باشگاه خبرنگاران: آسایشگاه کهریزک مکانی که شاید هر فردی روزی گذری بر آن داشته باشد، وارد آسایشگاه شدیم سراغ سالن بنفشه را گرفتیم و قدم زنان به اتاق فردی رسیدیم که تنهای تنها بود و با عروسک هایش دنیای جدیدی از جنس تنهایی را تجربه می کند، می داند که دیگر کسی را در این کشور ندارد و فرزندان بی وفایش او را تنها گذاشته و با سرمایه او در شهری فرنگی زندگی آرام و راحتی دارند، وارد اتاقش که شدیم دراز کشیده بود و چشمانش غرق خواب بود، انگار خیلی راغب به برقراری ارتباط نبود، کم کم ناممان را پرسید و گفت چه کاره هستید. بعد از گذشت مدتی تعارفمان کردند که بنشینیم،نشستیم و گرم صحبت شد. گپ و گفتمان این گونه ادامه پیدا کرد: اسمتون چیه؟ همایون صدام می زنن، 72 سالمه اما هنوز سرپام. چی شد که به آسایشگاه کهریزک آمدین؟ مجبور شدم، بچه ها برای ادامه تحصیل رفتند به سوئد بعد از مدتی برگشتند و با گرفتن وکالت بلاعزل خونمو فروختن و دوباره برگشتن سوئد و من اینجا تنها ماندم. شما هم دوست دارین برید پیش بچه هاتون سوئد؟ آره خیلی دوست دارم اما بچه ها من رو نمی برن به دوستاشون سپردن هر وقت من مردم مراسم خاکسپاری منو برگزار کنند تا وقتی بچه
هام میان فقط بیان سرخاکم. با بچه هاتون تلفنی ارتباط برقرار می کنید؟ آره بهم زنگ می زنن منم واسه اینکه پول واسم بفرستن باهاشون مجبورم حرف بزنم. من تنها بودم واسه همین افسرده شدم، آدمای غریبه خیلی به دیدنم میان و واسم عروسک زیاد می یارن، منم با همین عروسکا خوشم. همسرتون کجاست؟ همسرم چند سال پیش فوت شد، اسمش سونیا بود، انقدر این زن مهربان و دوست داشتنی بود که من هنوز که هنوز است به خاطراتش زندگی می کنم و اون خاطرات شیرینه که من را زنده نگه داشته است. غذای مورد علاقتون چیه؟ شامی خیلی دوست دارم اما انقدر تو این مدت واسم شامی درست کردند و آوردند که دیگر این غذا غذای مورد علاقم نیست اما آش رشته رو هنوز به هر سوپ وآشی ترجیح می دم. همایون ظرف های نهارش را شسته بود و مرتب روی هم قرار داده بود، اشعه های گرم خورشید از پنجره به داخل اتاق افتاده بود و سراسر تخت همایون را فراگرفته بود. همایون دیگر خوابش نمی آمد اما قدم زدن در محوطه آسایشگاه را هم دوست نداشت.
دیدگاه تان را بنویسید