چند روایت داستانی تلخ از زلزله آذربایجان
مرد دست انداخت دور گردن گاو ماده و گریه اش گرفت. «گفتم صفیه نگران نباش، خدا بزرگه! بعد ماه رمضان گاو را می فروشم و جهیزیه ات را جور می کنم!»
جهان: «این شب قدر آخری دعا کن وام جور بشه! این خونه گلی را می زنم زمین و با آهن می سازمش!» زن روی سجاده اش «انشاالله» ای گفت و قرآنش را باز کرد. «اذا زلزلت الارض زلزالها…» احیا ملحفه را رویش کشید وگفت: «تا اذان بیدارم نکنید! نمی خواهم شب احیا خوابم بگیرد.» حالا هم خیلی آرام گرد و خاک صورتش را پاک می کنم. میترسم بیدار شود! میهمانی افطار امروز همه بچه ها مهمان مادربزرگ بودند.حتی نوه های شهرنشین هم دو ساعت زودتر از اذان خودشان را به روستا رسانده اند. میهمانها در حسرت شنیدن خوش آمدگویی مادربزرگ گریه می کنند! افطار بازهم علی رغم منع دکترش روزه گرفته بود. چند ساعتی تا افطار باقی مانده بود که فشارش پایین افتاد و به اصرار عیالش پای سفره نشست. با چشمهای خیس لقمه اول را که برداشت، زلزله آمد و روزه اش کامل ماند! مسافر «این حاج آقا کیه؟ بچه همین روستا بود؟» «نه آقای مهندس! طلبه قم بود و برای تبلیغ به روستای ما آمده بود! نفس گرمی داشت!» گاو مرد دست انداخت دور گردن گاو ماده و گریه اش گرفت. «گفتم صفیه نگران نباش، خدا بزرگه! بعد ماه رمضان گاو را می فروشم و جهیزیه ات را جور می کنم!» وام «این شب قدر آخری دعا کن وام جور بشه! این خونه گلی را می زنم زمین و با آهن می سازمش!» زن روی سجاده اش «انشاالله» ای گفت و قرآنش را باز کرد. «اذا زلزلت الارض زلزالها…» تولد زن دست روی شکمش کشیده و گفته بود: «اگر تو همین ماه به دنیا اومد اسمش را می ذاریم رمضان! باشه؟». پرستارها داد زدند: «بچه اش زنده ست! زود ببریدش اتاق عمل!». مرد با خودش گفت: «اسمش را می ذارم خداداد!».
دیدگاه تان را بنویسید