ایران: اهل کار است. از سال 1356 که نخستین اثرش را که در قالب ترجمه بود انتشارات امیرکبیر منتشر کرد و ایرج افشار، با مرقومهای، او را به «تألیف» تشویق کرد، حالا نزدیک به 40 سال میگذرد. اما او از پا ننشسته و هر روز، چیزی حدود 10 ساعت کار میکند. گویی که این مرد اصلاً خستگی ندارد. هرگاه که به دفترش در محله مرزداران تهران بروی، او را در حال مطالعه و غور در یکی از نزدیک به 50 هزار جلد کتابی مییابی که در کتابخانه عریض و طویلش جای داده و خودش میگوید که تنها خودش است که جای هر کتابی را به درستی و دقت میداند و هرگاه نیاز داشته باشد، بیدردسر پیدا میکند. این روزها ترجمه تاریخ ایران کمبریج را که در سالهای دور، آغاز کرده بود دوباره به دست گرفته تا - به قول خودش - حیاتش به پایان نرسیده، مجموعه آن را به پایان رساند. دیگر کار سترگ وی، دانشنامه ادب فارسی است که کوشیده است تا در آن، گستره زبان فارسی را بررسی کرده و آن را از شرق دور تا اروپا کاویده است. گویی آن را وظیفه خود میداند. او شیفته این زبان است و برای حفظ آن میکوشد و میپوید. اما جالب آنکه، اکنون که کار به سبب مشکلات مالی، به کندی پیش میرود، هنوز به زبان
فارسی درون ایران نرسیده و مجلدهای آن، پشت مرزها ماندهاند! با همه اوصاف، «حسن انوشه» که نوزدهم اسفند سال گذشته، جشن 70 سالگی اش در زادگاهش، بابل، برگزار شد همچنان پرتوان و همچون یک جوان، میخواند و مینگارد و به جوانانی که افتخار دستیاریش را دارند، میآموزاند. هرچند که خود، مایل است که به بابل برگشته و ضمن گذران عمر در زادگاه، کتابخانه اش را هم در یک مرکز فرهنگی که قرار است شاگردانش بنیاد گذارند، جای دهد تا کمکی به ارتقای فرهنگی جوانان همشهری اش کند.
ë جناب آقای انوشه، در ابتدا و برای ورود به بحث، از خانواده پدری تان بگویید. اینکه آیا محیطی که در آن رشد یافتید، در جهتگیری آینده شما مؤثر بود؟
پدر و مادر من هر دو بیسواد بودند، اما یک ویژگی برجسته داشتند و آن هم این بود که چون میدانستند بیسوادی آنها را گرفتار سختی و رنج فراوان کرده است میخواستند که فرزندانشان حتماً درس بخوانند و گرفتار همان مصائبی نشوند که خودشان سالهای دراز با آن دست به گریبان بودند. پدر من که مردی بسیار زحمتکش بود مدام کار میکرد تا شکم 10 فرزند را سیر کند با اینکه میتوانست از نیروی بازوان 10 فرزندش برای یاری رساندن به معیشت خانواده بهره بگیرد، چنین نکرد و همه را به مدرسه فرستاد. او پیشه کشاورزی و باغداری داشت، اما با اینکه همهگونه فرآوردههای کشاورزی تولید میکرد و در شالیکاری استادی داشت حتی یک وجب خاک که از خودش باشد نداشت و روی زمین دیگران کار میکرد. صاحب باغی که او کما بیش سیسال روی آن کار کرد در مالکیت سیاره و منور، دو دختر چراغعلی خان امیراکرم پسرعموی رضاشاه و پیشکار محمدرضا ولیعهد و نیز در غیبت تیمورتاش کفیل وزارت دربار بود. این دو دختر به همسری منوچهر و اسفندیار پهلوان که از خویشاوندان نسبی رضا شاه نیز بودند درآمدند و هر دو در بابل زندگی میکردند. امیر اکرم در سالهایی که قدرت داشت دهها روستا را به نام
