روزنامه ایران: حدود 20 سال قبل در یک روزگرم تابستانی پشت میزکارم درگروه حوادث روزنامه ایران نشسته ومشغول نوشتن خبربودم که ناگهان سایه دبیرگروه حوادث-استادمحمد بلوری-را روی سرم حس کردم. استاد بعد از سلام واحوالپرسی مختصر و ورق زدن روزنامهها که عادت همیشگیاش است روبه من گفت: خیلی سریع آماده شو. میخواهم برای مأموریت مهمی بروی. با دلهره منتظر بودم که ببینم موضوع خبر چیست که استاد گفت: «الان با اموراداری تلفنی هماهنگ کردهام. گفتم بلیت هواپیما بگیرند. خیلی سریع باید بروی شیراز برای پیگیری یک خبرمهم.» با تعجب پرسیدم منظورتان شهر شیرازاست؟ که ایشان گفت: بله. وقتی درباره موضوع مأموریت پرسیدم ،گفت: امروزصبح شنیدم که پدری فرزند شیرخوارهاش را داخل لباسشویی گذاشته اما پس ازسه روز نوزاد توسط مادرش سالم نجات یافته است. موضوع بسیار جالبی بود.گفتم: پس لطفاً نشانی خانه مورد نظر را هم بفرمایید تا راهی فرودگاه وسپس شیرازشوم. با شنیدن این حرف گفت: برو شیراز بگرد و آدرس را پیدا کن.من که آدرس ندارم اما شنیدهام همچین اتفاقی افتاده و.... همان موقع با تعجب والبته با ترس و لرزگفتم: آخه من که... ودرحالی که استاد با نگاهی
تیزازپشت عینکاش به من خیره شد فهمیدم که دیگرجای هیچ سؤالی نیست.بنابراین پس ازدریافت حکم مأموریت، راهی فرودگاه مهرآباد شدم. غروب همان روز به شیراز رسیدم.حوالی فلکه گاز-که البته نمیدانم حالا چه اسمی دارد- درهتلی مستقرشدم. اما درتمام مسیرفقط به این فکر میکردم که براستی من چگونه میتوانم دراین شهرغریب نشانی خانهای را بیابم که هیچ سرنخی ازآن ندارم و.... همان شب ازهتل با یکی ازدوستان خبرنگارم تماس گرفتم.بعد ازطرح موضوع ازاوپرسیدم آیا دراین باره چیزی شنیده است یا نه؟ اوهم باتعجب گفت: نه خودش و نه همکارانش ازاین خبراطلاعی ندارند و...درنخستین گام به مسئولان پلیس ودادگستری مراجعه کردم اما هیچ پرونده ای در این باره تشکیل نشده بود. پرس وجوهایم مغازه به مغازه و بازاربه بازار شروع شد اما افسوس که سه روزتلاش بیوقفهام نتیجهای نداده بود. حالا بیشترنگران بودم. روز بعد درکمال ناامیدی راهی بازارخرما فروشها دریکی ازمحلههای قدیمی شیرازشدم.پرس وجوها ازصبح آغازشد.وقتی موضوع را با یکی ازخرمافروشها مطرح کردم ،گفت: درباره این موضوع چند روزقبل از یکی ازآشنایانش که معلم است و به شیراز آمده بود چیزهایی شنیده است. وقتی سراغ
آقامعلم را گرفتم ،گفت: آنها درحوالی لامرد زندگی میکنند. با شنیدن این حرف از شدت خوشحالی سر ازپا نمیشناختم. صبح روزبعد با تلفن معلم تماس گرفتم اما هیچکس جوابی نداد. با این حال شتابزده ازهتل بیرون آمدم و از راننده یک تاکسی خواستم مرا به نشانی مورد نظرم درحوالی لامرد ببرد. بدین ترتیب به راه افتادیم. درگرمای تابستان و پس ازحدود پنج ساعت بالاخره به محل مورد نظررسیدیم. پس ازکمی پرسوجو، آقامعلم را که از چهرههای شناخته شده درمحل بود پیداکردیم.وقتی پس ازکمی صحبت با اوموضوع را مطرح کردم ،گفت: «من هم ماجرا را از یک همکار شنیدهام. او معلم مدرسهای در اطراف شهرستان «فسا» است. آقامعلم سپس نشانی دوستش را داد و گفت متأسفانه آنها تلفن ندارند و...» دراوج خستگی و از اینکه بازهم به نتیجه نرسیده بودم چارهای جز بازگشت به شیراز ندیدم. روزبعد راهی فسا شدم و پس ازحدود دو ساعت به روستای مورد نظررسیدم. خوشبختانه آقا معلم که تابستانها کشاورزی هم میکرد درمزرعهاش بود. وقتی او را یافتم و درباره موضوع صحبت کردم او نشانی روستایی را در حوالی مرودشت داد و گفت مادر نوزاد که از آشنایانشان است از ترس جانش بهخانه برادرش پناه برده
