نظر خانواده این بود که جلال را کشتهاند!
مرگ ناگهانی آل احمد همه را بهت زده کرد و از همه بیشتر خویشان نزدیکش را. آنان تا مدتها بر انگاره کشتن جلال توسط جلال تاکید داشتند، تا اینکه گذر 5 دهه و رفتن بسیاری از اعضای خانواده، بر این احتمال غبار نشاند. سید مهدی آلاحمد خواهر زاده جلال که هنوز هم روضههای دوشنبه شب پدر بزرگ را برگزار میکند، با دایی هایش رابطه ای صمیمی داشته و در این گفت وشنود، خاطره هایش را از منش جلال و داستان مرگ او برای ما بازگو کرده است. *نزدیک به نیم قرن از درگذشت دائی شما میگذرد. تصویری که از او در ذهن شما ماندگار است، کدام است؟ منبر رفتن دائی! *منبر رفتن؟ کی و چطور؟ دوشنبهها منزل آقابزرگ ـ پدر دائی جلال ـ روضه بود. دائی جلال دوشنبهها تنها میآمد و تمام مدت روضه- که یکی دو ساعت طول میکشید- مینشست. یک بار واعظ نیامده بود، از دائی جلال خواستند که به خاطر فضل وآگاهی ای که از وضع جامعه دارد، منبر برود. ایشان هم رفت و گفت: این قدر خانههایتان را دو تا نکنید، ماشینهایتان را دو تا نکنید، تلویزیونهایتان را دو تا نکنید. همینهایی که دارید بستان است!...جالب بود. *خانم دانشور نمیآمد؟ دوشنبهها نه، جمعهها میآمد. تا وقتی تلفن نبود، دائی زودتر میآمد و به من میگفت: یک چادر بردار ببر بده سیمینخانم که سر خیابان ایستاده است! بعد که تلفن آمد، قبلش تلفن میزد و من چادر میبردم. *رابطهاش با شما و اعضای خانواده چطور بود؟ به من که خیلی محبت داشت. ما زیاد به خانهشان میرفتیم. پدرش در آن دورهای که دائی جلال در حزب توده بود، ناراحت بود و با او دعوا کرد، اما وقتی از حزب توده در آمد، کمکم رابطهشان خوب شد. خانمجان از این که پدر و پسر با هم دعوا میکردند و قهر بودند خیلی ناراحت بود. دائی جلال با خانمجان ـ مادرش ـ و خواهرهایش خیلی مهربان بود، طوری که وقتی فوت کرد، مادر من چهار سال بیشتر دوام نیاورد و دق کرد! بعد از چهار پنج سال هم مادربزرگمان فوت کرد، یک روز به من گفت: مرا ببر سر خاک مادرت. او را به قم بردم و شب که به تهران آمد، دق کرد! و از دنیا رفت. *بالاخره رابطه جلال و پدرش ترمیم شد؟ بله، در اواخر عمر آقابزرگ، دائی جلال میآمد و به او سر میزد و با هم صحبت میکردند. موقع نماز هم میرفت مسجد پشت سر پدرش میایستاد و نماز میخواند! *زیاد به خانه دائیتان میرفتید؟ بله، اواخر بیشتر هم میرفتم. گاهی هم چیزهایی میبردم. دائی هم امانتی میداد که برمیگرداندم. یک بار هم آقایی به اسم سید محمدرضا طالقانی از قم آمد و گفت: مرا به منزل آقاجلال ببر. همراه مادربزرگ رفتیم. موقعی که رسیدیم، اذان مغرب را میدادند. آقای طالقانی وضو گرفت و به نماز ایستاد. من و دائی جلال پشت سر ایشان ایستادیم و مادربزرگ و سیمینخانم پشت سر ما. *از روزهای آخر زندگی پدر جلال چه خاطرهای دارید؟ یک شب حاجآقا پس از وضو گرفتن، داشت از پلهها بالا میرفت که از پشت سر افتاد و خونریزی مغزی کرد. او را به بیمارستان بازرگانان بردیم و بعد از چند روز به خانه آوردیم. دائی جلال گفت: او را به خانه خودم میبرم که ساکت و خلوت است. دو ماهی خانه دائی جلال بود و بعد برگشت. دیگر نمیتوانست به مسجد برود. مدت زیادی دوام نیاورد، بعد سکته کرد و از دنیا رفت. *چه سالی؟ سال 1340. حاج آقا وصیت کرده بود که اگر توانستند جنازه را به نجف ببرند، والا در قم دفن کنند. نجف که نشد. جنازه را در حیاط شستیم و کفن کردیم و بردیم مسجد. در آنجا علما و بازاریها مراسمی را انجام دادند. بعد هم جنازه را سر قبر آقا بردند و از آنجا به قم مسجد امام حسن عسگری و بعد هم قبرستان حاج شیخ بردند. آیتالله مرعشی، آیتالله گلپایگانی و بسیاری از علما در مراسم تشییع حاجآقا شرکت کردند.