خود به ثبت رساند و زمینهای فراوانی را در شهر و پیرامون آن از دست صاحبانشان بیرون آورد. از جمله زمینهایی که وی غارت کرد، زمینی در حاشیه جنوبی بابل بود که او تلمباری برای نوغان داری در آنجا ساخته بود، اما در 1309 در آلمان به بیماری سرطان (یا چنان که میگفتند به ضرب لگد رضاشاه) درگذشت. او یک تبهکار دوره پهلوی اول بود و متأسفانه هنوز نامش بر خیابانی در حوالی چهارراه ولیعصر تهران مانده است. پدر من ناگزیر بود شکم 10 فرزند، خودش، زنش و مادر زن پیرش را که گه گاه کسانی دیگر هم به آنها اضافه میشدند سیر کند. وقتی من راهی دانشگاه میشدم مادرم آخرین فرزندش را بهدنیا آورد. گویا پساز آن بود که آموخته بود تا دیگر بچه نیاورد و به اصطلاح از بچه دار شدن جلوگیری کند. هنوز مادرم غذا را بر سفره نگذاشته بچهها آن را غارت میکردند و سر سفره غذا بچهها را به نام یکییکی میخواند تا اگر کسی غیبت دارد، غذایش را جدا کند و نگذارد که بهدست بقیه غارت شود. مادرم همیشه شکایت داشت که بچهها نمیگذارند که من ببینم چه بر سر سفر گذاشتهام و پدرم حکیمانه سر تکان میداد که اینها بچه آدم نیستند، بلکه بولشویک هستند! البته پیرمرد داوریاش
درباره بولشویکها بیجهت هم نبود. بارها برای ما میگفت که وقتی روسها از مازندران میرفتند انباری بزرگ از برنج و آرد گندم را که نتوانستند با خودشان ببرند به آتش کشیدند تا به دست مردم نیفتد، مردم تهیدست و پابرهنهای که روسها میگفتند هوادار آنها هستند و کسانی نیز ساده دلانه حرفشان را باور داشتند. مادرم میگفت در پاییز که تازه پنبهها آماده چیدن میشدند روسها در پنبهزار آنها مینشستند و خودشان را خالی میکردند یا بهتر گفته باشم از خودشان بیرون میآمدند و پیش از آنکه برخیزند با همان پنبه خودشان را پاک میکردند و بیاعتنا به زحمت کسانی که روی زمین دیگران کار میکردند از آنجا میرفتند. البته ما هم مثل همه جوانان آن روزها در این حرف تردید میکردیم و باور نداشتیم که هواداران پرولتاریای جهان و خورندگان غم ستم دیدگان در همهجای عالم آن غذای رایگان را میان همه مردم تقسیم نکنند و آن را به کام آتش بفرستند؛ بودند بسیاری که گزارش چشم دید بزرگانی مثل عنایتالله رضا را باور نمیکردند و آن گزارشها را ساواک فرموده میدانستند و رغبتی به خواندن آنها نشان نمیدادند. بودند خردمندانی که حقایق را میدانستند، اما صدایشان
بهجایی نمیرسید و کسی حرفهای آنها را بهچیزی نمیگرفت. برخی صداها چندان بلند بودند که نمیگذاشتند صداهای دیگر به گوش برسد.
ë شنیدهام شدت علاقه شما به بابل تا آنجا میرسد که این شهر را مرکز جهان - و یا لابد جهان خودتان - نامیده اید.
این یک شوخی است که من با دوستان میکنم و نشانه علاقه و نوستالژی من بهمحلهای است که در آنجا زاده شدم وگرنه همهجای ایران سرای من است. من در محلهای چشم به جهان گشودم که تهیدست ترین و در عینحال زحمتکشترین و شرافتمندترین مردم در آنجا زندگی میکردند. مردمی که قوت لایموت خود را به زحمت بهدست میآوردند. اما اکنون اوضاع بسیار فرق کرد و از آن روزگار و آن وضع و حال دیگر خبری نیست. اکنون انسان شرافتمندی به نام دکتر علی شافی کتابخانه باشکوهی در آنجا بنیاد کرده که جوانان و نوجوانان محله در آنجا مینشینند و کتاب میخوانند و آن بزهکاریها را دیگر کسی مگر سال خوردگان به یاد نمیآورند. امروزه همه بچههایی که در کاسهگر محله بهدنیا میآیند به مدرسه میروند و درس میخوانند. من دو سه نفری را میتوانم به یاد بیاورم که در آن روزها در ادارات دولتی کار میکردند و آن هم در سطوحی بسیار پایین. پیشه بیشتر ساکنان محله ما سفالسازی و کوزهگری بود.
