هر وقت میترسیدم چاقو میکشیدم
منصور آدینه وند یا منصور کوچیکه زورگیر معروف جوادیه که خیلی ها از او حساب می بردند و می ترسیدند، یک روز، درست ته بن بست اعتیاد، تصمیم می گیرد ترک کند تا از تمام کسانی که در این مدت اذیتش کرده اند ، انتقام بگیرد. اما بعد که پاک می شود دیگر هیچ حس انتقامی در وجودش نمی ماند. روزی که سعید حاجی میری و محرم زینال زاده خیلی اتفاقی منصور را در کلانتری می بینند ، تصمیم می گیرند درباره زندگی اش مستندی بسازند. آن روز منصور برای این که بی گناهی اش را ثابت کند ، با سر به یکی از شیشه های کلانتری می زند و با تکه شیشه ای که در گردنش گیر کرده بود، باقی بدنش را زخمی می کند. خیلی طول کشید تا سعید حاجی میری بفهمد این منصور 38 کیلویی معتاد همان بچه ای است که یک روز در فیلمش بازی کرده بود. او برای پایان نامه دانشجویی اش به مدرسه منصور رفته بود تا بازیگر انتخاب کند. منصور جلو می رود و می گوید هر فیلم یک آرتیست می خواهد من هم آرتیست فیلم شما هستم. بعد حاجی میری گفته بود تو نیاز به تست نداری و نقش جمال را به او داد که یک بچه زورگو بود. نقشی که درواقع خود واقعی منصور بود. منصور آدینهوند یا منصور کوچیکه زورگیر معروف جوادیه که خیلی ها از او حساب می بردند و می ترسیدند، هفت فقره زندان، خرید و فروش مواد مخدر، شرارت ، به هم زدن نظم عمومی. چهار سال در زندان های قصر ، قزل حصار، قرچک و وکیل آباد مشهد و سابقه ی 25 سال اعتیاد به تریاک و شیره و هروئین و کوکائین بود. یک روز، درست ته بن بست اعتیاد، تصمیم می گیرد ترک کند تا از تمام کسانی که در این مدت اذیتش کرده اند ، انتقام بگیرد. اما بعد که پاک می شود دیگر هیچ حس انتقامی در وجودش نمی ماند. تصمیم می گیرد خودش برای معتادان کمپی راه اندازی کند تا مثل کمپی که خودش را نجات داد ، به زندگی های از دست رفته معنی ببخشد. حالا منصور با احدی، یکی از رهجوهایی که بعد از 11 سال اعتیاد در کمپ "گمشدگان دیار صفا" ترک کرده ، روبروی ما نشسته تا از دیروز و امروزش بگوید.
مشروح این گفتگو را که بخش هایی از آن پیش از این در روزنامه خبر منتشر شده است، میخوانید؛
فکر می کنی ریشه این رفتار ها در کجای کودکی ات قرار دارد؟
از بچگی ریزه بودم ولی زورم زیاد بود.وقتی عمو یا دایی ام به خانه ما می آمدند ، بزرگتر ها می نشستند تا کوچکترها کشتی بگیرند.یک جور زورآزمایی که آدم را قهرمان می کرد و من ناچار بودم با تمام قوا از خودم دفاع کنم که مرا خاک نکنند. جثه ی ریزی داشتم و می خواستم دیده شوم. همیشه هم برنده می شدم چون هیچ تفریحی برای بچه ها وجود نداشت.دیگر این که چون بزرگترها سیگار می کشیدند مدام با مداد یا چوب بستنی ادای سیگار کشیدن را در می آوردم. این کار یک جور قدرت کاذب به من می داد. دیگر این که بین و صداقت و دروغگویی سردرگم بودم. مثلا همسایه ای می آمد از ما روغن یا تخم مرغ یا وسیله ای بگیرد و به من اشاره می کردند که برو و بگو بزرگتری در خانه نیست. بعد همان ها از من می خواستند که به خودشان راستش را بگویم. این تناقض ها شاید پایه و اساس کارهای بعدی ام شد. محله ای که زندگی می کردیم هم بی تاثیر نبود اگرچه انسان های بزرگی تربیت شده ی همین محله جوادیه و محله های پایین تهران هستند. نمی دانم هر چه که بود منصور کوچیکه نمی خواست کوچک شمرده شود و می خواست بزرگی کند.