بله، زیاد میآمد و به مادرش، مادر من و بچهها رسیدگی میکرد. *از رابطه جلال و مادرش خاطرهای دارید؟ خیلی همدیگر را دوست داشتند. خانمجان بعد از مرگ دائی جلال، خیلی بیتاب بود. یک شب دائی جلال را خواب دیده بود و سراسیمه از خواب پرید و مرا صدا زد که: برو به پدرت بگو بیاید بالا. رفتم و پدرم را صدا زدم و گفتم: خانمجان با شما کار دارد. خانمجان تعریف کرد که: دیدم جلال زیر کرسی نشسته است و ملائکه آمدند و زیر بغلش را گرفتند و او را بردند و جلال گفت: مادر! مرا دریاب، دارند مرا میبرند! پدرم گفت: باید برایش نماز و روزه بدهیم. خانمجان به پدرم گفت: سهم جلال را از خانه بخر و بده برایش نماز بخوانند و روزه بگیرند. پدرم هم این کار را کرد. روزی هم که آقابزرگ فوت کرد و خانه را تقسیم کردند، مادرم به دائی جلال گفت: با این پول باید به مکه بروی. دائی جلال قبول کرد و پدر و مادر من، آسید احمد آقا، دائی پدر، دائی جلال و عموی پدرم به مکه رفتند که شرح سفر حج دایی در «خسی در میقات» آمده است. *از رابطه جلال با آیتالله طالقانی چیزی یادتان هست؟ خودم نه، ولی مادرم میگفت: آقای طالقانی آمده بود خواستگاری خالهام و آقابزرگ جواب رد داده بود که این آخوند امروزی است و من دختر به آخوند امروزی نمیدهم! البته دائی جلال وقتی فهمید خیلی دعوا کرد که: چرا دختر را به او ندادید؟ آقابزرگ هم گفت: آخوند امروزی به درد ما نمیخورد. *خبر فوت دائیتان را چگونه شنیدید؟ نزدیک خانه یک مغازه سرّاجی داشتم. یک روز سر پاچنار رفته بودم که با چند تا از رفقا به خیابان منوچهری بروم و برای مغازه جنس بخریم که ماشینی به من زد و سرم شکست! نمیدانم دائی از اسالم درشمال، چطور خبردار شده بود که فردا صبحش زنگ زد و احوالپرسی کرد و پرسید: چه شده است؟ من هم قضیه را برایش شرح دادم. به من گفت: به حسن (برادر کوچکترم) بگو یخچال را بدهد تعمیر. خودم پسفردا میآیم، اما فردا، موقع ظهر عمویم تلفن زد که: آقاشمس دو ساعت پیش از اسالم زنگ زده و گفته است جلال مرحوم شد! یواشکی قضیه را به پدرم گفتم که مادرم متوجه نشود، ولی بالاخره فهمید. *از مراسم تشییع چه خاطراتی دارید؟ چند جا تشییع انجام شد. دائی شمس به ما تلفن زد که: ساعت ده شب میرسیم کرج. شما جلوی سینما منتظر باشید. حدود ساعت ده و ربع، آقاشمس، سیمینخانم و دکتر شیخ آمدند. هنوز جنازه نرسیده بود. جنازه که رسید، آقاشمس گفت: من دیگر حوصله ندارم، خودتان هر کار میکنید بکنید! پدرم گفت: پس جنازه را میبریم پامنار. به چهارراه گلوبندک که رسیدیم، دیدیم تا خود پاچنار چراغ زنبوری گذاشتهاند و جمعیت زیادی آمده است. ساعت 12 شب بود و جمع شدن آن همه آدم خیلی عجیب بود. تشییع مختصری انجام شد و جنازه را به داخل مسجد آقابزرگ بردیم. یک عده گفتند: تشییع بماند برای جمعه، اما پدرم گفت فردا تشییع میکنیم، ساواکیها اذیت میکنند. خانمجان گفت: جنازه را ببرید قم، کنار آقابزرگ، اما آقای صالحی گفت من در مسجد فیروزآبادی یک قبر دارم. در آنجا دفن کنید. جنازه را در امامزاده عبدالله شستند و تشییع کردند. جمعیت عجیبی برای تشییع آمده بود. *موقع غسل دادن جنازه بودید؟ بله. *چه دیدید؟ صورتش مثل همین عکس مشهوری بود که در دست هست. ریش و موهای انبوه و سفید. وقتی او را شستیم و خواستیم کفن کنیم، من گفتم: بگذارید مادر و خالههایم بیایندو دائی را ببینند. مادرم که آمد، دست برد زیر گردن دائی و خواست او را ببوسد. یک لخته خون به اندازه یک سیگار از بینی دائی زد بیرون! مادرم لخته خون را روی یک تکه نایلون گذاشت و داد که ببرند آزمایشگاه و ببینند قضیه از چه قرار بوده است؟ بعد گفت: صدایش را در نیاورید، پدرم دو باره سر و صورت جنازه را شست و دو باره کفنش کردیم. *آزمایش چه چیزی را نشان داد؟ گفتند سرش ضربه خورده است! موقعی که دائی داشت میرفت طبقه دوم خانهاش در اسالم، ظاهراً کسی با چوب از پشت سر به او ضربهای زده و دائی پایین افتاده است! مادرم، آقاشمس و بقیه افراد خانواده میگفتند: دائی جلال را کشتهاند! *چه کسی بر جنازه نماز خواند؟ آقای محدث ارموی. *از مراسم ختم چه به یاد دارید؟ مراسمهای زیادی گرفتند. ما در مسجد پامنار ختم گرفتیم و آقای شمس گیلانی صحبت کرد. همه مراسمهای ختم خیلی شلوغ میشد. *پس از فوت دائیتان با خانم دانشور رابطه داشتید؟ خیلی نه، چون دائی شمس و سیمینخانم با هم اختلاف پیدا کرده بودند. همیشه به دائی میگفتم شما را به خدا کوتاه بیا دائی! شما هر دو پیر هستید. زندگی ارزش این چیزها را ندارد. *آقاشمس به خانه پدری میآمد؟ گاهی برای روضه میرفتیم و او را با ماشین میآوردیم. ما تاپایان حضورمان در آن خانه هم، شبهای سهشنبه روضه را برگزار میکردیم. خانه پدری جلال به تعمیر نیاز دارد. *بعد از فوت جلال، حساسیت ساواک نسبت به آثارش کم شد؟ نه، خیلی از مطالب کتابهایش را خط زدند. بعضیها را هم که تا انقلاب نشد، اجازه چاپ ندادند. *آخرین بار خانم دانشور را کی دیدید؟ من از بستری شدن سیمینخانم در بیمارستان خبر نداشتم. یک شب خواب دیدم دائی جلال برای روضه دوشنبه اینجا آمده است. مادرم، مادربزرگم و همه اموات هم آمده بودند. صدای در آمد و مرحوم مادرم گفت مهدی! برو در را باز کن، جلال آمده است! من رفتم و در را باز کردم. دائی آمد و سر حوض نشست و دست و رویش را شست و به من گفت: مهدی! سیمینخانم مریض است. برو او را بردار و بیاور اینجا پیش من! صبح که رفتم مغازه، دیدم در روزنامهها نوشتهاند سیمینخانم در بیمارستان است. رفتم بیمارستان. گفتند ایشان ممنوعالملاقات است. بعد خواهرزادهاش آمد و گفت در این دفتر بنویس چه ساعتی و چه تاریخی آمدهای و امضا کن. یادهمه شان به خیر. منبع: مشرق
دیدگاه تان را بنویسید