ë دیدگاه شما نسبت به روسها و به معنای کاملتر، مفهوم «چپ»، در ایام شباب چه بود؟
من در جوانی البته گرایش های سوسیالیستی داشتم، چون در پی برقراری عدالت اجتماعی بودم. از این گذشته، نسل ما که آن همه آسیب دید نسلی آرمان خواه بود و راه تحقق آرمان هایش را در آن سو میدید، اما دیدیم که به قول مولانا «واندر آن صندوق به جز لعنت نبود». بعدها رفتند ودیدند که در سوسیالیسمِ واقعاً موجود چه میگذرد؟ در مجمعالجزایر گولاک با مردم چه کردند؟ دوستی داشتم که از مردم داغستان بود و در ایران فارسی میخواند. او میگفت وقتی استالین مُرد حتی آنهایی که استالین ایشان را بیآنکه هیچگناهی کرده باشند سالها در زندان نگه داشته بود در سوگ او گریه میکردند و به سر و رویشان میزدند. به ژرفای وحشت نگاه کنید که با آدمی چه میکند. این همان بوسه زدن بر دست جلاد است از شدت و فزونی وحشت.
ë انگار که در آن دوران، قهرمان پروری - آن هم به واسطه ظلم موجود در جامعه - رواج بسیار داشت.
ما هر کس را که با قدرت مسلط جامعه درمیافتاد میستودیم. از چهگوارا و کاسترو گرفته تا بنبلا و مائو و قوام نکرومه و هوشیمین و پاتریس لومومبا. اگر جمال عبدالناصر در مصر و احمد سوکارنو در اندونزی و جواهر لعل نِهرو در هند را به این گروه بیفزایید، میبینید که قهرمانان، چه طیف گستردهای داشتند. در درون کشور خودمان هم البته دکتر مصدق بالاتر از همه بود و هنوز هم ستایشگر این انسان بزرگ تاریخ کشورمان هستند و بسیار تأسف میخورم که از گذاشتن نام کوچهای هم به نام مصدق دریغ میکنند. من در واقع هوادار همه احزاب و گروهها بودم.
اما اینها هیچ کدام به جامعه امتحان پس ندادند و معلوم نکردند که اگر قدرت مییافتند، با مردم و مملکت خود چه میکردند. آیا اینها هم مثل آقای کاسترو میشدند که بعد از 50 سال که از حکومتش گذشت، تازه به مردمش اجازه داد که اگر خواستند، میتوانند شبی را در هتل بخوابند یا تلفن همراه با خود داشته باشند. من اعتقاد دارم بسیاری از مردم خوبند برای اینکه جز این چارهای ندارند. خوب و بد را باید با عملکرد اجتماعی مردم سنجید. اگر قدرت یافتی و به کسی زور نگفتی و به جامعه آسیب نرساندی، آن وقت است که انسان خوبی هستی وگرنه هرکس به خودی خود خوب است یا به گفته مردم؛ دیکته ننوشته، غلط ندارد. اگر نوشتی و غلط نداشتی، میتوانی بگویی انسان خوبی هستی.
ë در آن سالها، کتابی هم ترجمه یا تألیف کردید که حاکی از اندیشههای چپ جویانه باشد؟
در آن دوره یکی دو کتابچه ترجمه کردم و چاپ هم شد یکی درباره اتحاد ملیتها در اتحاد شوروی و یکی هم درباره از میان بردن گرسنگی در آنجا، یعنی کشک. دیدیم که چه پیش آمد. مسأله ملیتها حل نشد، بلکه خفه شد، چنان که همین که شوروی فرو پاشید، این زخمها دوباره سر باز کرد. تاجیکان که سمرقند و بخارا را در ازبکستان جا گذاشته بودند، از تبر تقسیم استالین سخن گفتند. آذربایجان و ارمنستان بر سر قراباغ با هم جنگیدند و گرجیها نیز اوستیا و آبخازیا را به روسها دادند و حالا هم کریمه را به روسیه پیوند زدند.
ë چه سالی وارد دانشگاه شدید؟
در سال 1344 به دانشگاه رفتم. پس از آن به سربازی و بعد هم به معلمی در شاهی آن زمان و قائمشهر اکنون.
