یک رفتن هایی هم هست که با بقیه فرق می کند. یک زخم هایی هست که به این سادگی ها خوب نمی شود و جایش تا ابد می ماند. یک دردهایی هم هست که مسکن نمی شناسد و مسکن ها هم نمی شناسدنش. حالا اگر هرسه این ها را به کسی بدهی، تا ابد جای خالی کسی را همراه خود دارد که درد می کند.
یک رفتن هایی هست که شبیه دیگری ها نیست. نه شبیه مردن است و نه جدایی های دیگر. یکی هست که "هست" اما با ما و کنار ما نیست و همین است که درد دارد.
ماجرا به این سادگی ها نیست. به همین دلیل هم هست که در سینما و ادبیات فارسی معاصر فیلم ها و رمان های زیادی به آن پراخته است. داریم درباره رفتنی به نام "مهاجرت" صحبت می کنیم. پدیده ای که دیگر امروز اصلا غریب نیست. همه ما یا آدم هایی از زندگی خودمان یا اطرافیانمان را دیگر در کنار خود نداریم و یا آنقدر درباره اش خوانده و شنیده ایم که خیلی خوب می شناسینمش.
با این حال همیشه اغلب یک طرف ماجرا را دیده ایم. همیشه یا آن مهاجرت توی سر هر کدامشان چه می گذرد و به چه چیزهایی فکر می کنند. کسی که رفته را دیدم و یا آنکه مانده. هیچوقت در یک ماجرا دو طرف را ندیده و حرف هایش را نشنیده ایم. نفهمیدیم که قبل، در حین و بعد از رفتن چه حال و هوایی دارند.
یکی از رمان هایی که سال گذشته موقیت های زیادی بدست آورد، با نگاهی تازه به این موضوع می پردازد. "نسیم مرعشی" رمان "پاییز فصل آخر است" را زمستان سال 93 وارد بازار کرد. رمانی که وقتی آبان ماه جایزه ادبی جلال آل احمد را از آن خود کرد، سرعت فروشش چندین برابر شد و درست یک سال پس از چاپ اول یعنی زمستان 94 به چاپ پنجم خود رسید! رقمی که برای بازار کنونی چاپ و نویسنده کمتر شناخته شده ای مثل نسیم مرعشی موفقیت بسیار بزرگی به حساب می آید.
رمان نسیم مرعشی سه شخصیت اصلی دارد که داستان را به طور جداگانه از نگاه و زبان هرکدام از آن ها روایت می کند. یعنی رمان او سه راوی جدا گانه دارد. "لیلا" که همسرش او را رها و مهاجرت کرده، روجا که دارد کارهای پذیرش و اقامتش را می کند و شبانه که آنقدری ریشه و دلبستگی دارد و آنقدرها خودش را پیدا نکرده که بخواهد به این چیزها فکر کند.
این سه راوی دوست های دوران دانشگاه هستند که همسر کوچ کرده لیلا هم یکی از آن ها بوده و پیوندهایی را هم با هریک از این شخصیت ها دارد.
راوی اول لیلاست که عشق نا فرجامی را تجربه کرده. درگیر همان رفتن هایی شده که نه می خواهد و نه می تواند جای خالی شان را پر کند:
" چرا از بچگی گم کردن را قبل از پیدا کردن یادمان داده اند؟ شاید برای همین است که هر روز، تکه به تکه چیزهایی را از زندگی مان کم می کنیم که دیگر هیچوقت پیدا نمی شوند. گم شان می کنیم و زندگی مان هر روز خالی و خالی تر می شود تا دیگر جز یک مشت خاطره خاک گرفته از گم کرده ها، چیزی در آن باقی نماند."
یا اینکه دیگر ترجیح بدهد یک آدم معمولی را کنار خودش داشته باشد تا فردی رویایی که هزاران کیلومتر آنطرف تر و جدا از او زندگی کند:" معمولی بودن بد نیست، خوب است. اصلا هممین خوب است که روزهایش شبیه هم است. می دانی فردا کجاست و پس فردا و ده سال دیگر. کتاب نمی خواند اما بجاش پاهاش روی زمین است. نمی رود از پیشت."
این ها را لیلا به "شبانه" ای می گوید که هنوز این راه ها را نرفته و توی ذهنش دنبال کسی است درست مثل همسر کوچ کرده لیلا. اما لیلا با اینکه از افکار شبانه خبر ندارد اما می داند چطور فکر می کند و این طور به او پاسخ می دهد:" آدم همیشه توی ابر ها زندگی نمی کند. کم کم می آید پایین و آنوقت تنهایی از همه چیز سخت تر می شود. می فهمی؟"
شبانه در این داستان خیلی هویت مشخصی ندارد و همیشه بیشتر به برادر بیمارش و خانواده اش فکر کرده و می کند.
شخصیت سوم هم روجا است. ضلع سوم این مثلث دوستان راوی که مدت هاست تلاش می کند بعد از گرفتن پذیرش، کارهای اقامتش را بکند و برای تحصیل به خارج از کشور برود و در طول داستان با تمام دشواری ها، تشویش های ذهنی و درگیری هایش روبرو می شویم.
توی این داستان حتی روجا هم روی پاهای خودش نیست. قط لیلاست که رفته در دل ماجرا و حالا اگرچه زخمی است و بخشی از قلبش هزار کیلومتر آنطرف تر می تپد اما لا اقل پاهایش روی زمین است.
دنیای آدم این کتاب دو فصل بیشتر ندارد. با تابستان شروع می شود و با پاییز تمام. چون پاییز فصل اخر سالشان است!
دیدگاه تان را بنویسید