راز عجیب همسر یک دزد!
من زنی هستم که اعتیاد به مواد مخدر صنعتی، مهر مادری اش را به یغما برده است. اکنون که من و همسرم در بند هستیم و دست بند های فلزی قانون بر دستان ماست، باز هم به چیزی جز مواد مخدر نمیاندیشم چون از روز گذشته که دستگیر شدیم تا کنون نتوانستم مواد بکشم و علایم خماری به سراغم آمده و امانم را بریده است و ...
خراسان: من زنی هستم که اعتیاد به مواد مخدر صنعتی، مهر مادری اش را به یغما برده است. اکنون که من و همسرم در بند هستیم و دست بند های فلزی قانون بر دستان ماست، باز هم به چیزی جز مواد مخدر نمیاندیشم چون از روز گذشته که دستگیر شدیم تا کنون نتوانستم مواد بکشم و علایم خماری به سراغم آمده و امانم را بریده است و ...
زن ۳۹ ساله که در پی دستگیری سارق سابقه دار و فراری معروف به «مجید جیغی» به اتهام نگهداری اموال سرقتی توسط ماموران دایره تجسس دستگیر و به کلانتری منتقل شده است، در شرح داستان زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: دختری ۱۹ ساله بودم که با «حسن» آشنا شدم.
نزدیک سال نو بود و برادرم، حسن را که صمیمی ترین دوستش بود به خانه آورد تا دیوار ها را نقاشی کند و این گونه بود که عشق در یک نگاه شکل گرفت! مدتی بعد، حسن به خواستگاری ام آمد. او گفت که چند سال است اعتیادش را کنار گذاشته و زندگی سالمی دارد. حسن ساعت ها کنار برادرم می نشست و او را نصیحت می کرد که اعتیادش را ترک کند. من از این که برادرم چنین دوست مهربان و دلسوزی دارد خوشحال بودم. مدتی بعد با او پای سفره عقد نشستم و یک سال بعد نیز زندگی مشترک مان را آغاز کردیم.
وقتی با حسن زیر یک سقف رفتم، تحمل رفتارها و رفیق بازی هایش برایم بسیار سخت شد. بعد از به دنیا آمدن نادیا، رفیق بازی های حسن بیشتر شد. او سر و صدا و گریه های نوزاد شیرخواره ام را بهانه می کرد و از خانه بیرون می رفت. بدین ترتیب درگیری ها و اختلاف من و حسن بیشتر شد.
البته من هم خیلی عصبی بودم و نمی توانستم خشمم را کنترل کنم، گاهی اختیار خودم را از دست می دادم و فحش های رکیک و ناسزاهای زیادی را نثار حسن می کردم و همین رفتارها فاصله و اختلاف بین من و او را بیشتر و بیشتر می کرد. در همین اثنا، برادرم عاشق یکی از دختران فامیل شد و با او ازدواج کرد. بعد از مدت کوتاهی همسر برادرم نیز به مواد مخدر اعتیاد پیدا کرد. او همیشه گلایه می کرد که برادرت من را معتاد کرد تا رهایش نکنم! یک سال بعد، در حالی که دومین فرزندم را باردار بودم، دچار افسردگی شدید شدم. با به دنیا آمدن فاطمه، افسردگی ام شدت یافت به طوری که به پیشنهاد برادرم، من هم مصرف مواد مخدر را آغاز کردم، البته خوب می دانستم حسن هم مواد می کشد اما او بسیار دروغگو بود و این موضوع را کتمان می کرد.
او انسان خودمحوری بود که به هیچ قانونی احترام نمی گذاشت، بر سر مسائل کوچک مدام با مردم درگیر می شد و دعوا راه می انداخت و خیلی وقت ها با شکایت طرف دعوا راهی کلانتری و زندان می شد. من هم با التماس رضایت شکات را می گرفتم تا او به خانه بازگردد. خلاصه پس از مدتی، حسن به مصرف مواد مخدر صنعتی روی آورد و برای تامین هزینه های مواد دست به خلاف می زد.
سرقت و خرده فروشی مواد مخدر از جمله جرایمی بود که او مرتکب می شد. او حتی از فرزندانم نیز سوء استفاده می کرد و آن ها مدت ها ساقی پدرشان بودند! گاهی دخترانم که به مدرسه می رفتند، همسرم داخل کیف شان مواد جاسازی می کرد تا کسی به آن ها شک نکند و در راه رفت یا برگشت از مدرسه مواد را به صاحبان آن برسانند! من تمام این صحنه ها را می دیدم و سکوت می کردم چون من نیز معتاد بودم و محتاج مواد مخدر!
من چشم به روی خوشبختی دخترانم بستم تا بتوانم موادم را تامین کنم البته گاهی اوقات مادرم که وضعیت اسفبارم را می دید، پول موادم را می داد اما من دیگر دوز مصرفم بالا رفته بود و نیاز به پول بیشتری داشتم. پول یارانه یک ماه کل خانواده ام نیز هزینه یک روز مواد من نمی شد.
در حالی که زندگی اسفباری را می گذراندیم، دخترانم نیز معتاد به شیشه شدند و این در حالی بود که نادیا از دانش آموزان خوب مدرسه بود و دوست داشت در آینده پزشک بشود و فاطمه هم به ورزش دو و میدانی علاقه داشت و حتی توانست در چندین مسابقه برنده شود و مدال طلا کسب کند اما وقتی معتاد شدند دیگر نتوانستند به مدرسه بروند و چاره ای نداشتند جز این که آرزوهایشان را به خاک بسپارند.
ما یک خانواده چهار نفره بودیم که همگی شیشه مصرف می کردیم و دوز مصرف مان نیز بسیار بالا بود به طوری که خیلی وقت ها پول مواد نداشتیم، به همین دلیل حسن کسانی را که مکانی برای استعمال موادمخدر نداشتند ، به خانه می آورد و به عبارتی خانه را پاتوق می کرد تا ما هم در کنار آن ها بتوانیم مواد بکشیم!
اما وقتی پای «مجید جیغی» به زندگی دخترم باز شد، زندگی راحت تری داشتیم چون مجید به خاطر نادیا موادمان را تهیه می کرد و دیگر مجبور نبودیم خانه مانرا پاتوق کنیم. وقتی همسرم به زندان افتاد ، او از من و دخترانم مراقبت می کرد و خرج زندگی مان را می داد تا این که حسن از زندان آزاد شد و در حالی که مجید اموال سرقتی را به خانه مادرم که ما در آن زندگی می کنیم، آورده بود ماموران به خانه آمدند و همه ما را دستگیر کردند. در اجرای دستور سرگرد علی امارلو( رئیس کلانتری شفا) پرونده متشکله به همراه متهمان دستگیر شده برای سیر مراحل قانونی به دادسرای ناحیه ۲ مشهد ارسال شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
دیدگاه تان را بنویسید