ë خوانده ام که دوران سربازی، نقطه عطفی در زندگی شما بوده است. دوست دارم آن را از زبان خودتان بشنوم.
در دو سالی که سربازی بودم، با کسانی برخورد کردم که راه زندگیام را عوض کردند. اینان دوستانی مانند کامران فانی، دکتر سعید حمیدیان و بهاءالدین خرمشاهی بودند. ما چهار نفر همیشه با هم بودیم و یکسره کتاب میخواندیم. پس از کمابیش یک سال که خرمشاهی از ما جدا شد و به زادگاهش قزوین رفت، من و آقایان فانی و حمیدیان تا پایان دوره با هم ماندیم. در آن دوره میان دو کشور ایران و عراق تنشهایی درگرفت و در نتیجه ما را که قرار بود سرپرست سپاهی دانش شویم به توپخانه بردند و پس از آنکه دوره تکمیلیمان در اصفهان به پایان رسید، به مناطق مرزی فرستادند. عراقیها میخواستند کشتیهایی که وارد اروندرود میشوند و بهبندرهای آبادان و خرمشهر میروند با پرچم عراق باشند و دولت ایران میخواست که این کشتیها با پرچم ایران باشند و کشتی هایی هم که بهبندر فاو در عراق میروند، پرچم خودشان را برافرازند؛ سرانجام در 1975 هم در کنفرانس الجزایر قضایا خاتمه پیدا کرد و عراق به خواسته ایران تن داد.
ë چه شد که به سراغ آموختن زبان انگلیسی رفتید که راه را برای ترجمه باز کرد؟
استاد زبان انگلیسی ما در دانشگاه زنده نام دکتر امیرحسین آریانپور بود. ایشان با اینکه خود مدرس زبان انگلیسی بود به فراگیری این زبان بیاعتقاد بودند و میفرمودند ما چرا باید این زبان را بیاموزیم. اگر انگلیسی زبانی میخواست به کشور ما بیاید، چشمش کور شود زبان ما را بیاموزد و با ما به زبان خودمان سخن بگوید. به همین خاطر به همه دانشجویانش نمره خوب میداد. در حالی که بیشتر آنها مبادی این زبان را هم نمیدانستند. تا اینکه دانشگاه تمام شد و من به سربازی رفتم. در آنجا با معرفی جناب خرمشاهی به جوانی برخوردم که پیش از آنکه به سربازی بیاید سه چهار کتاب ترجمه کرده بود. در پادگان تختهای خواب دو طبقهاند. از قضای روزگار من خرمشاهی همقد بودیم و یک تخت دو طبقه داشتیم، این هم از بخت خوش من. این اتفاق زندگیام را زیر و رو کرد. او مرا به کامران فانی و سعید حمیدیان معرفی کرد. ما شبها در بیرون آسایشگاه مینشستیم و از کتابهایی که میخوانیم حرف میزدیم. شبی در همان بیرون نشستنها جناب فانی به من گفت تو که این همه کتاب میخوانی، چرا انگلیسی نمیخوانی؟ من هم سادهلوحانه و با چپ روی کودکانه حرف استادم را تکرار کردم. اما جناب
فانی که در آن سالهای جوانی هم خرد محض بود، به من گفت اگر هم میخواهی با فرهنگ غرب مبارزه کنی، شرط اولش این است که فرهنگش را بشناسی. این سخن ایشان چشمم را بیدار کرد و تصمیم گرفتم که شاخ این غول را بشکنم. شب و روزم تا پایان دوره سربازی به خواندن این زبان گذشت، چندان که وقتی دوره سربازی تمام شد، آقای فانی مطمئن شد که اکنون دیگر من چیزی از این زبان میدانم. این بود که وقتی ایشان و جناب خرمشاهی برای ویراستاری به مؤسسه انتشارات امیرکبیر پیوستند، ترجمه تاریخ غزنویان را به من پیشنهاد کردند و من هم آن را بردم ولایت و ترجمه کردم و خدا را شکر روسفید از آب درآمد. البته ترجمه من شاهکار نبود، اما پذیرفتنی بود.
