من مثل تمام کلاس اولیها هر روز با ذوق و شوق کوله پشتیم را بر دوش انداخته، زودتر از ساعت آمدن سرویس مدرسه آماده می شدم؛ و هر روز منتظر بودم تا برسم سر کلاس و لبخند شیرین معلم را ببینم.
خانم معلم ما از آن جنس معلمهای جدیای بود که تقریبا تمام دهه شصتیها تجربه حضورش را داشتند! معلمی با نظم که برایش فرقی نمیکرد کلاس اولی هستی یا دبیرستانی ... باید منظم و ساکت سر کلاس به درس گوش میدادی.
دو سه ماهی از سال گذشته بود و من برایم سوال بود که چرا خانم معلم زمان حضور غیاب، وقتی به اسم من می رسد یک لبخندی می زند و یک نگاه مهربونی به من می ندازد و سرش رو به علامت تایید تکان می دهد.
یکی از همان روزها باز به عشق لبخند صبح گاهی معلم به مدرسه رفته بودم، همه ساکت بودند، خانم معلم طبق معمول شروع کرد به خواندن اسامی دانش آموزان:
خدایی...حاضر، خزری... حاضر... دارابی...حاضر، دشتی ...حاضر، رسید به اسم من باز همان لبخند و نگاه و تعجب من و دوستانم ... دستم را به نشانه اجازه گرفتن بالا بردم که بپرسم «خانوم، شما چرا به اسم من که میرسین تغییر حالت میدین» اما رویم نشد! خانم معلم انگار که منتظر یک فرصتی بود تا با من حرف بزند گفت «بیا جلو ببینم چی کار داری؟» رفتم و من من کنان خواستم حرفم را بزنم که یک دفعه پیشدستی کرد و گفت: «دختر قشنگم شما مگه به من نگفتی زرتشتی هستید؟» یادم آمد روز اول مدرسه معلم با دیدن فامیلی من آمد و در گوشم گفت: «دخترم شما زرتشتی هستید؟» من هم که تا به آن لحظه از عمرم اصلا این کلمه را نشنیده بودم پیش خودم فکر کردم حتما چیز خوبیست، گفتم: «بله خانوم هستم!» در این فکر بودم که خانم معلم دستی بر سرم کشید و گفت : «مگه خونتون تو همین منطقه نیست؟» سریع جواب دادم: «بله خانوم»... بعد با حالتی جدی و با صدایی یواش گفت:« پس چرا تو مراسم مذهبی نمیاید . من تا حالا ندیدم شما رو ...»
منکه کلا نفهمیدم معلمم چه میگوید گفتم شاید مراسم هم چیز خوبیست سریع گفتم:«خانوم اجازه مامانمون مارو نمیاره!»
خانوم معلم اخمی کرد و با ناراحتی گفت: «برو دفترتو بیار تا من برای مامانت یه یادداشت بنویسم» دفتر را گرفت و شروع کرد به نوشتن نامه ای بلند بالا. دقیق یادم نیست در نامه چه نوشته بود. فقط یادم هست شب، وقتی نامه را به مادرم دادم چشمانش از تعجب گرد شده بود! فردای آن روز مادرم به همراه من به مدرسه آمد انقدر با خانم معلم حرف زد که بتواند ثابت کند ما اصلا زرتشتی نیستیم!
و من بی خبر از همه جا، نشسته بودم داخل کلاس، منتظر تا باز خانوم معلم بیاید و با لبخندی صبحم را آغاز کن.معلم آمد و خیلی جدی نشست سر جایش.
همه ساکت بودند.خانم معلم طبق معمول شروع کرد به خواندن اسامی دانش آموزان:
خدایی...حاضر، خزری... حاضر، دارابی...حاضر، دشتی ...حاضر، رسید به اسم من و این بار خیلی جدی و با عصبانیت اسمم را خواند، من با تعجب گفتم «حاضر»
گفت: «حاضر؟ من حاضریای به تو نشون بدم تا بفهمی با نیم وجب قد و این سن کم معلمت رو سرکار نزاری»
من آن وقتها نمیفهمیدم چرا خانوم معلم یک دفعه تغییر رفتار داد و اصلا سرکار گذاشتن یعنی چه؟ فقط یادم هست تا آخر سال با من خیلی بد رفتار کرد و من در کلاس اول دبستان از معلم خود شکست عاطفی خورد! سالها بعد فهمیدم معلم عزیزم «خانوم دینیاریان» زرتشتی بود و به خاطر اینکه فامیلی من «دیزجیان» بوده فکر میکرده من هم زرتشتی هستم!
من هر سال مهرماه یاد معلم خوبم می افتم و خندهام میگیرد از آن ماجرایی که پیش آمد...!
مهسا گربندی، دبیر سرویس اجتماعی: معلم اول دبستانم را هیچ گاه فراموش نمی کنم.
شاید برای این است که اولین معلم من بود و شاید هم به خاطر تفاوتش با دیگر معلمانم که هیچ گاه از خاطرم نمی رود؛ خانم نوری، عاشق دلمه برگ مو بود. او همیشه می گفت: «روزی که غذای من دلمه باشد، با انرژی بیشتری کارهای روزمره ام را انجام می دهم.»
خانم نوری حتی از علاقه اش به سیب سرخ هم حرف می زد و به ما هم تاکید می کرد که برای سالم ماندن، حتما روزی یک سیب بخوریم.
یادم می آید که همان روزها، هر وقت که مادرم برای ما دلمه درست می کرد، برای خانم معلم از آن دلمه ها می بردم.
هنوز هم سیب سرخ و دلمه برگ مو من را یاد خانم نوری می اندازد .
دیدگاه تان را بنویسید