سرویس سبک زندگی فردا؛ مهدی خلسه، خبرنگار سیاسی: فکر کنم سوم دبیرستان بودم، اوایل سال تحصیلی. اولین سالی بود که به خاطر اصرار پدر و مادر مجبور شدم برای بهتر درس خوندن به یک مدرسهی غیرانتفاعی بروم، مدرسهای که خیلی به اوضاع تحصیلی بچهها حساس بودند. (حالا کار به نحوه تقلب در آزمون ورودی ندارم که خودم از خودم شرم میکنم)
از جمله اتفاقات خاصی که افتاد این بود که مسئولان مدرسه تصمیم گرفتند کلاسها را یک ساعت زودتر از دیگر مدرسهها شروع کنند. چیزی که اصلا باهاش کنار نیامدم.
خلاصه بعد از دو بار اخراج موقت به خاطر خواب ماندن از کلاس اول صبح٬ بالاخره با زور خودم را مجبور کردم که سر صبح مدرسه باشم. ولی مگر میشد؟ با آن همه بدخوابی من!؟
تا اینکه یک روز صبح که ریاضی هم داشتیم و از قضا نه من از معلم جوان ریاضی مدرسه خوشم میآمد(شاید به خاطر زیادی جوانی کردنها و تیکه های بی مزهاش) و نه او از من (دلایلش در حال بررسیست ولی انصافا از اولش یک جوری نگاهم میکرد انگار حق بزرگی از او ضایع کردم) با چشمهای خواب آلود، همراه با دو دوست کلافه تر از خودم از شدت بی خوابی٬ بعد از ۱۰ دقیقه گذشتن از وقت کلاس وارد کلاس شدیم.
آن زمانها یک مقداری جَو لاابالیگری بر من غلبه داشت و با یک حالت خاص٬ کشان کشان٬ سر به پایین و دست به جیب راه میرفتم. با همین شمایل پشت سر دوستانم وارد کلاس شدم.
نگاه غضب آلود معلم جوان ریاضی را حس کردم ولی ذرهای نحوه راه رفتن و کشیدن پاهایم به زمین را تغییر ندادم. کشان کشان رفتم سر میز و نشستم.
معلم یک نگاهی به من کرد و گفت: «این چه وضعه راه رفتنه؟ یاد بگیر از این به بعد پاهات رو از زمین برداری و راه بری!»
دیدم عجب! واقعا معلم جوان از من خوشش نمیآید. وگرنه چرا به دیر آمدن سر کلاس اعتراض نکرد؟ چرا بین ما سه نفر فقط به من تیکه انداخت؟ خب دوستانم هم وضعیت بهتری از من نداشتند! اصلا مگر متوجه نیست ما خوابیم و نباید به پر و بال ما بپیچد؟
این طور شد که منم لج کردم. با یک لحن خیلی خیلی خاص که بعدها تبدیل به عامل شهرتم در کلاس و مدرسه شد؛ ترکیبی از کلافگی٬ بی خوابی، عصبانیت از تذکر بی موقع و یک مقدار کینه٬ رو کردم به معلم و گفتم: «مدلشه!»
کل کلاس زدند زیر خنده، معلم جوان هم اخراجم کرد؛ و چه هدیهای بهتر از این در آن وضعیت بیخوابی بهجز اخراج از کلاس؟
فرش گرم و نرم نمازخانه مدرسه منتظر من بود تا بروم و مثل یک گربه ملوس گوشه نمازخانه بخوابم!
ولی بخت با من یار نبود... به در کلاس که رسیدم گفت «برگرد ... امروز قراره حد و پیوستگی رو شروع کنیم ! خیلی مهمه!»
به زور برگشتم و به همین خاطر من همیشه از حد و پیوستگی بدم میآید ...
ولی کار به اینجا ختم نشد. معلم جوان کینه گرفت، موقع امتحان ترم ریاضی شد. ریاضی من خوب بود و در آن امتحان بدون تقلب (تازه به چند نفر هم تقلب رساندم) نمره کامل را گرفتم.
بغض معلم جوان به حد اعلا رسید. بعد از جلسه امتحان من را کشید دفتر معلمها و با یک توهین آشکار دانه دانه سوالات را از من پرسید و گفت: «چجوری حلش کردی؟»(میخواست مطمئن بشود تقلب نکردهام)
من هم با عصبانیت جواب میدادم. تا این که بالاخره اعتراض کردم. گفتم: «این کار شما توهین محسوب میشه.»
معلم جوان هم از بالا رفتن صدای من در دفتر معلمها ترسید و گفت : «خیلی خب! فعلا برو»
من هم رفتم تا موقع گرفتن کارنامه ترم شد. دیدم ریاضی ۱۹ شدم . شاکی و عصبانی رفتم پیش معلم جوان و گفتم : «آقا چرا ۱۹؟»
گفت : «تو بعضی از تکالیف رو انجام ندادی نمره نیم ترم هم ۱۸ شد و من هم برا تکالیف نمره قرار داده بودم».
دیدم خیلی واضح بهانه آورد. گفتم: «خب فلانی و فلانی (همانهایی که سر امتحان بهشان تقلب رسانده بودم) هم تکالیف رو انجام نداده بودن، نیم ترم هم ۲۰ نشدن، اونا چجور ترم رو ۲۰ شدن؟
معلم جوان که سرش را مثلا انداخته بود به یک برگه دیگر و حواسش پیش من نبود٬ یک نگاه زیر چشمی به من کرد و گفت : «همینی که هست! مدلشه!»
دیدگاه تان را بنویسید