ë از ترجمه تاریخ ایران کیمبریج بگویید؟
من ترجمه تاریخ ایران کیمبریج را با جلد چهارم شروع کردم و سپس جلد پنجم را ترجمه کردم و پس از آن پرداختم به ترجمه جلد سوم که خودش دو مجلد است و اکنون دارم جلد ششم را ترجمه میکنم که تاریخ ایران از پایان دوره ایلخانان تا فروپاشی دولت صفوی است. اگر عمری باشد میخواهم این دوره هفت جلدی را تمام کنم.
ë چگونه به جمع مترجمان تاریخ ویل دورانت پیوستید؟
در همان اوایل دهه 60 به راهنمایی دوستم هرمز عبداللهی که مترجمی صاحبنام است و آن روزها در انتشارات فرانکلین کار میکرد، نزد هرمز همایونپور رفتیم که آن روزها مدیر تولید سازمان بود. ایشان از من پرسید ارتودکس یعنی چه، پس از اینکه پاسخ دادم ارتودکس به معنی قشری و متعصب است ایشان زنگ زدند و خانمی که منشی ایشان بود جلد نهم تاریخ ویل دورانت را آورد و آن را به من سپرد. حقالزحمهای که بابت ویرایش و ترجمه افتادگیهای این کتاب گرفتم تحول بزرگی در زندگیام پدید آورد و توانستم با آسودگی بیشتر کارهایم را دنبال کنم.
ë در آثار شما، به کتابی عجیب با عنوان «تاریخ زامبیا» برخوردم. چطور شد که به ترجمه این کتاب دست زدید؟
کتاب زامبیا را به خاطر دو پسر خردسالم ترجمه کردم و تاریخ آفریقا را خانم آذرمیدخت مشایخ فریدنی که خانمی بسیار محترم از خانواده اهل علم بود به من پیشنهاد کرد و من هم پذیرفتم.
ë اما شاید مهم ترین نتیجه زندگی تان، دانشنامه ادب فارسی باشد.
فکر تدوین دانشنامه از مدتها پیش در سرم بود. وقتی آن را با آقای مسجد جامعی در میان گذاشتم به گرمی استقبال کردند. اما من در ادامه کار پیوسته با ایشان مشورت میکردم، چنان که فکر منطقهای کردن کتاب و اختصاص دادن هر جلد به یک منطقه با ایشان بود و اتفاقاً کار بسیار درستی بود و الان که فکر میکنم میبینم که اگر به پیشنهاد ایشان عمل نمیکردیم چه اشتباه بزرگی میکردیم.
ë این مجموعه بالغ بر چند مجلد است و هریک از آنها، مشتمل بر صفحه میشود؟
ما در این نُه جلدی که انتشار دادیم هم جلد 1537 صفحهای داریم هم جلد 700 صفحهای. بعضی از مجلدات دو بار چاپ شدند و برخی نیز همان چاپ اول هستند. ناشر پیشین پیشنهاد داد که دوره 9 جلدی را چاپ کند، اما من نمیخواهم پیش از بازنگری و روز آمدن شدن به چاپ برسد.
ë این مجموعه دربرگیرنده چه مباحثی است؟
من احتمال میدهم که آقای مسجد جامعی میدانست که خطر آن هست که دانشنامه در نیمه راه متوقف شود. از اینروی بود که ما هر منطقه را جداگانه تدوین کردیم و درنتیجه هر منطقهای در درون خودش کامل است. در دوره جدید که تدوین دانشنامهها کار گروهی شد، بیشتر آنها در نیمه راه از ادامه کار باز میمانند. نمونه اولش نامه دانشوران است که هرگز به پایان نرسید. میان دو مجلد از جلد دوم دایرئ المعارف فارسی سی و یک سال فاصله افتاد، یعنی زمانی نزدیک به دو نسل. دایرئ المعارف تشیع هم که سی و سه سال است کارش را شروع کرده، اما هنوز هم چند حرفی مانده که به پایان برسد. من هم امیدوارم که پیش از آنکه خودم تمام کنم کاری را که آغاز کردم تمام کنم. آن جلدهایی که به چاپ رسیده از این قرار است:
1- ادب فارسی در آسیای میانه، یعنی کشورهای ترکمنستان، ازبکستان، قزاقستان، تاجیکستان، قرقیزستان و استان سین کیانگ در مغرب چین که چراغ زبان فارسی هنوز در آنجا خاموش نشده است.