این بزرگی چه ربطی به چاقو کشی و زورگیری داشت؟
چون من دائم تشویق شده بودم که این خوب دعوا می کند و خوب کشتی می گیرد و بابت این تشویق ها تایید می شد من اعتماد به نفس می گرفتم و کمبودهایم جبران می شد. روی همین حساب با خودم گفتم اگر چاقو هم به من اضافه بشود پاداش اضافه تری دریافت می کنم و بر قدرتم افزوده می شود. همین طور هم شد. قهرمان به هر قیمتی می خواهد قهرمان بشود ولی پهلوان به هر قیمتی حاضر نیست پهلوان بشود.من به هر قیمتی می خواستم جایگاهم را حفظ کنم چون چیز دیگری نداشتم . روی همین حساب توی مدرسه با خودکار می زدیم و فرو می کردیم توی تن همکلاسی هایمان. وقتی ترک تحصیل شدم و از مدرسه بیرون آمدم چاقو جایگزین خودکار شد . خیلی هم نیاز به زور بازو و دعوا کردن نداشت. این وسط یک باورهای غلطی در ذهن ما نشست که مرد تا چاقویش را خونی نکند توی غلافش نمی گذارد. روی همین حساب سعی می کردیم وقتی چاقو می کشیم حتی اگر طرف خواست در برود نگذاریم و یک جوری چاقو را حتما خونی کنیم. تا تاییدی که پشت آن تعریف بود را به دست بیاوریم.حتی اگر به جایی می رسیدم که طرف دوستم بود و نمی خواستم به او آسیب بزنم ،خودم را خونی می کردم تا به آن باور غلط عمل کرده باشم. مدام تلاش می کردم تا در مسیر خلاف ، مهارت هایم را افزایش بدهم.
اولین دعوای مهم زندگی ات که از تو یک سرگروه ساخت؟
در همان نوجوانی که تازه هم ترک تحصیل کرده بودم ، یکبار یکی از قهرمان های تیم ملی کشتی را که در سه راه جمهوری مرغ کنتاکی داشت ، با چاقو زدم. یک مرد سی و چند ساله بود و بالای صد کیلو وزن داشت.آن چه که او را زد ، ترس های من بود. ولی جوری کتک خورده بود که بعدها از بچه های دیگر شنیدم که در محله شان گفته بود که بچه های جوادیه چند نفری ریختند سرم و مرا کتک زدند.
بی دلیل با او دعوا گرفتی ؟
نه دیدم دارد یک معتادی را کتک می زند. معتادی بود که در آن حول و حوش کارتن خوابی می کرد. معلوم نبود به خاطر دزدی از توی دخل یا به خاطر دزدیدن کپسول گاز داشت او را کتک می زد. گفتم : چرا می زنی ؟ شروع کرد به من فحش دادن و بد و بیراه گفتن. من هم شروع کردم به ترسیدن. تمام هیکل من به اندازه یک چهارم وزن او نبود. سه چهارتا از بچه محل ها داشتند ما را نگاه می کردند. ترسیده بودم ولی دیدم اگر عقب بکشم تمام زندگی ام را باخته ام. هر چه را از خودم ساخته ام از دست می دهم. روی همین حساب گفتم می پرم و یکی می زنم تا بچه ها ببینند دل و جرات زدنش را داشتم . حالا اگر زورم نرسید توجیه دارم و می گویم این آدم قهرمان تیم ملی بود و از من قوی تر بود. دست بر قضا وقتی سه تا کله توی صورتش زدم ، خم شد و روی زمین افتاد. از ترس این که بلند نشود که بخواهد تلافی کند ، با زانوهایم سروصورتش را ترکاندم. یک دفعه دیدم کارگرهایش ، رفتگر شهرداری و همسایه هایش دویدند دنبالم که من پا به فرار گذاشتم. زیر یک ماشین قایم شدم وچسبیدم به کمک ها و خودم را به کف ماشین پرس کردم. این ها آمدند تعقیبم ومرا پیدا نکردند.