است. آقامعلم این راهم گفت که بعید میداند آنها حاضر باشند با خبرنگار روزنامه در اینباره صحبت کنند. به همین خاطر از من خواست بیهوده به آنجا نروم و...حالا در حالی که مطمئن شده بودم تا حدود زیادی به هدف نزدیک شدهام احساس شور و شعف خاصی داشتم. دراوج خستگی و پس از دریافت نشانی مورد نظر بلافاصله امیدوارانه راهی روستای مورد نظرشدم.حوالی غروب بود که پرسان پرسان و با گذر از دل کوهها وجادههای صعب العبور بالاخره به روستای مورد نظررسیدم. حس عجیبی داشتم. باورم نمیشد که درچند قدمی هدف هستم.به خاطر اینکه برق روستا رفته بود تاریکی وهم انگیزی برآنجا سایه انداخته بود. سوار برخودروی سواری کرایهای ،خودم را به خانه مورد نظررساندم. درزدم. مردی از پشت درو با لهجه خاصی پرسید کی هستی؟ و... بالاخره دربزرگ آهنی و رنگ ورورفته تا نیمه بازشد. مرد که انگارازدیدنم یکه خورده بود گفت: «با کی کارداری؟!» وقتی خودم را معرفی کردم وگفتم خبرنگارم با نگرانی گفت: زودتر از اینجا برو تا بلایی به سرت نیامده و... درحالی که با شنیدن این حرف کمی ترسیده بودم، گفتم: اما من فقط میخواهم بدانم موضوع چه بوده وچه اتفاقی افتاده؟و... اما اوبی توجه به
حرف هایم در را محکم به هم کوبید و رفت. من هم به ناچار به داخل روستا بازگشتم شاید روزنه امیدی بیابم. وارد بقالی کوچکی شدم و به بهانه خرید بیسکوییت وتنقلات با پیرمرد مغازهدار سرصحبت را بازکردم و اوهم ناخواسته اطلاعات ارزشمندی درباره ماجرا و مادر نوزاد داد. همانجا بود که فهمیدم مادر نوزاد نجات یافته در روستای همجوار و درخانه برادر دیگرش به سر میبرد. بنابراین بلافاصله راهی آن روستا شدم اما این بار برادر دیگر این زن که آرامتر بهنظر میرسید وقتی حرفهایم را شنید مرا به داخل خانه دعوت کرد. دقایقی بعد درحالی که در اتاق میهمان نشسته بودم زنی برایم چای آورد.احساس کردم اوباید مادرنوزاد باشد. وقتی خودم را معرفی کردم ،گفت: به هیچ عنوان حاضرنیست دراین باره حرفی بزند.بعدهم ازمن خواست هرچه زودتراز آنجا بروم. اما من که پس ازتحمل سختیهای فراوان و چند روز تلاش آن هم دراوج ناامیدی به هدف رسیده بودم حاضرنبودم براحتی آنجا را ترک کنم. بنابراین با سماجت فراوان از او خواهش کردم کمی حرف بزند. همان موقع برادرش که معلم بود وارد اتاق شد. وقتی با اصرار من روبهروشد به خواهرش گفت: «خودت میدانی. میخواهی صحبت کن نمیخواهی هم حرف
نزن.» زن که انگار با شنیدن حرفهایم آماده صحبت شده بود گفت به شرطی حرف میزند که هیچ اسم و عکسی از او نباشد و من هم با خوشحالی پذیرفتم. اوشرح داد که چند سال قبل و درجریان تحصیل در دانشگاه با جوانی آشنا شده و بعد با هم ازدواج کردهاند. اوگفت شوهرش چند سال بعد از شروع زندگی مشترکشان و به خاطرتحصیلات و سابقه مدیریتی، شهردار یکی ازشهرهای اطراف شیراز شده بود اما مدتی پس از برکناریاش دچار مشکلات شدید روحی شده و باتوجه به سابقه بیماری قبلی اش، وی را زیر