نه شما نزدی! مأمور رضاشاه را کسی نمیزند
خاطرات دوران کشف حجاب رضاخانی را پدران و مادران ما از پدران و مادران خود به یادگار دارند. خاطراتی که نه در فیلم های سینمایی و نه چندان در کتابها ثبت شده است...
سرویس اجتماعی فردا: خاطرات دوران کشف حجاب رضاخانی را پدران و مادران ما از پدران و مادران خود به یادگار دارند. خاطراتی که نه در فیلم های سینمایی و نه چندان در کتابها ثبت شده است. در سالهای اخیر با یک فراخوان عمومی ملی به نام طرح گوهرشاد و راه اندازی یک دبیرخانه دائمی برای زنده نگهداشتن این رویداد تاریخی خاطرات جالبی از این ماجرا منتشر می شود. قبلا گوشه ای از این خاطرات را در فردا خوانده اید. حالا در روزهای سالگرد حادثه تاریخی قیام مسجد گوهرشاد خواندن یکی دوتا از این خاطرات خالی از لطف نیست:
وقتی پدرم مآمور رضاخان را کتک زد!
قاسم دهقان نیّری: اصالتاً یزدی ام. پدرم شغلش پاک کردن گندم برای نانوایی بود. منزل ما در میدان چاده، پشت بانک بازرگانی بود(میدان شهدای فعلی). پدرم خاطراتی زیاد برایم تعریف می کرد، می گفت: روز عید غدیر صبح زود میخواستم به حرم بروم؛ یک لباس فاستونی درجه یک دوخته بودم. آن زمان لباسهای بلند میپوشیدند. کت و شلوار که آمد، اول کارمندان دولت پوشیدند بعد کمکم همگانی شد.
به طرف حرم حضرت ایستادم که سلام بدهم، یک پاسبان آمد لباسم را درآورد. کارد تیز هم در دستش بود. گفتم لباسم را نبری، اول برویم پیش رئیست، بعد هر کاری خواستی بکن. تا گفتم برویم پیش رئیست، دیدم لباسم را برید.
پدرم خیلی قدرتمند و شجاع بود. می گفت پاسبان را رها نکردم. گفتم باید برویم پیش رئیست. او هم قبول کرد که برویم کمیسری که در کوچه آق میرزا نزدیک باغ نادری بود. رفتیم داخل کوچه، صبح زود هنوز کمی تاریک ولی خلوت بود. با قدرت بازوی پاسبان را گرفتم و فشار دادم. گفتم چرا لباسم را بریدی؟ پاسبان فحش داد و من هم او را حسابی زدم. طوری که دهانش پر از خون شد. خودش را به بیهوشی زد. شانههایش را ماساژ دادم و بعد او را کمی روی زمین کشیدم تا بلند شد.
وقتی رسیدیم کمیسری، دو نفر از پاسبانها جلوی در اتاق افسر ایستاده بودند. رفتم داخل اتاق افسر، نوشته بود افسر نگهبان: آقای سیّد رسول مؤید. گفتم این مأموری که شما میفرستید، برای حفظ ناموس مردم است، یا برای اذیت کردن مردم؟ ببینید لباس من را چه کار کرده؟ گفت: شما که مأمور ما را نزدید؟ گفتم او را زدم. افسر نگهبان گفت نه مأمور رضاشاه را کسی نمیزند، شما او را نزدی! گفتم فحش داد، لباسم را هم از اینجا برید و بعد توی گوش من زد من هم زدم. من بهش گفتم برویم پیش رئیست هر چه او گفت من عمل میکنم، او به حرف من گوش نکرد و برید. داخل کوچه که می آمدیم به اینجا، فحش داد و من هم او را زدم.
افسر پرسید او که شما را نزد؟ گفتم قدرتی نداشت تا بزند! بالاخره افسر نگهبان گفت عمو شما بفرمایید. می گویم پاسبان را توی اصطبل اسب بیاندازند تا بعد به حسابش برسم. گفتم جناب بفرمایید لباسهای من را بدهند. لباسها را آورد و چند تا فحش به پاسبان داد. به افسر نگهبان گفتم حالا هر چه امر بفرمایید در خدمت شما هستم. گفت نخیر شما بفرمایید. التماس دعا! آدم خوبی بود و ماجرا همین جا تمام شد.
گرمابه امام جمعه نه؛ گرمابه کشمیری ها
علی قابل حمّامی؛ متولّد اول فروردین 1330 هستم. چهار تا برادر و سه تا خواهریم. سال ها راننده اتوبوس بودم.
پدرم تعریف می کرد، بعد از سفر رضاشاه به ترکیه، روزنامه کیهان اعلام کرد که خانم ها باید چادر از سرشان بردارند. آن زمان بیشتر خانم ها محجبه بودند. کشف حجاب را اول از دربار شروع کردند. کسانی که در دربار، ادارات، بیمارستان ها و... کار می کردند باید حجابشان را برمی داشتند. یک عده قبول کردند و عده ای هم از کار بیرون رفتند.
آن زمان پدرم تازه ازدواج کرده بود. می گفت برای حمام رفتن هم مصیبت داشتیم. خودم مادرت را می بردم و دوباره برش می گرداندم. مادرم شاید هفته ای یک بار کوچه را می دید. سر کوچه دربند علی خان یک گرمابه بود به نام گرمابه امام جمعه. پدرم می گفت مادرت را آنجا نمیبردم. چون باید از خیابان ردّ می شدم. از کوچه پس کوچه ها می رفتیم گرمابه کشمیری ها. منتظر می ماندم تا دوباره باهم برگردیم.
دیدگاه تان را بنویسید