این آغاز باج گیری ها بود؟
بله دیگر . از فردا بچه های محل که از دور مرا نگاه می کردند ،آمدند توی محل وبرای بقیه با آب و تاب تعریف کردند چه دیده اند و از من یک قهرمان ساختند. من به آن ها نگفتم داشتم از ترس زهره ترک می شدم. فقط می گفتم بابا این که چیزی نبود از این گنده ترش را هم می زنم.دیگر باید بعد این یک عمر باید روی یک لبه تیز راه می رفتم تا بگویم من این هستم. هر روز باید می آمدم به این توهم بال و پر می دادم تا همه دورم جمع بشوند و مرا طوری ببینند که نبودم.
چطور به فکر گروه و دارو دسته افتادی؟
یک تعداد از آن دارودسته ای که در مدرسه جمع کرده بودم ، به محیط بیرون انتقال پیدا کرد و افراد جدیدتری از محله های دیگر اضافه شدند و برای این که این ها متوجه ترس من نشوند ، خودم را طوری نشان می دادم که مرا در این مسیر باور کنند.همیشه توی دعواها اولین کله را من می زدم.
اولین نخ سیگار؟
من خیلی زود سیگار کشیدم.به دو دلیل یکی این که بزرگتر ها جلوی من راحت سیگار می کشیدند. دلیل دیگرش ترسم بود. وقتی دوستی به من تعارف کرد نگفتم سیگاری نیستم. نگفتم نمی کشم. گفتم : من بسته بسته سیگار توی جیبم می گذارم. ترس از قضاوت و این که به من بگوید بچه ننه وادارم کرد سیگار بکشم ولی تا سیگار کشیدم طرف فهمید این کاره نیستم چون سرفه کردم و حالم بد شد. اما یواش یواش مجبور شدم سیگار بکشم و بعد که کشیدم احساس کامل شدن می کردم و فکر می کردم آن خلاء پر شده . ولی بعد دیدم نه تنها آن خلاء پر نشده که یک مشکل هم به مشکلاتم اضافه شده. حالا دیگر حتی یک آدم سالم هم نبودم . سیگاری هم شده بودم.
و خلاف های بعدی؟
من در یک خانواده مذهبی زندگی بزرگ شدم. پدر و مادرم آن قدر لیاقت داشتند که خداوند یک پسر شهید و یک پسر جانباز در کارنامه این ها قرار داده. اما وقتی مشروب را گذاشتند جلویم، از ترس این که مبادا بگویند بچه ننه است، خوردم. می خواستم به هر قیمتی بگویم هستم خیلی هم بزرگ هستم حالا به هر قیمتی! تا مشروب را دیدم گفتم ای بابا ما توی خانه مان تا مشروب نباشد ، غذا نمی خوریم. در حالی که وقتی اولین جرعه را خوردم بالا آوردم و بعد دلیل آوردم که این نوعش به من نمی سازد . بعد کم کم آلوده شدم.
از کجا پول می آوردی؟
درآمد هایی را داشتم. اوایل انقلاب که سیگار را کارتی می دادند ، سیگارها را جمع می کردم و می بردم و می فروختم. یکسری از رفتارها را از بچگی آموزش دیده بودم. مثلا در مدرسه اگر کسی خوش خط بود ، به او دستور می دادم که مشق هایم را باید تو بنویسی. یا اگر پولدار بود می گفتم فردا باید برایم پول بیاوری مدرسه. یا اگر از لباس یکی خوشم می آمد ، می گفتم فردا این پیراهنت را برایم بیاور. بعد با پول هایی که می گرفتم از بچه پولدارها ، با دوست های صمیمی ام می رفتیم سینما. در محیط بیرون مدرسه هم همین طور باج خواهی می کردم. چند نفر را توی صف می گذاشتم و یکی دیگر را می فرستادم تا هر چه صفی خریده اند را آزاد بفروشد و با همین کارها در آمد داشتم. در بعضی از مناطق از بعضی مغازه ها هفتگی می گرفتم. به نوعی حق حساب می گرفتم. یا خیلی وقت ها کنار کسانی که کاسب بودند و مزاحم کاسبی اش می شدند و نمی گذاشتند کار کند، با حضورم کنار او، راحت می توانست کاسبی کند ونصف در آمدش را به من می داد. من ماشینش را برمی داشتم یا اگر به خاطر شربازی ها و شرارت هایم کارم به کلانتری و دادسرا می کشید ، سندش را می گذاشت و آزادم می کرد.
