حاشیههای حضور رهبر انقلاب در گلزار شهدا
بازدید از گلزار تمام شده اما برای بچههایی که از سرمای نیمه شب را تاکنون به جان خریدهاند تا کامشان برآید، اول عشق است...
فارس: "از ساعت سه و نیم صبح اینجا هستیم"؛ این را در جواب سوال من که از کی اینجا هستید میگوید و شاید از همین سوال کلیشهای نیز متوجه میشوند که خبرنگار هستم. بچههای خوب و جوان هیئت مکتب الشهدا هفت ساعتی هست که اینجا هستند اما در چهرهشان بجای خستگی، انتظار و شوق است. فقط اینها نیستند که اینجا هستند؛ کمی آنطرفتر چند خانم که یکیشان نوزاد خودش را با قنداق صورتی پیچیده نشسته است. از صبح در محوطه گلزار شهدا بودهاند اما وقتی هوا بارانی میشود، بچههای حفاظت اجازه میدهند بیایند زیر سقف گلزار. صدای "آقا" از استادیوم اسفراین شنیده میشود، شاید باران هم این صدا را شنیده که شوق باریدن گرفته. * مادر و نوزاد منتظر هستند، بچههای هیئت منتظر هستند، پیرمرد منتظر است، تعدادشان زیاد نیست. حدس میزدهاند آقا به اسفراین که بیاید، حتماً به گلزار هم خواهد آمد، ساعت دقیقش را نمیدانستهاند اما این را بهانه نیامدن نکردهاند و پُر پُرش یعنی ساعت سه و نیم نصفه شب را گرفتهاند و آمدهاند اینجا. * صدای آقا هنوز میآید؛ "چرا نرفتید اونجا؟ اومدیم و آقا اصلاً نیومد اینجا؟"، "نه. میآید به دلمون افتاده که اومدیم. دلمون که دروغ نمیگه. میگه؟"، "نه ان شاء الله." غیر از دو تا، بقیه پنج شش نفرشون مجرد هستند. بهشان میگویم "آقا را دیدید بخواهید برای ازدواجتان دعا کنند، دعای آقا ردخور ندارد". همه میخندند، انگار حرف دلشان را گفتی. یکی از بقیه بیشتر سر و گوشش میجنبه. میپرسم چرا به اسفراین دارالقرآن میگویند، یکی به شوخی میگوید "در هر شهری که استقبالی قرار هست برقرار بشه، یکی از همین اسمها مثل دار القرآن رو برایش میذارن دیگه!" اما آن یکی که ظاهراً روی شهرش حسابی تعصب دارد، مجال نمیدهد و میگوید "آقا سابقه تاریخی داره. هنوز هم در بسیاری از خونههای شهر، جلسات قرآن برقراره." شاید همزمان با همین گفتوشنود باشد که آنطرفتر آقا در استادیوم میگویند "اسفراین مهد پرورش قرآن است. گردش اندیشه قرآنی در این شهر موجب شده است این شهر دارالقرآن نامیده شود." * یکی از بچهها، مهندسی سخت افزار میخواند خودش میگوید در دانشگاه PNU یعنی "پیام نور یونیورسیتی"؛ همه میزنند زیر خنده. دیگری فارغ التحصیل برق است، آن یکی تازه خدمتش تمام شده و کاردانی مکانیک دارد، دیگری در دانشگاه علوم پزشکی بجنورد مشغول بکار است و آن یکی در اداره اوقاف شهرستان شاغل. زیاد اجازه کنجکاوی نمیدهند، نه اینکه نخواهند گپ بزنند اما جوانهای خوب و پر نشاط اسفراینی زرنگتر از این هستند که بخواهی یک نفری بنشینی و یکطرفه استنطاقشان کند. "نه اینطوری نمیشه آقا. اینهمه سوال میکنی سوال هم جواب میدی یا نه؟ ما بخواهیم بیاییم دفتر آقا کار کنیم باید چی کار کنیم؟" بعد هم درباره اینکه اگر نامه به دفتر رهبری نوشته شود، جواب داده میشود یا نه، میپرسند. یکی از کارکنان دفتر که آنطرفهاست جواب میدهد که "نامهها دقیق بررسی میشوند و دستور آقاست که تا بررسی تمام نامههای سفرهای استانی در همان استان تمام نشده، مسئولین این کار باید در استان بمانند و همین شد که مثلاً سال قبل بعضی بچهها تا حدود دو ماه بعد سفر هم هنوز در کرمانشاه بودند." * بخش عمده کار ستاد استقبال مردمی اسفراین با حدود 15 نفر از همین بچههای با صفا بوده و از همینجا ندیده میتوان مطمئن بود که کار، مردمیِ مردمی بوده. شب قبل، حول و حوش ساعت 7 شب در میدان اصلی و مساجد شهر، هزاران نفر الله اکبر گفتهاند؛ مثل شب قبل از ورود آقا به استان در بجنورد. یکی از بچهها میگوید "این سفرها که میشه، آدم تازه میفهمه کشور چقدر ظرفیت معطل داره. وقتی که استادیومی که سالهاست بدون استفاده مانده، دو هفتهای آباد میشه، یعنی اگر مسئولین توی همهی سال اینقدر پای کار باشند، کشور چقدر جلو میره" * امیر کاظمی که از پیشنهادم برای طلب دعای ازدواج از "آقا" خیلی