگشت نیست.»
فاطمه نگاهی به آسمان کرد و در حالی که ازاحساس خود نسبت به قصاص شوهرعمهاش میگفت ،ادامه داد: «دوست دارم بزرگ شدم مترجم زبان انگلیسی بشوم. ضمن اینکه از مسئولان میخواهم قصاص چنین افرادی را خیلی زود انجام بدهند تا برای دیگران درس عبرت باشد.» فاطمه که حالا در کلاس پنجم دبستان درس میخواند و شاگرد ممتاز مدرسه نابینایان است درباره شرایط فضای مدرسهاش هم گفت: «بچهها و همکلاسی هایم یا از اول نابینای مادرزاد بودند یا بتدریج نابینا شدند، اما هیچ کدامشان مثل من در حادثهای به این وحشتناکی کور نشدهاند. هر وقت به نابیناییام فکر میکنم که چرا نمیبینم؛ یاد حادثه ترسناکی که برایم اتفاق افتاده، میافتم وحالم بد میشود. خانواده شوهرعمه خیلی ما را تهدید میکردند و میگفتند، میخواهیم خانهتان را منفجر کنیم اما زمانی که حکم قصاص را اجرا کردند؛ با خودم گفتم ستمها و ظلمهایی که به من شد، دیگر تمام شد و میتوانم مثل بقیه زندگی کنم اما در همین حال تمام بدنم از ترس میلرزید. نمیدانم چه حسی داشتم. نمیتوانم بگویم خوشحال بودم یا ناراحت.شب قبل از اجرای حکم خیلی اضطراب و استرس داشتم. چون همهاش میترسیدم بلایی سر من و خانوادهام بیاورند. از طرفی هم دلم میسوخت. ولی پدرم به من دلداری میداد و میگفت: وقتی او این بلا را سر تو آورد؛ آیا دلش به حال تو سوخت؟ بعد از این سالها میدانم دیگر درمانی برای من وجود ندارد اما از دولت میخواهم شرایطی فراهم کند تا نابینایان هم بتوانند خیلی بهتر زندگی کنند. بزرگترین آرزویم هم این است که همه بیماران شفا پیدا کنند و من هم شفا پیدا کنم.»
دیدگاه تان را بنویسید