مصرف مواد هم یکی از همان تجربه ها بود؟
در مسیری قدم گذاشته بودم که راه برگشت نداشتم. خیلی از ما آدم ها دیر باوریم و فراموشکار. تا تهش باید برویم. از وسط راه برنمی گردیم. در مورد مصرف مواد هم ، من مواد را کنار نگذاشتم . این مواد بود که مرا کنار گذاشت.دیگر نشئگی سال های قبل را به من نمی داد ولذت نداشت وگرنه ولش نمی کردم. 25 سال تخریب داشتم. چند باری مشروب خوردم و بعد یکراست رفتم سراغ هروئین.دلیل اصلی اش مداخلات بیجای برادرم بود. یکبار مشروب خوردم و تا برسم خانه صد بار از خدا عذرخواهی کردم. اصلا به من نساخته بود. هی توبه کردم و گفتم دیگر سراغ این کارها نمی رفتم. وقتی رسیدم خانه ، برادرم که شیره به شیره هم بودیم دست و پای مرا بست و مرا با کمربند زد. اولین بار که خودزنی کردم همان موقع بود.طناب را باز کردم و دنبالش کردم و خودم را زدم.قسم می خوردم اگر او مداخله نکرده بود دیگر لب به مشروب نمی زدم. چون تصمیم گرفته بودم. حتی مداخله های بی جای او مرا هرویینی کرد.
چطور؟ یعنی روی حساب لجبازی با برادرت مصرف را شروع کردی؟
یکی از دوستانم که خیلی دوستش داشتم و اصلا جنسش جنس من بود ، معتاد شده بود. خواستم کمکش کنم . او را بردم خانه مان تا ترکش کنم. همان شب برادرم رفت به پلیس خبر داد که بیایند و دوستم را دستگیر کنند و ببرند. من با مامورها درگیر شدم و گفتم: حق ندارید او را ببرید. این جا خانه من است و این آدم هم مهمان من است. دیدم فایده ای ندارد و او را دارند می برند. گفتم پس مرا هم ببرید. گفتند اخر تو که جرمی نداری . با کله زدم توی سر مامور و گفتم این هم جرم. خلاصه ما را بردند کلانتری. آن موقع پدرم تا نیمه های شب در کشتارگاه کار می کرد و از آنجا آمد کلانتری وپا در میانی کرد و ما را برد خانه. گفت چی شده؟ من هم از نقطه ضعفش استفاده کردم وگفتم :برو در خانه ات را گُل بگیر که مهمانت را لو می دهند.اگر پسر بزرگت دخالت نمی کرد این اتفاق ها نمی افتاد. برادرم گفت آخر این دوستش خلاف کار است. معتاد است. من می ترسم این هرویینی بشود.به فکرم افتاد از برادرم انتقام بگیرم. رفتم به دوستم گفتم هرویین داری؟ گفت: آره. گفتم: ببینم چه جوریه. ریخت روی زرورق و جلوی داداشم کشیدم و گفتم این را کشیدم که تو ترست بریزد. همان جا مزه ی هرویین رفت زیر زبانم. دوستم یک چند وقتی نزد و بعد دوباره مصرف کرد. بعد به بهانه های مختلف توی دورهمی ها مثلا آشتی کنان دو نفر با هم ، اگر هرویین بود تعارف می زدند و من هم می کشیدم. تا جایی که دیگر خودم رفتم دنبالش. چند بار هم بالا آوردم ولی باز ادامه دادم چون فکر نمی کردم معتاد بشوم.