2- فرهنگنامه زبان فارسی که شرح اصطلاحات، موضوعات و مضامین ادب فارسی است و از قضا پرحجمترین جلد از مجلدات نه گانه همین کتاب است.
3- ادب فارسی در افغانستان
4- ادب فارسی در شبه قاره، یعنی هند و پاکستان و بنگلادش که سریلانکا، میانمار و تبت را پیوست همین کتاب کردیم. این در سه مجلد تدوین شده است.
5- ادب فارسی در قفقاز که جمهوریهای آذربایجان، ارمنستان، گرجستان و جمهوری خودمختار داغستان از فدراسیون روسیه را دربرمیگیرد.
6- ادب فارسی در آناتولی و بالکان.
7- ادب فارسی در جهان عرب
میخواستیم که جلد دهم فارسیپژوهان و مراکز فارسیپژوهی در جهان و چهار جلد آخر هم ادب فارسی در مرزهای امروزی ایران باشد که آرزومندم به این مجلدات هم برسیم. هر کاری در بار اولش کامل نیست تا چه رسد به دانشنامهها. دایرئ المعارف بریتانیکا که امروز از معتبرترین دانشنامههای جهان است با سه جلد آغاز کرد تا رسید به سی و سه جلد. برای گردآوری منابع تقریباً به تمامی کشورهای حوزه نفوذ فرهنگ ایران یا جهان ایرانی رفتم. از باکو تا دوشنبه و از کلکته تا دمشق و استانبول و از همه جا منابعی فراهم میآوردم.
ë چرا زبان فارسی به روزگارِ اکنون رسیده است؟ زمانی از شرق آفریقا تا اقصای چین را در بر داشت، اما اکنون، محدود به مرزهای سیاسی ایران شده است؟
زبان فارسی روزگاری گستره پهناوری داشت. به گفته ابن بطوطه ملوانان چینی در دریای چین غزل سعدی میخواندند یا به گفته نذیر احمد در سوماترا بر سنگ گوری نوشته است «بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت/ بیاید که ما خاک باشیم و خشت». در آلبانی نعیم فراشری که دیوانش در ایران چاپ شده به فارسی شعر میگفت و در بوسنی، سودی بوسنَوی شرح گلستان و دیوان حافظ مینوشت. در اوش که در مغرب قرقیزستان است قطبالدین بختیار اوشی آثارش را به فارسی مینوشت و در کریمه، غازی گرای شعر فارسی میگفت. سلاطین عثمانی با اینکه با پادشاهان صفوی میجنگیدند به فارسی شعر میگفتند. سلطان سلیم که در 920 ق شاه اسماعیل را در چالدران شکست داد دیوان فارسی دارد که در برلین و تهران چاپ شده است. من در شانتی نیکیتان در 80کیلومتری کلکته که زادگاه تاگور است و موزه تاگور را در آنجا ساختهاند تابلویی دیدم که بر دیوار موزه آویخته بود و در آن پدر تاگور به خود میبالید که حافظ حافظ است؛ یعنی کل دیوان حافظ را از بر بود. زبان فارسی در تمام زبانهای منطقه نفوذ کرده است. میگویند تا 80 درصد واژههای زبان اردو که پس از زبان انگلیسی بیشترین گوینده را در جهان دارد، فارسی یا
عربی فارسی شده است. سرود ملی پاکستان که نظمی در شش بیت است تنها دو سه حرف هندی دارد و بقیه یا فارسی است یا عربی فارسی شده.
ë آیا میتوان از واژگان فارسی در زبان عربی هم سراغ گرفت؟
قطعاً، واژههای فارسی در زبان عربی نیز نفوذ کرده است. ما واژههای قرآنی داریم که وام واژههای فارسی هستند، مانند جناح، کنز و روضه. یک فارسیپژوه سوری تعداد وام واژههای فارسی در عربی را که بیست هزار است را گردآورده و آن را در کتابی منتشر کرده است. بنابراین، همان اندازه که ما از عربی گرفتهایم عربها نیز از ما وام گرفتهاند.