مشت و لگد میانداخت و بشدت کتک می زد. درحالی که ازشنیدن سرگذشت غم انگیز زن جوان بشدت متأثر شده بودم ازاوخواستم ماجرای نجات فرزندشان را تعریف کند. و این زن هم گفت: چندی قبل درپی اختلاف شدید خانوادگی از خانه بیرون آمدم و به خانه یکی از نزدیکانم درحوالی منزلمان رفته بودم اما به خاطر مخالفت شوهرم، نوزاد دخترمان درخانه و پیش پدرش مانده بود. درحالی که میدانستم فرزندم شیر میخواهد چند باری بهخانهمان برگشتم و از شوهرم خواستم اجازه بدهد به بچه شیربدهم اما هربار او بشدت با این کار مخالفت کرد وگفت که بچه نیاز به شیرمادرش ندارد و... با این حال باوجود اینکه نزدیک به سه
روز از ترک خانه گذشته بود دراوج دلشوره و نگرانی برای چندمین بار بهخانه رفتم تا از شرایط فرزندم باخبر شوم اما باز هرچه درزدم کسی جوابم را نداد. بنابراین با کلیدی که داشتم وارد خانه شدم. اثری از شوهرم و نوزادمان نبود. درحالی که بشدت ترسیده بودم به جستوجوی خانه پرداختم تا اینکه دراوج ناباوری صدایی از آشپزخانه شنیدم. سراسیمه به آنجا رفتم و پس از ردیابی صدا به لباسشویی سطلی خانهمان رسیدم. همین که در لباسشویی را برداشتم درکمال ناباوری با دخترکوچولوی قنداق پیچم روبهروشدم. باعجله بچه را بیرون آوردم داشت نفس میکشید اما بشدت بیحال بود. نفسهایش به شماره افتاده بود. باعجله و با کمک همسایهها، بچه را به بیمارستان رساندیم که خوشبختانه با لطف خدا وتلاش پزشکان نجات یافت، اما پزشکان پیشبینی میکردند دست کم طفل بیگناه از دو روز قبل داخل لباسشویی بوده و در این مدت شیرنخورده است. با این حال زنده ماندنش در این شرایط شبیه معجزه بوده است و... پس ازشنیدن این ماجرای غم انگیز با هزار زحمت زن جوان و برادرش را راضی کردم اجازه دهند تا فقط عکسی از نوزاد درآغوش مادرش بگیرم و بالاخره آنها موافقت کردند و من فقط دو عکس با
دوربینام گرفتم. خلاصه آنشب با در دست داشتن عکس خبر به شیراز بازگشتم. خیلی سریع مشغول نوشتن گزارش شدم درحالی که از شدت خوشحالی سراز پا نمیشناختم.صبح روز بعد پس ازگفتوگوی تلفنی با دبیرگروه، گزارش واقعه را برای روزنامه فاکس کردم (آن موقع ازموبایل واینترنت و وسایل ارتباط جمعی به غیراز فاکس وتلفن چیزدیگری نبود). بلافاصله هم به فرودگاه رفتم و نگاتیو عکسها را توسط یکی از مسافران به تهران فرستادم اما تازه کار من شروع شده بود. روز بعد برای پیگیری ماجرای شکایت زن جوان علیه شوهرش به دادگستری رفتم و بعد ازگفتوگو با قاضی پرونده و تهیه گزارشی مفصل به دفتررئیس دادگستری رفتم. بعد از انجام مصاحبهها و پیگیریهایی، سرانجام مرد فراری دستگیرشد و...انتشارگزارشها و تصاویر مربوط به این ماجرای جنجالی در آن روزها بازتابهای بسیارگستردهای میان مردم ومسئولان داشت و بالاخره من پس ازحدود دوهفته استقراردرشیراز به تهران برگشتم. البته به محض ورود با تشویقهای مسئولان روزنامه و همکارانم روبهروشدم. همان روزهم مدیرمسئول وقت روزنامه برایم پاداش قابل توجهی درنظرگرفت.اما نکته مهم تراز تمام اینها جمله دبیرگروه حوادث بود «من خودم
هرگز فکر نمیکردم این ماجرا صحت داشته باشد چرا که موضوع را درتاکسی و از زبان یکی از مسافران شنیده بودم اما وقتی گزارشها و عکس هایت آمد بسیارخوشحال شدم.» و...
دیدگاه تان را بنویسید