اعتیاد را زود شروع کردی. موقع ازدواج هم مصرف کننده بودی؟
25 ساله بودم که ازدواج کردم.در مجلس ختم یکی از اقوام دخترعمه ام را بعد از نه سال دیدم . از مجلس ختم یکراست رفتم خانه عمه ام. به شوهر عمه ام گفتم که وضعیتم چیست. گفت اگر خودت بودی به همچین آدمی دختر می دادی؟ گفتم نه ولی اگر بعد از یک هفته نظرتان عوض شد پسر عمه را بفرستید. نمی خواستم زیاد اصرار کنم. برای منصور کوچیکه کسر شان بود زیاد اصرار کند. بعد خودشان برایم پیغام آوردند چون اصرار دخترعمه باعث شده بود به این ازدواج رضایت بدهند.تا شب بله برونم پاک بودم چون ترک کرده بودم. شب بله برون آن قدرهیجان داشتم که رفتم خانه ی یکی از اقوام که هرویینی قهار بود و همیشه بیست تا سرنگ آماده داشت. یکی از آن ها را تزریق کردم و رفتم مراسم بله برون.
ته خط تو را به فکر خودکشی هم انداخت؟
من هشت بار در زندگی ام اقدام به خودکشی کردم. تمامش هم در احساس عدم موفقیت بود. آرزوهای بزرگ که اصلا با توان من جور در نمی آمد و منجر به نا امیدی می شد و بعد هم خودکشی. با مشکلات زیادی روبه رو شدم. یک بار که خانواده طردم کرده بود.همسرم با من زندگی می کرد اما من توان ادامه دادن نداشتم. رویم نمی شد که به او بگویم برو. یکبار 600 تا قرص قوی اعصاب خوردم. نه از این آسپیرین ها که برای ترساندن بقیه و ادای خودکشی می خورند.دو تا سرنگ 5 سی سی هم تزریق کردم و کنارخیابان روی زمین افتادم. یکی از این آدم هایی که زیاد آزارش داده بودم ، از کنارم رد شد و محکم به شکمم زد.کارگرهایش هم ریختند سرم و حسابی کتکم زدند. من داشتم می مردم. شیرین ترین لحظه زندگی ام بود چون تمام فلاکت ها را دیده بودم. وقتی کتک خوردم دلم به حال خودم سوخت. به خودم گفتم نباید بمیرم . باید برگردم و از این نامرد بپرسم چرا مرا در این حال زد؟ آدمی که این قدر بدبخت است و هیچ چیزی از خودش ندارد چطور دلش آمد مرا بزند.تصمیم گرفتم زنده بمانم و انتقام بگیرم. اما وقتی پاک شدم دیگر به فکر انتقام از آن آدم نیفتادم. بعد نمی دانم چه کسی به اورژانس زنگ زده بود که آمدند و مرا بردند بیمارستان لقمان. کسی را نداشتم هزینه بیمارستان را بدهد. خانواده ام طردم کرده بودند آخر سر هم از بیمارستان فرار کردم.
هربار اتفاقی می افتاد تا جلوی مرگت را بگیرد یا وانمود به خودکشی می کردی؟
برای چه باید وانمود می کردم. کسی کنارم نمانده بود . دیگر برای هیچ کس مهم نبودم که بخواهم با این کارها ترحم شان را جلب کنم. من خسته بودم و می خواستم بمیرم ولی خدا نمی خواست.مثلا یک بار می خواستم خودم را در زیرزمین حلق آویز کنم.طناب را به پنجره سقف زیرزمین بستم.چهارپایه که در رفت، پنجره هم کند شد و محکم توی سرم خورد.یکبار هم موقعی بود که همسرم برای اولین بار قهر کرد و به خانه پدرش رفت. دختر 5 ساله ام را کنارم خواباندم و چاقو را توی گلویم فرو کردم که یک دفعه پلیس ها ریختند توی خانه و چون به آن ها گزارش شده بود که در خانه من 5 کیلوگرم هروئین وجود دارد و به موقع رسیدند و نجاتم دادند.