چیزی که هست واژههایی که در گذشته وارد زبان عربی شده بوی تجمل و رفاه میدهند، مثل استبرق، ابریق، روضه، فردوس. شاعران قدیم عرب، مانند اعشی، با به کار بردن واژههای فارسی در شعرشان گونهای فخرفروشی میکردند، درست مانند این روزها که برخی مردم با به کار بردن واژههای اروپایی خودنمایی میکنند!
ë اما من هنوز پاسخ پرسشم را نگرفته ام. گسترش زبان فارسی در سدههای پیشین چگونه رخ داد؟
زبان فارسی بر خلاف زبانهای انگلیسی و فرانسه یا حتی عربی و ترکی به زور شمشیر جایی نرفته، آنهایی که این زبان را برگزیدند به دل خودشان چنین کردند. فارسیزبانان هرگز در بنگال و بالکان حضور نداشتند، اگر داشتند این حضور فرهنگی بود نه سیاسی. در پارهای جمهوریهایی که در گذشته در تصرف روسیه بودند زبان اول روسی است، بعد از آن زبان ملی خودشان. دلیل آن کاملاً روشن است. اگر حیدر دوغلات کاشغری در کاشغر تاریخش را به فارسی نوشته به واسطه آن نبود که فارسیزبانان کاشغر را تسخیر کرده بودند، بلکه غلبه فرهنگی داشتند. میبینم که زبان فارسی زبان عشق و دل است نه زبان شمشیر. اینکه کسانی امروزه میکوشند تا در میان سخن واژههای فرنگی بیاورند، البته یکی به این دلیل است که ملتهایی مثل انگلیس و فرانسوی خواه ناخواه غلبه فرهنگی دارند. دیگر اینکه زبانی مثل زبان انگلیسی دیگر زبان زور نیست، یک جور زبان میانجی است و به اصطلاح لینگوافرانکا است، چنان که روزگاری زبان فارسی یا اردو چنین نقشی داشتند. ابن بطوطه میگوید وقتی به دربار سریلانکا رفت نه پادشاه سریلانکا عربی میدانست و نه او زبان سریلانکایی، اما هر دو فارسی میدانستند و با این زبان
با یکدیگر سخن گفتند. دیگر آنکه آنهایی میکوشند بیبهانه واژههای اروپایی در میان سخن بیاورند مردمان هویت باخته و بیریشه و در واقع ترس خورده و مرعوب هستند وگرنه ما چیزی کم از دیگران نداریم. واژههای فارسی را در میان کلمات انگلیسی نیز میتوان پیدا کرد، چنان که واژههای عربی هم در این زبان کم نیستند؛ یعنی هرکه زبان فارسی یاد گرفت به خاطر جاذبه این زبان بوده و به خاطر پیامی که در آثار بزرگان گویندگان این زبان وجود داشت.
سخنی بگویم که شاید تعجب کنید، کتاب لغت را در ایران هم قاموس یا لغتنامه میگفتند. اما در هند وقتی شروع به نوشتن لغتنامههای فارسی به فارسی کردند، اسم آن را فرهنگ گذاشتند، زیرا بر این عقیده بودند که هر کسی که فارسی بداند، دارای فرهنگ است. بعدها ما هم از آنها تقلید کردیم و گفتیم مثلاً فرهنگ معین یا فرهنگ سخن. در شبهقاره عرفا و صوفیان گردشگر یا سیار که شمار آنان زیاد هم بود در رواج دادن زبان فارسی بسیار مؤثر بودند. از این گذشته، شمار فراوانی از فارسیزبانان آسیای میانه از پیش مغولان به هند گریختند و در آنجا پناه جستند. برخی از آنها مانند سدیدالدین محمد عوفی آثارشان را در هند نوشتند، مثل لبابالالباب که نخستین تذکره شعرای بازمانده به زبان فارسی و جوامعالحکایات که بیش از دو هزار و پانصد حکایت به فارسی است. نفوذ زبان فارسی در هند چندان گسترده شد که در برخی دولتهای هندی، مثل گورکانیان، پس از آنکه از داوطلب خدمت دولتی امتحان زبان فارسی میگرفتند، استخدامش میکردند.
ë اما چرا زبان فارسی، از توسعه بازماند؟
اینکه چرا فارسی درجا زد یا از دامنه نفوذش کم شد برای این است که ما درجا زدیم، ما ماندیم و دیگران رفتند.
دیدگاه تان را بنویسید