سر ذوق آمده بود، میگوید هیئت مکتب الشهدا یک سایت دارد. دیگری میگوید برنامه نویسی سایت قوی هست و تمرکزش هم روی مسائل استان. یکی دیگر که کمتر از بقیه حرف میزند میگوید "ما سایت رهبری رو روی سایت خودمون لینک کردیم ولی اونجا ما لینک نشدیم، اگه لینک نکنید لینکتون رو بر میداریم ها!" باز هم صدای خنده در گلزار میپیچد. * بچهها از کمبود روحانی جوان خوشفکر و بجوش با جوانان در شهرشان و حتی در استان گلایه دارند و از اینکه آقا در دیدار با روحانیون استان تأکید کردهاند که فضلای حوزه بعد از یک دوره تحصیل باید به شهرهایشان برگردند، خوشحال بودند. * گلزار شهدا، جمع و جور و زیباست. میپرسم آیا در بین شهدای مدفون در اینجا، شهید شاخصی هم هست؟ یکی از بچهها فوری میگوید همه شهدا شاخص هستند. من هم فوری اصلاح میکنم که منظورم شهدای معروف بود. کسی از شهدای معروف اینجا نیست اما یادمانی از چند تن از شهدای معروف اسفراینی در ورودی گلزار نصب شده است که نام شهیدان طیبی، فرومندی و شجیعی از شهدای برجسته انقلاب و دفاع مقدس بر روی آن دیده میشود. * گپ ما با بچهها تازه گل انداخته که دیگر صدای آقا از استادیوم شنیده نمیشود و پشت سرش هم بچههای حفاظت به داخل گلزار میآیند و از بچهها میخواهند که بیرون منتظر باشند. آقا وارد که میشوند صدای شعار پیر و جوان، زن و مرد بلند میشود. آقا دستی تکان میدهند و مقابل یادمان میایستند و فاتحه میخوانند. سمتی از یادمان به سمت آقاست که نام شهید طیبی بر روی آن نوشته شده که آقا در دیدار سه شب قبل خود با روحانیون از او به عنوان دوست قدیمی خود نام برده که در اول انقلاب نماینده مجلس از همین اسفراین میشود و بعد در انفجار حزب جمهوری جزو 72 تن بوده و شهید میشود. * آقا از سمت راست وارد گلزار میشوند و با طمأنینه از میان مزار شهیدان عبور میکنند و همچنانکه نگاهشان به سنگ نوشتهها گره خورده، لبشان نیز به نشانه ذکر گفتن و فاتحه خواندن تکان میخورد. بعد هم رو به قبور اموات میکنند و فاتحهای مهمانشان. * بازدید از گلزار تمام شده اما برای بچههایی که از سرمای نیمه شب را تاکنون به جان خریدهاند تا کامشان برآید، اول عشق است. خودروی آقا آماده حرکت است اما ایشان وقتی جمعیت حدوداً 30 نفرهای را میبینند که حالا تا نزدیکی ماشین جلوتر آمدهاند و صدای گریهاشان بلند شده، توقف میکنند. حالا صدای گریهها بالاتر رفته. نوزاد صورتی پوش از همه زرنگتر است و زودتر از همه خودش را به آقا میرساند. بعد هم همه فوری به صف میشوند تا به محضر آقا برسند. جوانهای زرنگ اسفراین البته خوش اشتها هم هستند، با یک بار عرض ادب به آقا، راضی نمیشوند و دلشان آرام نمیشود و دوباره میروند ته صف. محافظها میفهمند. آقا دارند سوار خودرو میشوند که صدای مادر نوزاد توجه آقا را جلب میکند: - "آقا برای ما خیلی دعا کنید." - "خدا انشاء الله عاقبت همهمان را به خیر کند." در ماشین آقا باز شده که باز یک صدای نزدیک، صورت آقا را به طرف صاحب صدا بر میگرداند: "آقا یک خواهش دارم." آقا با تبسم سر تکان میدهند. صاحب صدا میگوید "آقا برای ازدواجم دعا کنید" تبسم آقا بیشتر میشود و دو بار میگویند "ان شاء الله. ان شاء الله." صاحب صدا همان جوان زبر و زرنگی است که به او گفته بودم برای ازدواجت از آقا بخواه دعا کنند. خودروی آقا حرکت میکند؛ صدای گریههای شوق و حسرت بیشتر میشود. امیر کاظمی که آقا برایش دعا کرده با همه رفقایش بد جوری زدهاند زیر گریه؛ صورتشان سرخ شده. زن نوزاد به بغل اما چهرهاش پر از شعف است. وقتی دارم میروم با بچهها خداحافظی میکنم. امیر که هنوز دارد گریه میکند میگوید قَسمت میدهم اگر یکبار دیگر آقا را دیدی بگو "آقا باز هم برای بچههای اسفراین دعا کنید؛ هیچ چیز دیگری نمیخواهیم." امیر و دوستانش حاجتشان را از شهدا گرفتهاند؛ مانده حاجت بعدیاش که در موقع گپ زدن با بچهها وقتی پرسیده بودم اینجا شهید شاخصی دفن هست یا نه؟، گفته بود به زودی یکی اضافه خواهد شد و با خنده به خودش اشاره کرد.
دیدگاه تان را بنویسید