و معجزه درمان؟
هیچ عصایی به هیچ دریایی نخورد. من فقط عاجز شده بود و توان ادامه دادن نداشتم.سال 1381 بود.یک شب در خانه ام نشسته بودم. همسرم خوابیده بود و دخترم هم کنارش. یک آن به چهره شان نگاه کردم و دیدم یک غبار مرگی روی چهره همسر و فرزندم نشسته. مواد جلویم بود و داشتم مصرف می کردم. از بی موادی ترک نکردم. همیشه پول مواد داشتم. ضمن این که خیلی وقت بود دیگر مصرف مواد حالم را خوب نمی کرد. مواد آماده ی مصرف بود ولی نتوانستم. افتادم به گریه کردن به خودم که آمدم دیدم زیرسرم از گریه خیس شده. آن زن با آرزوی خوشبختی به خانه من آمده بود.می خواستم بچه ام خوشبخت ترین بچه روی زمین باشد. دیدم همه چیز از دستم رفته و من به هیچ ریسمانی وصل نیستم. بدون آن که بخواهم دوزانو نشسته بودم و داشتم گریه می کردم و از خدا می خواستم که کمکم کند.خدا هم صدای مرا شنید. مسیری را سرراهم قرار داد که باور کردم افرادی هستند که ترک کرده اند و دارند بدون مواد زندگی می کنند. خیلی هایشان را می شناختم.با دیدن آن ها تصمیم گرفتم من هم بروم همان جا که آن ها ترک کرده اند بخوابم و ترک کنم. رفتم توی آن کمپ و خودم را به جریان آن ها سپردم. تقریبا 10 سال و پنج ماه پیش. ماندم و حرف گوش کردم. جذب صمیمیت و صداقتشان شدم. با دست پس می زدند اما با پا پیش نمی کشیدند. خودت با سر می دویدی.
بعد از ترک اعتیاد، چطور به فکر راه اندازی کمپ افتادی؟
یک چند ماهی رفتم پیش برادرم توی بازار آهن کار کردم. اما خیلی با حال و هوایم جور نبود. دیدم باز دوباره باید به آن نیروی قهرمان شدن درونم بها بدهم. اما وقتی در حوزه خدمت و ترک معتادین به کار مشغول شدم، دیدم این کار آن بخش ناتوان وجودم را تکمیل تر می کند. می دانید خوبی همیشه در وجود آدم هست. اما مثل دستی که شکسته و توی گچ مانده ، فقط ضعیف شده و نیاز به تقویت دارد تا دوباره مثل روز اول بشود.
تا امروز باعث ترک اعتیاد چند نفر شدی؟
من کسی را ترک ندادم. 12-10 هزار نفری آمده اند پیش من و خودشان خواستند که پاک شوند. خودشان خواستند به جای انتقام به بخشش فکر کنند وبه جای بی اعتقادی به فکر ارتباط با خدا باشند. ما فقط سعی می کنیم در کمپ، باور آن ها را زنده کنیم.
احمد همان رهجویی است که تمام مدت مصاحبه با اشتیاق گوش می کرد و انگار در این تعریف ها قسمت هایی از زندگی اش، پررنگ می شد: من 27 ساله ام و از 16 سالگی اعتیاد داشتم و الان 2ماه و هفت روزه که ترک کردم. از طریق یکی از دوستانم با کمپ آقا منصور آشنا شدم در حالی که هیچ باوری نسبت به ترک نداشتم. اصلا نمی توانستم تصورش را هم بکنم روزی برسد که من بتوانم بدون مواد سرکنم. وقتی یکی از دوستانم این کمپ را به من معرفی کرد گفتم حالا این یکی را هم امتحان می کنم، فوقش 15-10 روز آنجا می مانم وحالا بعد یا پاک می شوم و یا نمی شوم. من سه نوع مواد مصرف می کردم و آرزویم این بود که روزی بتوانم حداقل یکی از این ها را مصرف نکنم. بعد از ترک فیزیکی و سم زدایی ، افکارم عوض شد و بعد خودم خواستم اینجا بمانم. دارم به اعتماد به نفس از دست رفته ام برمی گردم به روزهای پر از امیدی که از یاد برده بودمشان. بعد از 11 سال حالا دیگر مطمئنم سرم هم برود سراغ اعتیاد نمی روم چون خود واقعی ام را پیدا کرده ام.
منبع: خبرآنلاین
دیدگاه تان را بنویسید