خبرگزاری تسنیم: باد؛ پرچمها را جابهجا میکند گاهی به سمت چپ و گاهی به سمت راست. با حرکت پرچم، چهرههایشان در قاب تصویر گاهی پنهان میشود و گاهی آشکار.
حالا پرچمهای کوچک بالای قاب عکس شهدا همه با هم در جهت باد تکان میخورند و تو گویی احساس میکنی همهشان برایت دستی تکان میدهند و خوشآمد میگویند؛ به تو! به تو که در آخرین ساعات سال برای تجدید پیمانی دوباره آمدهای. برای تمدید میثاقی که با شهدا بستهای...
سرمای هوا در آخرین روز از زمستان بدجور خود را نشان میدهد. گویا زمستان هم آبستن از حرفهایی است که حالا میخواهد آن در گوش باد نجوا کند و باد در گوش دیگران! حرفهایی که باید زودتر میگفت اما خویشتنداری کرد و حالا در این فرصت محدود او همدست به کارشده است.
یا نه شاید باد را وسیلهای قرار داده تا صدای شنیدنی تجدید میثاق با شهدا را به گوش آنانی که نیامدهاند برساند. صدای پیمانی مجدد با شهدا!
صدا، باید به گوش همه برسد و باد این بار نهفقط پرچمهای کوچک را تکان میدهد که چادرها را هم... باد وظیفهاش این است؛ میخواهد صداها را به هم برساند و این بار نوای مادرش را از بیرون به داخل گلستان میکشاند «...همه هستیام، این زمان میرود/ ای زمین گریه کن / آسمان میرود ...»
و حالا گروه موزیک وارد گلستان میشود و جمعیت نیز به دنبال آن. جوانان و نوجوانانی با لباسهایی به رنگ سفید و مصور به تصویر یک شهید...
همهچیز خوب پیش میرود، عدهای از صبح زود پیادهروی را آغاز کردهاند و آنانی که توانایی پیادهروی ندارند با اتوبوس، خود را به گلستان شهدا رساندهاند...
عدهای میخندند و عدهای اشک میریزند. خوشحال از پایان مسیر و آغاز عهدی دیگر و گریان به خاطر لطف خدا از تمدیدی دیگر برای این تجدید. اینها را اقدس محمدی میگوید؛ میانسالی که دلی به جوانی جوانان دارد و روحی به بزرگی سالمندان. محمدی خوشحال است و میگوید: «از اینکه دوباره فرصتی شد تا اذعان کنم راه شهدا ادامه دارد، خوشحال هستم.»
مردانی دور هم حلقهزدهاند بر سر قبر یک شهید. از رفتن همرزمانشان میگویند و حالا در این خنکای صبح خاطراتشان را زیر و رو میکنند. حالا بعد از رفتن آنها گفتوگو میکنند با هزاران قاب تصویری که در بهشت خفته است...
خورشید و باد در پیکار یکدیگرند، گاهی خورشید و گاهی باد از همدیگر سبقت میگیرند... سبقت برای آوارگانی که خود را در غربت چشمان شهدا شرمنده میبینند. یکی اشک پنهان میکند و دیگری آنقدر بلند ضجه میزند که چیزی برای پنهان کردن ندارد. خورشید و باد در تسلای مردم از همدیگر سبقت میگیرند. تا یکی هرم و گرمای اشتیاق را آرام کند و دیگری در این سرمای صبح اشتیاقی را مضاعف...
اینجا؛ گلستان شهدای اصفهان، تمام لحظهها عطر شهدا را گرفته است. اینجا؛ گلستان شهدای اصفهان، هزاران باغ گل، شکفته است...
پیرمردی با دستان لرزانش ویلچری را به سمت جلو حرکت میدهد، نگاه را از پیرمرد میگیرم و به روی صندلی چرخ میدوزم، یک پیرزن با چشمانی آرام که او هم نگاهش را به قابهای عکس دوخته است.
سکان هدایت چرخ را از پیرمرد میگیرم و همقدم با او مسیری را طی میکنم. پیرمرد و پیرزن از تفاوت یک سال گذشته گلستان شهدا با حالا میگویند... اینکه در طول اینیک سال چه تعداد شهدا به جمع گلستان اضافه شدند. اشاره میکند به شهدای غواص، به منا، به شهدای حرم ...
پیرزن اینها را که میگوید، چشمه اشکش سرازیر میشود و مرد برای اینکه چشمان زن به چشمش نیفتد او هم اشک را در حدقه چشم فرو میخورد و به آسمان نگاه میکند... چه خوب هوای همدیگر را دارند و چه خوب تفاوتها را احساس میکنند؛ بسان خاک تشنهای که طعم آب را خوب میفهمد...
آنها هم در این سن و سال باز برای تجدید میثاق آمدهاند، میثاقی به بلندای روز ازل. میثاقی با شهدای حرم، غواص، خیبر، فتح المبین، فجر، بیتالمقدس و... میثاقی برای یک سال دیگر. میثاقی که دوباره تمدید میشود...
دیدگاه تان را بنویسید